معنی رش
لغت نامه دهخدا
رش. [رَ] (اِ) پشته. تپه. (فرهنگ فارسی معین). مقابل کنده. فراز. تپه. تل. بلندی. بلندی در زمین. پشته، مقابل گودی و نشیب. (یادداشت مؤلف). || زمین پشته پشته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از فرهنگ رشیدی). زمین پر فرازو نشیب. (فرهنگ خطی) (فرهنگ سروری). زمین نشیب و فراز باشد نه سخت و هموار. (فرهنگ اوبهی):
هرچه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش.
منجیک.
- کنده و رش، فراز و نشیب زمین بود که پشته پشته باشد اگرچه دشت بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال).
رش. [رِ] (اِ) ریش و لحیه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مخفف ریش است که بعربی لحیه گویند. (برهان). محاسن. || ریش. زخم. جراحت. (فرهنگ فارسی معین). مخفف ریش جراحت هم هست. (برهان). || قهر و غضب و خشم. (ناظم الاطباء).
رش. [رَش ش] (ع مص) چکانیدن آب و خون و اشک. (ناظم الاطباء). || چکیدن آب و خون و اشک. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). برفشاندن آب و خون و اشک. ترتاش. (از اقرب الموارد). || زدن کسی را زدنی دردناک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). زدن دردناک. || با آب پاش آب فشاندن بافنده بر بافته. (از اقرب الموارد). || باران ریزه باریدن آسمان. (ناظم الاطباء). باران اندک باریدن آسمان. (ازاقرب الموارد). ریزه باریدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (مصادر اللغه ٔ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || شستن چیزی. (از اقرب الموارد). || آب زدن. (دهار) (غیاث اللغات). آب زدن جایی را. (منتهی الارب). آب بزدن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). آب پاشیدن. (از شعوری ج 2 ورق 8) (از اقرب الموارد). || در عربی امر به پاشیدن. (لغت محلی شوشتر). || صب. (یادداشت مؤلف).
رش. [رَش ش] (ع اِ) باران اندک. ج، رشاش. (از برهان) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). باران ریزه. (فرهنگ فارسی معین) (از برهان). در عربی باران ریزه ریزه. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). باران اندک. ظاهراً از رش بمعنی باران یا افشاندن مطلق است مأخوذ از تازی:
چون نزد بر وی نثارش رش نور
او همه جسم است نی دل چون قشور.
مولوی.
|| ضرب دردناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضربت دردآور. (از اقرب الموارد).
رش. [رَش ش / رَ] (از ع، اِ) قطره های ریزه ریزه ٔ آب و یا مایعی دیگر که از ریختن بر زمین در اطراف آن پراکنده می گردند. (ناظم الاطباء):
گرچه شمسی نه بر، عالم را
ازکف راد تست و ابل و رش.
سوزنی.
به شدم و بهتری نصیب تو بادا
چهره ٔ تو چون گل طری و بر او رش.
سوزنی.
رش. [رَ] (کردی، ص) در کردی به معنی سیاه است. و صفت سیاه در کردی حاکی از احترام است و در اول اسماء اعلام آید تعظیم را. (یادداشت مؤلف).
رش. [رَ] (اِخ) رخش. (فرهنگ فارسی معین). مخفف رخش، نام اسب رستم. (از یادداشت مؤلف). رخش را گویند. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال):
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی.
دقیقی.
رش. [رَ] (اِ) قسمی ازخرمای سیاه. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف) (از فرهنگ جهانگیری). نوعی خرمای سیاه و بالیده. (از فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 2 ورق 8). خرمای سیاه پرگوشت کم قوت کم شیرینی. (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ سروری). خرمای سیاه. (فرهنگ خطی):
گر ز سوی بصره می آید هزاران قوصره
ازبرای مصلحت چنگال از رش می کند.
بسحاق اطعمه (از آنندراج).
|| نوعی از انجیر. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از فرهنگ رشیدی). || سیماب و جیوه. (ناظم الاطباء). سیماب. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). سیماب و زیبق. (از برهان) (لغت محلی شوشتر). سیماب که جیوه و ژیوه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 8). || خاکه ٔ برنج یعنی گردی که پس از کوبیدن شلتوک با نمک و حصول برنج بدست می آید. (ناظم الاطباء). مخفف رشت. رش برنج، نمک و خاکی که از کوفتن برنج با نمک ماندو آن را برای محکم کردن کاهگل بامها بکار برند. در برنج پوست آن را می گویند و کنجاره یعنی ثفل کنجد را رهسی می گویند. آیا رش و رهشی یکی نیست ؟ (یادداشت مؤلف). || نام روز یازدهم است از هر ماه شمسی، و در این روز سفر و صحبت ممنوع است. (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). نام روز یازدهم از هر ماه شمسی. (ناظم الاطباء). روز هیجدهم از هر ماه شمسی، و در برخی از فرهنگها که یازدهم آمده خطاست. (از یادداشت مؤلف). روز هیجدهم از هر ماه شمسی. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث اللغات) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از سروری) (از فرهنگ رشیدی). روزی است از ماه پارسیان که آن را رش خوانند. (لغت فرس اسدی). روز هیجدهم از هر ماه شمسی و در این روز با دوستان صحبت داشتن و سفر کردن ممنوع است. (فرهنگ جهانگیری):
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
چو هور سپهر آورد روز رش
ترا زندگی باد پدرام و خوش.
فردوسی.
درآمد در آن خانه ٔ چون بهشت
به روز رش از ماه اردیبهشت.
فردوسی.
می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش
روز رش رام و جوش روزخور و ماه و باد.
منوچهری.
|| (اِخ) نام فرشته ٔ موکل بر این روز (روز هیجدهم از هر ماه شمسی) که عدل نیز در دست اوست. (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). نام فرشته ای است که موکل روز رش و مدبر امور و مصالحی است که در آن روز واقع شود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 8). بموجب مذهب زرتشت فرشته ٔ عدالت را گویند، و اصل تلفظ آن رشن است و شکل قدیمتر رشنو بوده. (از لغات شاهنامه). نام فرشته ٔ داد است و روز هیجدهم هر ماه به نگهبانی وی سپرده است و در اوستا نام او رشنو آمده است. و دشمن دزدان و راهزنان و موکل بر عدل و داد. (یادداشت مؤلف). نام فرشته ای هم هست که عدل بر دست اوست و مصالح روز رش به او تعلق دارد. (برهان). محمد معین گوید: «= رشن، اوستا رشنو، پهلوی رشن که صفت است به معنی عادل و دادگر. رشن در اوستا نام فرشته ٔ عدالت است ودر یشتها مکرر از او یاد شده، کلمه ٔ رشن از مصدر رز به معنی مرتب ساختن و انتظام، اشتقاق یافته و به همین معنی در اوستا (از جمله مهریشت بند 14) بسیار آمده. ایزد رشن با مهر و سروش رابطه دارد، یشتهای متعلق به این ایزدان نیز در اوستا جنب هم جای داده شده چنانکه روزهای سه گانه ٔ شانزدهم و هفدهم و هیجدهم هر ماه منسوب به آنان است. در ادبیات متأخر زرتشتی این سه به محاکمه ٔ روز جزا گماشته شده اند و رشن سومین داور روز واپسین است، صفت رزیشته یعنی راست تر و درست تر، برای او در اوستا یاد شده. در پارسی معمولاً وی رارشن راست و گاه رشن گویند. اسدی در لغت فرس (ص 223) آرد: بیرونی در فهرست روزهای ایران او را «رسن » و درخوارزمی «رشن » یاد کرده است. (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین).
رش. [رَ] (اِ) بازو، یعنی از سر دوش تا آرنج. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف). بازو. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ خطی) (فرهنگ سروری). ساعد. (دهار). بازو که به عربی عضد گویند و سر انگشت است تا آرنج. (غیاث اللغات). || مسافت میان دو دست چون آنها را ازهم باز کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ خطی) (لغت محلی شوشتر) (از غیاث اللغات). واحد طول و آن برابر است با فاصله ٔ هر دو دست چون از هم باز کنند. گز. (از فرهنگ فارسی معین). آنرا بغل نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). مسافت دو دست باشد چون از هم بگشایند، و آنرا ارش نیز گویند. (فرهنگ سروری):
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است.
ناصرخسرو.
گز و ذرع. (ناظم الاطباء). گز. (برهان). مطلق گز. (لغت محلی شوشتر). || ارش یعنی از آرنج تا سر انگشتان. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ خطی) (لغات شاهنامه) (از شعوری ج 2 ورق 8). واحد طول، و آن برابر است با فاصله ٔ سر انگشت میانه ٔ دست تا آرنج. (از فرهنگ فارسی معین). مخفف ارش، و آن از آرنج تا سر انگشتان دست است. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). مخفف ارش از آرنج تا سر انگشتان، آنرا گز دست نیز گویند و به عربی ذراع الید خوانند. (از لغت محلی شوشتر). پیمودن زمین بود نه جامه. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ عباس اقبال ص 207). این لغت بر این معنی در هیچیک از نسخ دیگر نیست و در نسخه ٔ اساسی هم امثال ندارد. (حاشیه ٔ همان صفحه):
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
معروفی.
چهل رش به بالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندر او آب و گل.
دقیقی.
ز صد رش فزونست بالای او
همان سی وهشت است پهنای او.
فردوسی.
به رش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه خواهی بکار.
فردوسی.
کمندی فروبرده بالای او
سرش بیست رش بد به پهنای او.
فردوسی.
تو زآن مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بپای.
فردوسی.
ز ده رش فزون بود پهنای او
چهل رش بپیمود بالای او.
فردوسی.
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی ّ یکی قبضه ازین.
منوچهری.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزه ٔ بیست رش دست گزای تو کند.
منوچهری.
ببالای صد رش فزون از درخت
همه پر سر و بیخ بر سنگ سخت.
اسدی.
به منقار بگرفته یکّی نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ.
اسدی.
ز دریا فتاده به صحرا برون
درازی ّ او چارصد رش فزون.
اسدی.
دژآگاه دیوی بدو منکر است
ببالا چهل رش ز تو برتر است.
اسدی.
یک رش هنوز برنشدستی نه یک بدست
پنجاه سال شد که درین سبز پیکری.
ناصرخسرو.
موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما.
ناصرخسرو.
تذرع، اندازه کردن چیزی را به رش. (از منتهی الارب). || در این شواهد بمعنی ساعد یا ساق دست است: ذراع، داغ رش دست. مذرع، گاوی که بازو و رشهای او پر خالهای سیاه باشد. (از منتهی الارب). و رجوع به ذراع و ارش شود.
- رش خسروی، ظاهراً ذراع سلطانی است. شاه رش:
رش خسروی بیست پهنای او
سوار سرافراز بالای او.
فردوسی.
رجوع به ترکیب شاه رش و نیز ذرع و ذراع سلطانی شود.
- رش رش، ظاهراً ذراع ذراع. ارش ارش:
یکی کوه دان مر مرا پر ز گوهر
به من پایه پایه برآیند و رش رش.
ناصرخسرو.
- شاه رش، باع و شاه ارش، یعنی ارش بزرگ که عبارت از اندازه ای باشد از سر انگشت میانین دست راست تا سر انگشت میانین دست چپ چون دست ها را از هم بگشایند. (ناظم الاطباء):
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی از برش.
فردوسی.
همانجا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش صد شاه رش راه بود.
اسدی.
و رجوع به ماده ٔ شاه رش شود.
|| وجب و بدست که به عربی شبر گویند. (از شعوری ج 2 ورق 8). || مقدار. (ناظم الاطباء) (برهان) (از لغت محلی شوشتر). || دستوانه. (دهار). در این معنی که گویا منظور ساعدبند مردان باشد، در متن دیگری دیده نشد.
رش. [رُ] (اِ) برگشتگی چشم از روی قهر و غضب و خشم. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). گردانیدن چشم به جهت قهر و غضب. (فرهنگ فارسی معین) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 24) (از فرهنگ رشیدی).
- رُش کردن، گردانیدن چشم از روی خشم و قهر:
که فقیه از که رو ترش کرده
باز تا بر که چشم رش کرده.
سنایی (از آنندراج).
رش. [رَ] (اِ) نوعی از جامه ٔ ابریشمین گرانبها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (فرهنگ اوبهی) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (ازفرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ رشیدی):
تا شود از باد آبان باغ پردینار زرد
تا شود از ابرنیسان باغ پر دیبای رش.
عبدالواسع جبلی.
سائل از جامه خانه ٔ تو برد
اطلس و خزّ و توزی و کژ و رش.
سوزنی.
فراش صنع قدرت او گسترد بساط
از حزمه حزمه حله و از رزمه رزمه رش.
سوزنی.
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چین قبا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 37).
اگرچه دامن کوه است جای پرورشش
بساط کوه که خار است اطلس و رش باد.
کمال الدین اسماعیل.
فرهنگ معین
آب پاشیدن، آب زدن به متاع برای سنگین شدن آن. [خوانش: (رَ شّ) [ع.] (مص ل.)]
(مص ل.) چکیدن آب و خون و اشک، باران اندک و ریزه باریدن، (اِ.) باران ریزه، باران اندک، جمع رشاس. [خوانش: (~.) [ع.]]
(رَ) (اِ.) نک ریش.
بازو، واحد طول، از نوک انگشت میانه تا آرنج. [خوانش: (رَ شّ) [ع.] (مص ل.)]
(رَ) [په.] (اِخ.) نام روز هجدهم از هر ماه شمسی.
(رُ) (اِ.) چشم غره، نگاه خشمگین.
پشته، تپه، زمین پشته پشته. [خوانش: (رَ) (اِ.)]
(~.) (اِ.) نوعی جامه ابریشمین گرانبها.
فرهنگ عمید
تپه، پشته، تل،
زمین پشتهپشته: هرچه بخواهد بده که گندهزبان است / دیو رمیده نه کنده داند و نه رش (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۳۳)،
جامۀ ابریشمی،
اَرَش: رش و سنگ کم و ترازوی کژ / همه تدبیر مرد غدار است (ناصرخسرو: ۲۸۵)،
رشن: درآمد در آن خانهٴ چون بهشت / به روز رش از ماه اردیبهشت (عنصری: ۳۵۲)،
اندکاندک و ریزهریزه آمدن باران،
پاشیدن،
(اسم) قطره،
حل جدول
پشته و تپه
بازو
باران ریزه
باران اندک
باران اندک، چکیدن آب، نوعی خرمای سیاه
چکیدن آب
نوعی خرمای سیاه
فارسی به انگلیسی
Arm
عربی به فارسی
ترشح , ریزش نم نم , پوش باران , چکه , پاشیدن , ترشح کردن , پاشیده شدن , گلنم زدن , اب پاشی کردن
گویش مازندرانی
گاو سیاه رنگ
رنگ قهوه ای روشن
زخمی که عفونت و چرک آن جاری شود – زخم عفونیعضو زخمی و ناسور...
به حرکت در آمدن، راه افتاده، اصطلاحی در بازی های کتولی...
مایع غلیظ، مایعی که با برخی مواد و املاح مخلوط شده و غلیظ...
فرهنگ فارسی هوشیار
باران اندک، باران با قطره های ریز ریز، پاشیدن آب ارش، ارج
فرهنگ فارسی آزاد
رَشّ، (رَشَّ- یَرُشُّ) باریدن- پاشیدن- چکیدن- (اشک یا آب یا خون)، شستن و غسل دادن، پاشاندن
رَشّ، باران خفیف- باران کم- پاشاندن- زدن دردناک
معادل ابجد
500