معنی رشوه گیر و باج گیر

لغت نامه دهخدا

رشوه گیر

رشوه گیر. [رِش ْ /رُش ْ وَ / وِ] (نف مرکب) رشوه خور. آنکه رشوه و پاره می گیرد. (ناظم الاطباء). مرتشی. (یادداشت مؤلف).


گیر

گیر. (اِمص) بیشتر با مشتقات مصدر کردن و داشتن صرف شود. از گرفتن به معنی بسته شدن و ممنوع شدن باشد. سد و مانع راه چیزی شدن:یک سنگ در راه آب گیر کرده و آب به خانه ٔ ما نمی آید. سیلاب راه را برده بود، اتومبیل ما گیر کرد. (فرهنگ نظام). || در اصطلاح طب سده باشد و آن منعی است که در مجرای غذا واقع شود تا فضول عبور نتواندکردن. سده در شکم. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به سده شود. || قوت. نیرو. استقامت. گیرنده. اخذ و قبض و گرفتگی و قوت و قدرت گرفتن و ضبط. (از ناظم الاطباء): دستم از زور سرما گیر ندارد که چیزی رابلند کنم. (فرهنگ نظام). گیر از انگشتانم رفته است.یا فلان گیر ندارد که بر پا خیزد (در تداول مردم قزوین)، یعنی نیرو و قدرت ندارد. یا گویند این نخ یا طناب گیر ندارد؛ یعنی استواری و استقامت نتواند داشت وپوسیده است. || (ن مف مرخم) گرفتار. مقید.اسیر. و در این معنی با مشتقات مصدر شدن صرف شود.
- گُردگیر، گرفتار گُرد. اسیر پهلوان. مقیدشده به قید مردی دلیر و گنداوَر:
گمانشان چنان بد که شد گردگیر
سرشک همه خون شد و رخ زریر.
اسدی.
|| (نف مرخم) گیرنده. گاه کلمه ٔ «گیر» در معنی گیرنده به آخر کلمه ای مزید گردد و افاده ٔ نعت فاعلی یا مفعولی مرکب و یا معنی خاصی نظیر معنی اسمی و غیره کند چون: آبگیر. آتشگیر. آرامگیر. آفاقگیر. آفتابگیر. آمارگیر. اژدهاگیر. اندازه گیر. اندیشه گیر. اقلیم گیر. ایاره گیر. باجگیر. بادگیر. بارگیر. بازگیر. برق گیر. بهاگیر. بهانه گیر. پتگیر. پیشگیر. پیلگیر. تلگیر. تختگیر. تیغگیر. جلابگیر. جام گیر. جای گیر. جن گیر. جهانگیر. چاشنی گیر. چانه گیر. حرفگیر. حلقه گیر. خداگیر. خانه گیر. خرده گیر. خریدارگیر. خیزگیر. خشمگیر.خونگیر. خویگیر. داروگیر. دامنگیر. دستگیر. دلگیر. دندان گیر. دیرگیر. دهرگیر. دورگیر. راهگیر. رزم گیر. رشوه گیر. روباه گیر. روزه گیر. زبون گیر. زمین گیر. زنهارگیر. سخت گیر. سست گیر. سهل گیر. شاه گیر. شبگیر. شست گیر. شمشیرگیر. شهرگیر. شیرگیر. شماره گیر. صیدگیر. ضرب گیر. عالم گیر. عرق گیر. عیارگیر. عیب گیر. غافل گیر. غلطگیر. فالگیر. قلم گیر. کاموس گیر. کشتی گیر. کشورگیر. کفگیر. کمانگیر. کناره گیر. کوپال گیر. گردگیر. گرزگیر. گل گیر. گلوگیر. گوشگیر. گوشه گیر. گه گیر. مارگیر. مردگیر. مگس گیر. مرغگیر. میراث گیر. ناخن گیر. نخجیرگیر. نمک گیر. واگیر. وشمگیر. هنگامه گیر. هواگیر. یادگیر. یخ گیر. رجوع به هریک از این کلمات در جای خود شود.
|| (فعل امر) امر از گرفتن، در همه ٔ معانی. و از آن جمله در معنی فرض کردن و گمان بردن و تصور کردن و پنداشتن، و در این معنی مستقل گونه به کار رود:
دنیا به مراد رانده گیر آخر چه
واین نامه ٔ عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که به کام دل بمانی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه.
(از المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 335).
گیر که گیتی همه چنگ است و نای
گیر که گیتی همه ماه است وهور.
انوری.
رجوع به گرفتن شود.
|| (اِ) بمعنی اءُرغ است و آن تیزی و تلخی باشد که در مغز بادام و پسته و گردکان و امثال آن بهم رسد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به أرغ شود.

گیر. (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایه بخش آبیک شهرستان قزوین. واقع در 47هزارگزی شمال باختر آبیک و 34هزارگزی راه عمومی. محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 122 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات دیمی، پنبه، بنشن و گردو و شغل اهالی زراعت است. عده ای در زمستان برای عملگی به تهران و گیلان میروند. صنایع دستی زنان مختصر کرباس بافی است. بقعه ٔ امام زاده ای به نام ابراهیم در آنجا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


گرفت و گیر

گرفت و گیر.[گ ِ رِ ت ُ] (اِمص مرکب، از اتباع) مؤاخذه. بازپرسی: چون پارس بگشادند خود مدتی قتل و غارت و گرفت و گیر بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170).
در ده و شهر جز نفیر نبود
سخنی جز گرفت و گیر نبود.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

باج گیر

کسی که به زور از دیگران پول بستاند


گیر گیر

(اسم) گیرا گیر: نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های. (منوچهری)


گیر

انگلیسی دنده در خود رو ‎ (فعل) امر حاضر (دوم شخص) از گرفتن، (اسم) سد و مانع پدید آمدن در چیزی گیر کردن، قدرت گرفتن و ضبط نیرو قوت: گیر از انگشتانم رفته، (اسم) در بعض ترکیبات بمعنی گیرنده آید: دستگیر گردگیر گردگیر. توضیح گاه همین ترکیب برای اسم مکان بکار رود: آبگیر آفتابگیر بادگیر و گاه برای اسم آلت: آتشگیر برقگیر، (اسم) در برخی ترکیبات بمعنی گرفته و گرفتار آید: گردگیر (اسیر پهلوان)، تیزی و تلخیی که در مغز بادام و پسته و گردکان بهم رسد ارغ. یا به گیر آمدن. گرفتار شدن. یا به گیر کسی آمدن. بدست او گرفتار شدن: مادر بخطا خ خوب بگیرم آمدی. یا به گیر آوردن. گرفتار کردن، بدست آوردن. یا به گیر افتادن. گرفتار شدن.


نقد گیر

‎ پاره گیر بد گند گیر، زشت خوار، جهانپرست دلبسته به این جهان ‎ رشوه گیر رشوت خوار پاره گیر، طالب دنیا.


یاره گیر

(اسم) باج وخراج گیر، جمع کننده محصول.


دقیقه گیر

(صفت) خرده گیر ایراد گیر منتقد.


خرده گیر

عیبجو و نکته گیر

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

یاره گیر

باج و خراج گیر، جمع کننده محصول. [خوانش: (~.) (اِفا.)]

معادل ابجد

رشوه گیر و باج گیر

983

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری