معنی رغبت

فرهنگ عمید

رغبت

میل، اراده، آرزو،
* رغبت داشتن: (مصدر لازم) میل داشتن، مایل بودن،
* رغبت کردن: (مصدر لازم) رغبت داشتن، میل داشتن،

فارسی به انگلیسی

رغبت‌

Appetite, Eagerness, Interest, Penchant, Relish, Tendency, Will, Willingness, Zest

لغت نامه دهخدا

رغبت

رغبت. [رَ ب َ] (ع اِمص) میل و اراده. (ناظم الاطباء). خواهش، و خواهش از روی میل و آرزو از چیزی. (ناظم الاطباء). میل و خواهش به چیزی. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).خواهش کردن، و با (در) متعدی شود و با لفظ آمدن و افتادن و داشتن مستعمل است. (از آنندراج). خواهانی. اراده. خواست. خواهش. خواستاری. این کلمه با مصدر کردن و داشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف):
ازین پنج شین روی رغبت متاب
شب و شاهد و شمع و شهد و شراب.
فردوسی.
امیران غور بخدمت آمدند گروهی به رغبت و گروهی به هیبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597). خطی داده اند به طوع و رغبت که سیصد هزار دینار به خزانه ٔ معمور خدمت کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224). یک یک ضیاع را نام بروی «حسنک » خواندند اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). و خطی داده اند «حصیری و پسرش » به طوع و رغبت خدمت کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 167). دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
قولت تیر است و زبانت کمان
گرت بدین حرب به دل رغبت است.
ناصرخسرو.
همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوی تو به خز و تازی.
مسعودسعد.
گاو کمر خدمت به طوع و رغبت ببست. (کلیله و دمنه). چندانکه اندک مایه وقوف افتاد... به رغبتی صادق و حرصی غالب در تعلم آن می کوشیدم. (کلیله و دمنه)... به رغبتی صادق روی به علاج بیماران آوردم. (کلیله و دمنه). هر چند که در ثمرات عفت تأمل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن زیادت گشت. (کلیله و دمنه)...تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند و رغبتی صادق نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه).
بت چیست گر بدو نبودرغبت شمن.
ادیب صابر.
بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک
ردشده ٔ عالمم قلب همه دستها.
خاقانی.
از رغبتی صادق و حرصی غالب در بلاد عرشستان سکه و خطبه بنام همیون سلطان در شهور سنه ٔ389 هَ. ق. مطرز گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339). اگر سلطان در بازار عرضی بیافتی به پنجاه هزار دینار... به رغبت تمام بخریدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 413). او به دلی قوی و رغبتی صادق روی بدان مهم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 230).
شیفته ٔ شیفته ٔ خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود.
نظامی.
هم چنین چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی بایدکز او تابی تو رو.
مولوی.
گرنیاید به گوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس.
سعدی (گلستان).
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن.
سعدی (بوستان).
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که رفتی به سروقت صاحبدلی.
سعدی (بوستان).
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر.
صائب (از آنندراج).
- بی رغبتی، بی میلی:
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن.
(بوستان).
- رغبت آمدن بر چیزی، مایل شدن بدان چیز. (یادداشت مؤلف).تمایل نمودن بدان چیز:
جان خود را شکار او کردم
رغبتش بر شکار می ناید.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رغبت افتادن به چیزی، راغب و مایل شدن بدان چیز. حاصل آمدن رغبت بچیزی:
به سیر گلش اندکی رغبت افتد
گرآئینه ای در گلستان نباشد.
واله ٔ هروی (از آنندراج).
- رغبت افزودن، راغب ساختن. به رغبت آوردن. افزون کردن میل و رغبت در کسی. (یادداشت مؤلف):
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم.
نظامی.
- رغبت چیزی خاستن، بدان چیز راغب و مایل گشتن:
به طفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستمی چپ کدام است و راست.
سعدی (بوستان).
- سست رغبت، ضعیف میل. که میل و خواهش اندک دارد:
که پیر سست رغبت را خود آلت برنمی خیزد.
(گلستان).
|| حرص. (ناظم الاطباء). || آرزو. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح فلسفه) میل وتوجه و علاقه به محبوب است. رغبت در هر چیزی بعد از حب بدان حاصل شود. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم دکتر سجادی). رجوع به رغبه شود. || (مص) خواستن. میل داشتن. (فرهنگ فارسی معین). خواهش کردن. (از آنندراج). خواهانی نمودن. خواهانی کردن. خواهان چیزی شدن. خواستار شدن. (یادداشت مؤلف). || رو برتافتن، و با حرف اضافه ٔ (از) متعدی شود. (ازآنندراج).


رغبت پذیر

رغبت پذیر. [رَ / رِ ب َ پ َ] (نف مرکب) رغبت پذیرنده. || (ن مف مرکب) مورد میل و رغبت. که میل و رغبت آدمی آن را بپذیرد:
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود.
نظامی.


رغبت انگیز

رغبت انگیز. [رَ / رِ ب َ اَ] (نف مرکب) رغبت انگیزنده. برانگیزنده ٔ خواهانی و خواهش و میل. مشتهی. (یادداشت مؤلف). که به میل و رغبت آرد. که میل و رغبت را در کسی برانگیزد:
از آن پذرفتهای رغبت انگیز
دگرباره شود بازار من تیز.
نظامی.


بی رغبت

بی رغبت. [رَ ب َ] (ص مرکب) (از: بی + رغبت) بی خواهانی. بدون تمایل. بی میل. بی اشتها. بی شوق. و رجوع به رغبت شود: زهد، زهاده؛ بی رغبت شدن. (ترجمان القرآن).


رغبت آوردن

رغبت آوردن. [رَ / رِ ب َ وَ دَ] (مص مرکب) رغبت کردن. رغبت نمودن. تمایل یافتن. (یادداشت مؤلف):
تا خاک را خدای بدین دستهای خویش
ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند.
سعدی.

فرهنگ معین

رغبت

(مص ل.) خواستن، (اِمص.) میل، جمع رغبات. [خوانش: (رِ بَ) [ع. رغبه]]

مترادف و متضاد زبان فارسی

رغبت

آرزو، آرزومندی، اشتیاق، تعشق، تمایل، خواست، میل، هوس

حل جدول

رغبت

شوق

میل

گرایش

فارسی به عربی

رغبت

طعم، مذاق

فرهنگ فارسی هوشیار

رغبت

خواهش، میل و اراده، خواهش از روی میل و آرزو از چیزی، خواهانی، خواست


رغبت کردن

یازیدن رغبت داشتن

فارسی به آلمانی

رغبت

Begeisterung (f), Gefallen, Lust

معادل ابجد

رغبت

1602

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری