معنی رفو

لغت نامه دهخدا

رفو

رفو. [رَف ْوْ] (ع مص) رفو کردن جامه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پیوند جامه. (یادداشت مؤلف). رفوکردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رفو کردن جامه. (دهار) (المصادر زوزنی). رفو کردن جامه را و گویند آن دقیق ترین نوع دوزندگی است و عبارت باشد از اصلاح و بافتن پاره بطوری که گویی اصلاً پاره نبوده است. اسم فاعل آن را «راف » و اسم مفعول (جامه) را مَرفُوّ گویند. (از اقرب الموارد). || تسکین دادن و آرام کردن کسی را از ترس. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آرام دادن. (تاج المصادر بیهقی). || آرام گرفتن. (المصادر زوزنی). || ایستادن خون و اشک. (المصادر زوزنی). || (اصطلاح بدیعی) عبارت است از تضمین مصراع یا کمتر از آن از دیگری، و این نوع شعر را از آن جهت «رفو» خوانده اند که گویی گوینده با مصراع شاعر دیگر شعر خود را رفو کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

رفو. [رَ / رُ] (از ع، اِمص، اِ) درست کردن و اصلاح دادن جامه، در منتخب اللغات به ضم «راء». (غیاث اللغات). پیوند شال وجامه ٔ پاره شده و سوراخ شده بنوعی که معلوم نشود و مانند اول گردد. (ناظم الاطباء) (از برهان). از رَفْوْ عربی است «واو» را بدل به «او» کنند و فتحه ٔ (را) رانیز بدل به ضمه گردانند. عمل پرکردن جای رفته و سوده و خورده ای از جامه با نخ یا ابریشم. رفو کردن پیوند پارچه و جامه با نخ خود بخوبی. (یادداشت مؤلف). پینه. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). اصلاح و تعمیر کردن پاره و رفته ٔ پارچه اعم از ابریشم و کرباس و جز آن. (از شعوری ج 2 ورق 14):
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند
که ژندگیش نه در پی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
جامه ٔ جاه من درید چنانک
دل امید رفو نمی دارد.
خاقانی.
دل به یک وصل ز معشوق تسلی نشود
زخم دیگر به کف آور که رفویت برخاست.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
نفس را نیست ره در سینه از بسیاری مرهم
نباشد جای تار از بس گریبانم رفو دارد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
علم چو سوزن عمل چو رشته نیابد
چاک رفو، تا جداست رشته ز سوزن.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
دل خرید و ز بدمعاملگی
پیش افکند کاین رفو دارد.
منعم خان خانان اکبری (از آنندراج).
- رفوبردار نبودن، قابل رفو نبودن از شدت رفتگی و دریدگی. (یادداشت مؤلف).
- رفوپذیر، پذیرای رفو. قابل رفو. (یادداشت مؤلف). که قابل رفو و اصلاح باشد.
- رفو پذیرفتن، قابل رفو بودن. قبول رفو و پیوند:
ز فرط کهنگی بگذشته از آنک
پذیرد یک سرسوزن رفویی.
یغمای جندقی.
- رفوپذیری، صفت رفوپذیر. عمل رفوپذیر. (از یادداشت مؤلف).
- رفوناپذیر، که پذیرای رفو نباشد. غیر قابل رفو.مقابل رفوپذیر. (از یادداشت مؤلف).
- رفوناپذیری، نپذیرفتن رفو. غیر قابل رفو بودن. مقابل رفوپذیری. (از یادداشت مؤلف).
|| پیوند و دوخت هر بافته ای. (ناظم الاطباء). || بمجاز، اصلاح حال یا چیزی: در طلب رفوی این خرق و رتق این فتق به هر مدخل فرورفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 156). به ابوجعفر خواهرزاده کس فرستاد و از او به رفوی حال و سد حاجت خویش معونتی خواست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 188). ابوالقاسم... به مرمه ٔ آن حال و رفوی آن خرق باز ایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 184).

فرهنگ معین

رفو

(رُ) [معر.] (اِ.) دوخت دررفتگی ها و پارگی های پارچه یا فرش به طوری که به آسانی قابل تشخیص نباشد.

فرهنگ عمید

رفو

دوختن پارگی و سوراخ جامه یا پارچه به‌طوری که رد آن به‌آسانی معلوم نشود،

حل جدول

رفو

اصلاح کردن جامه

ترمیم فرش

دوختن پارگی جامه

وصله ناپیدا

وصله ناپیدا، اصلاح کردن جامه، دوختن پارگی جامه

فارسی به عربی

رفو

یا الاهی

گویش مازندرانی

رفو

رفو

فرهنگ فارسی هوشیار

رفو

پیوند جامه، رفو کردن، جامه دوختن، پارگی و سوراخ

معادل ابجد

رفو

286

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری