معنی رمق

لغت نامه دهخدا

رمق

رمق. [رَ م َ] (معرب، اِ) رمه ٔ گوسپندان. ج، رماق و آن معرب رمه است. (از منتهی الارب). گله ای از گوسفند و آن معرب رمه ٔ فارسی است. (از اقرب الموارد).

رمق. [رَ] (ع مص) نگریستن به کسی. (تاج المصادر بیهقی). نگریستن یا به نگاه سبک نگریستن کسی را. (از منتهی الارب). نگریستن کسی را به نگاه سبک. (از اقرب الموارد). || طول دادن نگریستن را بر کسی. (از اقرب الموارد). رمق به بصر کسی را؛ با مراقبت و مواظبت چشم بدنبال وی داشتن. (از متن اللغه).

رمق.[رَ م ِ] (ع ص) عیش رمق، اندک از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. (منتهی الارب). آنچه رمق را حفظ کند. (از اقرب الموارد). رُمْقه. رَماق. رِماق. مُرَمَّق. (از متن اللغه). رجوع به رمقه و رماق و مرمق شود.

رمق. [رُم ْ م َ] (ع ص) ضعیف و سست. (منتهی الارب). ضعیف. (از اقرب الموارد).

رمق. [رُ م ُ] (ع ص، اِ) درویشان که روزگار را به اندک معیشت گذارند.ج ِ رامِق و رَموق. (منتهی الارب). فقیرانی که به اندک مایه از معیشت اکتفاء کنند. (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغه). || بدخواهان. (منتهی الارب). حاسدان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). حسودان. || اندکی از مایه ٔ زندگی. (از متن اللغه).

رمق. [رَ م َ] (ع اِ) باقی جان. (دهار) (منتهی الارب). باقی دمه. (دهار). بقیه ٔ حیات. ج، ارماق. (از اقرب الموارد). حُشاشه. (السامی).بقیه ٔ جان. (غیاث اللغات). نفس آخرین. (از متن اللغه). رمخ و باقی جان. (ناظم الاطباء): مرا سد رمق حاصل می بود. (کلیله و دمنه). و مژده داد که خواجه را رمقی باقی است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 74). و در حفظ رمق می کوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
کسی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
- رمق ماندن، هنوز زنده بودن. هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن:
از من رمقی به سعی ساقی مانده ست
وز صحبت خلق بی وفاقی مانده ست.
(منسوب به خیام).
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.
سعدی.
بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. (گلستان).
- سد رمق کردن، مانع فراق جان از بدن شدن. جلو مفارقت روح را گرفتن: و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
|| در تداول فارسی زبانان، زور. قوت. قدرت. تاب و توان: و من چون اندک رمقی بازیافتم... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 329).
- از رمق افتادن، تاب و توان از دست دادن. کوفته و مانده شدن. مثلاً گویند: امروز از بس راه رفتیم از رمق افتادیم.
- امثال:
رقم رمق می خواهد، نظیر:
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
ناصرخسرو.
نفوذ حکم موقوف به قدرت و زور است. رجوع به امثال و حکم شود.
|| قوت در غذا. خاصیت غذایی: این آبگوشت رمق ندارد؛ یعنی خاصیت و ماده ٔ غذایی آن اندک است.

فرهنگ معین

رمق

تاب، توان، باقیمانده جان. [خوانش: (رَ مَ) [ع.] (اِ.)]

(رَ) [ع.] (مص ل.) نگریستن، نگاه کردن.

(~.) [معر.] (اِ.) گله، رمه.

فرهنگ عمید

رمق

نیرویی که باقی جان را نگه می‌دارد،
[مجاز] تاب، توان،

حل جدول

رمق

باقی جان

تاب و توان

تاب و توان، باقی جان

مترادف و متضاد زبان فارسی

رمق

تاب، توان، طاقت، قوت، نا، رمه، گله

فارسی به انگلیسی

رمق‌

Sap, Spryness

فارسی به عربی

رمق

حیاه، روح

فرهنگ فارسی هوشیار

رمق

تاب و توان، بقیه جان

فرهنگ فارسی آزاد

رمق

رَمَق، بقیه جان- حداقل رزق و معیشت که موجب زنده ماندن گردد (جمع: اًَرماق)

فارسی به آلمانی

رمق

Geist (m), Gemüt (n), Leben (n), Lebensdauer (m), Seele (f), Standzeit (f)

معادل ابجد

رمق

340

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری