معنی رندی
لغت نامه دهخدا
رندی. [رِ] (حامص) رند بودن. در حالت و هیئت و افکار و عقاید چون رندان بودن. زیرکی و غداری و نیرنگ سازی:
نخواهی بیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگرآن را کز او ناید به جز بدفعلی و رندی.
ناصرخسرو.
بعون اﷲ نه ای معروف و مشهور
چون عوّانان به قلاّشی و رندی.
سوزنی.
|| انکار اهل قید و صلاح و عدم توجه به ظواهر مسائل شرعی:
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید.
حافظ.
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی.
حافظ.
و رجوع به رند شود.
رندی.[رَ] (ص نسبی) جلادهنده و هموارکننده. || (اِ) براده. خاک اره. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
فرهنگ معین
زیرکی، بی قیدی. [خوانش: (رِ) (حامص.)]
حل جدول
زرنگی، زیرکی، عیاری، لاقیدی
فارسی به انگلیسی
Lubricious, Slyness, Trickery
گویش مازندرانی
ته دیگ
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) زیرکی حیله گری، لاقیدی لاابالیگری، (تصوف) عمل رند.
معادل ابجد
264