معنی رنگ خون

حل جدول

لغت نامه دهخدا

رنگ رنگ

رنگ رنگ. [رَ رَ] (ص مرکب) رنگارنگ. رنگ برنگ. به لونهای مختلف. به رنگهای گوناگون. ملون به الوان مختلف. گوناگون:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
هم از آشتی راندم و هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
فردوسی.
ز اسب و ستام و ز خفتان جنگ
ز یاقوت و هر گوهر رنگ رنگ.
فردوسی.
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه ٔ رنگ رنگ.
اسدی.
سیاهبرگ گل رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشکین برهم زنان علم بعلم.
سوزنی.


خون

خون. (اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. (یادداشت مؤلف). دم. (از برهان قاطع). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بدن (وریدها + شریانها) جریان دارد و مرکب است از دو قسمت: 1- سلولهای کوچکی بنام «گلبول قرمز» و «گلبول سفید»؛ 2- ماده ٔ سیالی موسوم به «پلاسما» که قسمت اعظم خون را تشکیل می دهد و وظیفه ٔ مهمی در بدن آدمی دارد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). مایعی سرخ که دوران می کند در شرایین و اورده ٔ انسان و دیگر حیوانات فقاری. غذاهائی که انسان و دیگر حیوانات فقاری می خورند پس از حصول میعان جذب و در خون داخل می گردند و بواسطه ٔ یک سلسله از مجاری یعنی شرایین در همه ٔ اجزای بدن برده میشوند و خون شریانی وقتی که سرخ رنگین باشد دلیل بر سلامتی شخص است و چون کمرنگ گردد دلیل بر حدوث بیماری مخصوصی است که انمی گویند و اطبا در مداوای آن نوعاً آهن استعمال می کنند. خون وریدی همیشه سرخی سیاهرنگی داردو حیوانات پستاندار و طیور دارای خون گرم اند یعنی خون آنها حرارتی دارد فوق حرارت محیط و خزنده ها و ماهیها خونشان سرد است یعنی دارای همان حرارتی است که آنان در میان آن زندگی می کنند و رنگ خون پستانداران وطیور و خزنده ها و ماهیها سرخ است و خون صدفها سفید می باشد. (ناظم الاطباء). مایعی است قرمزرنگ که در قلب و سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها جریان دارد در انسان در حدود 113 وزن بدن را تشکیل میدهد و مرد بالغ متوسطالقامه در حال عادی 6 لیتر خون در بدن دارد. خون اکسیژن و غذا به بافتهای بدن می رساند و انیدریدکربونیک و فضولات دیگر را برای دفع شدن حمل میکند خون انسان عبارت است از مایعی موسوم به پلاسما که در آن گویچه های سرخ (سرخی خون از این گویچه هاست) گویچه ٔ سفید و پلاکت ها (که در بستن خون دخالت دارند) شناورند بیشتر پلاسما آب است و در آن املاح، مواد غذائی، گازهای انیدرید کربونیک و اکسیژن و ازت و نیز هورمونها و پادتن ها وجود دارد. (از دائره المعارف فارسی):
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که او چون برست.
فردوسی.
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه.
منوچهری.
جالینوس... در علم طب و گوشت و خون و طبایع مردمان. (تاریخ بیهقی).
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافروخت از نعل اسبان گیا
بگردید برکه ز خون آسیا.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بدخواهان او ناید سعادت.
چو از نی خون و از پولاد چربو.
قطران.
صفوگیلاس اندر جگر سه بهره شود، بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده و آن خون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
قد در غمت نون کرده ام بس دیده جیحون کرده ام
مفکن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین.
مجیرالدین بیلقانی.
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی چه رفت
آتش از غم خون شدی آب از حزن بگریستی.
خاقانی.
این خون که موج میزند اندر جگر ترا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی.
حافظ.
مایع سرخی است که همواره در جسم ذی حیات دوران نماید و قوام حیات بر آن باشد خداوند گوشت را بر نوح نبی حلال فرمود و وی را امر فرمود که زنهار خون که قوام جان بر آن است نخوری در شریعت موسوی هم امر به حرمت آن شده. (قاموس کتاب مقدس).
- از بینی کسی خون نیامدن، امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن.
- از چشم خون باریدن، سخت غضوب و خشمگین بودن. (یادداشت مؤلف):
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون.
فردوسی.
- || کنایه از گریه و زاری بسیار کردن که اشک بر اثر تمام شدن جای خود را بخون دهد.
- از چشم خون دویدن، کنایه از غضب بسیار.
- || زاری بسیار کردن:
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او.
مولوی.
- از چشم خون گرفتن، به اشک ریزی بسیار وادار کردن.
- || کنایه از ناراحت و ملول کردن کسی.
- || از دل خون روان شدن، دل خون شدن:
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
- به خون آغشته، خونین.به خون آلوده. آغشته ٔ خون: او را کشته و بخون آغشته دیدند. (مجالس سعدی).
- به خون جگر، با نهایت رنج و اندوه:
گویند سنگ لعل شود درمقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود.
حافظ.
- به شیشه کردن خون کسی، کنایه از رنج و آزار دادن به او.
- به شیشه گرفتن خون کسی، کنایه از رنج و آزار دادن بکسی.
- بی خون دل، بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت:
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست.
حافظ.
- پرخون یا پر ز خون، کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان:
تات بدیدم چنین اسیر هوی
بر تو دلم دردمند و پرخون شد.
ناصرخسرو.
مرا دلی است پر ز خون ببند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
خاقانی.
شکم تا بنافش دریدند مشک
قدح را بر او دیده پرخون ز اشک.
سعدی (بوستان).
- || با خون بسیار؛ با خون فراوان:
بر چرخ همچو لاله بدشت اندر
مریخ چون صحیفه ٔ پرخون است.
ناصرخسرو.
ببازوی پرخون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
ناصرخسرو.
- جگرخون، باتعب. با غم فراوان. بارنج بسیار.
- جگرخون کردن،آسیب فراوان وارد کردن. رنج بسیار دادن. خونین جگر کردن.
- || غم بسیار خوردن. رنج بسیار کشیدن:
بسالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم.
سعدی (بوستان).
- جوش آمدن خون، کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت.
- || کنایه از هیجان شدید:
خواجه را در عروق هفت اندام
خون بجوش آمده بجستن کام.
نظامی.
- جوی خون راندن، خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن:
تفکر از پی معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند.
کریمی سمرقندی.
- || کنایه از قتل بسیار کردن.
- چشم کسی را خون گرفتن، کنایه از غضب شدید است.
- خاک فلان از خون فلان بهتر بودن، کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است. (یادداشت مؤلف):
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به.
حافظ.
- خون بچه ٔ تاک، شراب:
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره ٔ مروزی.
- خون خوردن، کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن:
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار توکم شد.
خاقانی.
- || نابود کردن کسی، از بین بردن. فانی کردن:
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذاده پسر است.
خاقانی.
خاک توام مرا چه خوری خون بدوستی
جان منی مرا بکش اکنون بدوستی.
خاقانی.
خونم همی خوری که ترا دوستم بلی
ترک چنین کند که خورد خون بدوستی.
خاقانی.
- خون خون را خوردن، سخت در غضب بودن. فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است.
- || حسد بردن سخت، فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت به او حسد می برد.
- خون دل دادن، رنج فراوان دادن. غم و اندوه بسیار دادن:
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
؟
- در خون انداختن، خون انداختن. کنایه از رنج و الم دادن. کنایه از ناراحت کردن. کنایه از آزار بسیار کردن:
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداختی.
خاقانی.
- در دل افتادن خون، خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن:
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
سعدی.
- دل پر خون داشتن، اندوه فراوان به دل داشتن. ناراحتی داشتن. رنج بسیار به دل مخفی داشتن.
- || کینه داشتن بکسی، از دست فلانی دلی پرخون دارم.
- دل کسی خون شدن، خون شدن دل کسی. کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه. رنجور شدن از اندوه فراوان.
- دل کسی خون کردن، خون کردن دل کسی. کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن.
- دویدن خون، جاری شدن خون. خون دویدن:
تا نبری خون ندود. (از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر).
- راه انداختن خون، سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن. خون راه انداختن. (یادداشت مؤلف).
- رخ پر خون گشتن، کنایه از عصبانی شدن. کنایه از غضبناک شدن:
نگه کرد رستم سراپای او
نشست و سخن گفتن و رای او
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
- رنگین تر نبودن خون کسی از کسی، مساوی بودن دو کس. استثناء نداشتن. یک جور بودن. هم ارز بودن. خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن.
- ریختن خون جگر، خون جگر ریختن. تألم بسیار کردن. اندوه فراوان خوردن:
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم.
(بدایع سعدی).
- قطره ٔ آخر خون، کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت: تا قطره ٔ آخر خون خود می جنگم.
- گریستن خون، خون گریستن. کنایه از ضجه بسیار کردن. کنایه از مویه و ناله بسیار کردن. اظهار تعزیت بسیار نمودن: چون بشنید [مادر حسنک] جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی).
- مردن خون، در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره. (یادداشت بخط مؤلف). بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و برنگ کبود یا سیاه در زیر آن نمایان گشتن.
|| قتل. کشتن. کشته شدن. از بین بردن نفس زنده: پس هرکس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمدو خون او بسته شد و بشمشیر از گردن او بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
گمان مبر که مرا بی تو جای حال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی.
بسوی زواره نگه کرد شیر
بفرمودش آن خون بسی ناگزیر.
فردوسی.
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی بدین کینه کار
بترسم ز بدگوهر افراسیاب
که بر خون بیژن بگیرد شتاب.
فردوسی.
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پر آب.
فردوسی.
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
گفت پسری دارم بزندان اندر و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. (تاریخ سیستان).
الا ای مردپیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
(ویس و رامین).
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.
(ویس و رامین).
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هر کسی بر تو نفرین بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
مشو گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین.
اسدی (گرشاسبنامه).
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کاراستی.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را بخونش بسیج.
اسدی (گرشاسبنامه).
و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
قطام گفتا... هزار درم سیم و غلام و کنیزکی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت... و علی را بکشم. (مجمل التواریخ والقصص).
گردیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من.
(از سندبادنامه ص 325).
اگر کسی یک سخن بخلاف تو میگوید بخون آن کس سعی می کنی و سالها بدان یک سخن کینه میگیری. (تذکرهالاولیاء عطار).
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کاهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی (خواتیم).
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم و ز تو سپر بیفکنم.
سعدی.
مده تیغ را بر سیاست زبان
که آهسته باید بخون بر زبان.
امیرخسرودهلوی.
خون ناحق مکن چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست.
اوحدی.
اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آنست کو تراست صلاح.
حافظ.
گر مریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را.
صائب (از آنندراج).
عشق سازد حسن عالم سوز را درخون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
جهود خون دیده، چون آزار مختصری بر کسی آید و آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند «جهود خون دیده » چه اعتقاد عامه است که جهودان در برابر خون تاب ایستادگی ندارند و با خون کمی که از آنها بیاید بی تابی فراوان کنند.
خون زن شوم است، کشتن زن خوب نیست.
خون سگ شوم است، کشتن سگ شگون ندارد و پای گیر میشود.
- بخاک ریختن خون کسی، خون کسی بخاک ریختن. کنایه از کشتن او:
به بیداد خون سیاوش بخاک
همی ریخت تا جان ما کرد چاک.
فردوسی.
- بخون اندر شدن، قاتل شدن. موجب خون و قتل شدن:
گرایدونکه گفتار من بشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی.
فردوسی.
- بخون درسپردن، رضایت بکشتن کسی دادن: پدر و مادربعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. (گلستان).
- بخون درنشاندن، کنایه از کشتن.
- بخون غرق شدن، غرقه در خون شدن. کشته شدن.
- || کنایه از قتل بسیار کردن.
- بخون شستن، با قتل ننگ و عاری را خاتمه دادن.
- بخون کسی تشنه بودن، قصد قتل کسی را بجد داشتن. مباح دانستن خون کسی. کنایه از سخت بد بودن با کسی: مهتر لشکر... و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی).
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی.
- بخون کسی دربودن، بکشتن کسی مصمم بودن:
ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم.
سوزنی.
- || متهم بقتل کسی بودن.
- بخون کسی در شدن، موجب قتل کسی شدن.
- بخون کسی کسی را گرفتن، مجازات برای قتل کردن.
- بر خون کشیدن، موجب قتل شدن.
- بگردن خون کس کردن،موجب قتل کسی شدن:
گر نپسندی همی که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو بگردن.
ناصرخسرو.
- بگردن خون کس گرفتن، موجب قتل کسی شدن.
- || پذیرفتن اتهام قتل کسی.
- تن و جان کسی را پر خون کردن، کشتن او:
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم.
فردوسی.
- چنگ بخون شستن، کنایه از خون ریختن. دست بخون شستن:
پس آنگه بگرسیوز آواز کرد
که با من چنین بخت بدساز کرد
اگر جنگ سازید من جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را.
فردوسی.
- خوردن خون کسی، کشتن کسی:
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش.
سعدی.
- خون کردن، کشتن:
خون نکردم که بخون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است.
مجیربیلقانی.
- خون کسی در گردن کسی بودن، در ذمه ٔ قتل کسی بودن. مسؤول قتل کسی بودن:
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست.
نظامی.
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست.
سعدی (ترجیعات).
تا چه خواهد کرد با من در دو گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش.
سعدی (طیبات).
- دامن در خون کشیدن، قصد خون و قتل کسی نمودن:
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
فردوسی.
- در خاک و خون کشیدن، کشتار هولناک کردن.
- در خاک و خون غلطیدن، کشته شدن.
- در خون کسی شدن، در صدد کشتن او برآمدن. سبب قتل کسی شدن: و سوری در خون او شد. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون این مشتی غوغا که آورده ای مشو. (تاریخ بیهقی). که ای کذا و کذا تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریاام. (چهارمقاله ٔ عروضی).
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان.
خاقانی.
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
خون دلم بخوردم و در خون جان شدم.
عطار.
هر یکی تدبیر و رایی میزدی
هر کسی در خون هر یک میشدی.
مولوی.
- در خون کشیدن، کشتار کردن. قتل کردن. موجب قتل شدن.
- در گردن کسی خون کسی گشتن، قتل کسی بگردن کسی افتادن. موجب قتل کسی شدن:
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او گشته در گردنت.
سعدی (بوستان).
- دست به خون آلودن، موجب قتل شدن:
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست.
اوحدی.
- دست به خون شستن، خونریزی کردن. کشتار کردن:
دلیران توران شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بسی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
وزان پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست.
فردوسی.
- دست به خون یازیدن، موجب قتل کسی شدن:
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد بخون.
فردوسی.
- دیدن خون بر آستانه ٔ در، مرده دیدن.
- ریختن خون، کشتن. کشتار کردن. قتل نفس کردن:
چنین گفت موبد ببهرام نیز
که خون سر بیگناهان مریز.
فردوسی.
چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خونها باشد ایشان آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی).
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف توگرفت رنگ ماتم.
خاقانی.
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو دهلوی.
- سیل خون، کشتار بسیار.
- شستن خون بخون، خون بخون شستن. کنایه از قصاص کردن:
همی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی بخونی.
(ویس و رامین).
دل را بسرشک دم بدم می شویم
چه فایده کان شستن خونست بخون.
سلمان ساوجی.
- لمالم شدن از خون، بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار:
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشوراز خون لمالم شده ست.
فردوسی.
- مباح شدن خون، واجب القتل شدن:
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل.
سعدی.
- نخسبیدن خون، بمجازات رسیدن قاتل. پنهان نماندن قتل:
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که میرم و یابم خلاص.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من.
مولوی.
- امثال:
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد، کنایه از بد خوابی است.
خون ناحق نخسبد، قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
|| حیات. زندگی. جان. (یادداشت بخط مؤلف):
غوریان طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند بزرگ و این بجشگان را بر خون و خواسته ٔ ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
گفت ای شاه جهان بااین بنده ٔ پیر ضعیف چه خواهی کردن، شاه جواب داد که ترا بخون آزاد کردم و در کار این دختران کردم. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی). شاه گفت زنهار است ترا بخون و مال، اما صد مرد را از خویشان تو بنوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی).
بخون و خواسته ٔ مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم.
سوزنی.
قصد خون تو کنند و جان و سر
از برای حمیت دین و هنر.
مولوی.
- بخون خود دست شستن،از سر زندگی درگذشتن.
- خواستن بخون کسی را از کسی، امان خواستن کسی را از کسی. حیات کسی را از کسی خواستن:
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر به نیکی شوی رهنمون.
فردوسی.
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون.
فردوسی.
گفت ای بانوی بانوان زنهار برادرم بخون از شاه بخواه. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعیدنفیسی). || حیض. عادت ماهانه ٔ زن. خون ماهانه ٔ زن.
- خون دیدن زن، حیض دیدن. عادت دیدن.
|| سرخ. قرمز سیر. قرمز پررنگ یا سخت سرخ:
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از لغتنامه ٔ اسدی ص 498).
این هندوانه مثل خون است، سخت سرخ و رسیده است.
|| جنگ. کارزار. قتال:
ز ترکان برآمد بسی گفتگوی
که تنها بدشت آمد این کینه جوی
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یکتن سوی ما گراید بخون.
فردوسی.
|| انتقام. ثار. قصاص. فدیه. خون بها: بقیمت خون باباش می فروشد. (یادداشت مؤلف):
پدر آمد و خون لهراسب خواست
مرا همچنان داستان است راست.
فردوسی.
و آن آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عاصیان طلب.
ناصرخسرو.
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی خون دو زن کرد مردی را بها.
ناصرخسرو.
خون چو خاقانیی ریخته ٔ لعل تست
قصه ٔ او خون او بازده از لعل هم.
خاقانی.
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
حافظ.
- امثال:
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد، یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست.
- از سر خون بگذشتن، کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص:
ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین
موقوف شفاعت تو جرم کونین
آنجا که شفاعت تو باشد ترسم
از خلق حسن بگذری از خون حسین.
میرزاطالب (از آنندراج).
- بازخواستن خون، انتقام قتل. طلبیدن ثار. خونخواهی: سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- بحل کردن خون، از قصاص درگذشتن:
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش.
سعدی.
- بخون گرفتن، قصاص کردن:
بگیرد بخون منت روزگار.
فردوسی.
- خون درگردن خویش بودن، فدیه نداشتن:
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویش هم در گردنت.
سعدی.
- کشیدن خون به خون، قصاص یافتن:
که خون عاقبت جانب خون کشد.
امیرخسرو دهلوی.
- || به اصل و تبار کشیده شدن.
|| نژاد. دوده. دودمان:
چو خسرو بدان گونه مهدش بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شد چهره اش آذری.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون.
فردوسی.
- همخون، هم نژاد. هم دودمان. هم تبار.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید:
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا کی برآید ز آتش برون.
فردوسی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
سنائی.
- خون مژگان، اشک چشم:
ز دیده برخ خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان بازگفت.
فردوسی.
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت.
فردوسی.
|| مجازاً آب انگور و شراب سرخ:
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
|| مزید مؤخر در کلماتی چون: طبرخون، شیرین خون، شبیخون، دست خون، انباخون، بدخون، بادخون، ترخون. (یادداشت مؤلف). || خودکامی. خودبینی. تکبر. نخوت. || سفره. میز. (ناظم الاطباء). خوان. رجوع به خوان شود. || تلفظی از خوان اسم از خواندن. || تغنی. سرودگویی. (ناظم الاطباء). آواز. خواندن: امروز او خونش می آید؛ یعنی آواز خواندنش می آید. || درس. قرأت. (ناظم الاطباء).

خون. [خ َ] (اِ) خَن. خانه. (یادداشت مؤلف). رجوع به خن شود.

خون. (ع اِ) ج ِ خُوان، خِوان، خَوّان و خُوّان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خون. [خ َ] (ع اِمص) دغلی. نادرستی. || ضعف و سستی در بینایی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَوان، خُوان.


خونی رنگ

خونی رنگ. [رَ] (ص مرکب) آنچه رنگ خون دارد. قرمز رنگ. برنگ خون.


رنگ

رنگ. [رَ] (اِ) لون. (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام). لون یعنی اثر مخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه ٔ نور در روی اجسام پدید آید. (ناظم الاطباء). آرنگ. گون. گونه. (برهان قاطع). صِبْغ. (مهذب الاسماء). صِباغ. صِبْغه. (از منتهی الارب). فام. (آنندراج) (برهان قاطع). دیز. آزَرْد. (برهان قاطع).
رنگ از نظر فیزیکی: اثری است که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله ٔ اجسام احساس می شود.
رنگ اجسام: بغیر از منابع نور، رنگ هر جسم بستگی به نوری دارد که آن جسم منعکس میکند و یا از خود عبور می دهد. مثلاً اگر نور سفید به یک برگ گل سرخ بتابد این برگ تمام رنگها بجز رنگ قرمز را جذب می کند و فقط رنگ قرمز را منعکس می سازد و از همین سبب قرمز بنظر می آید وهمچنین سبزی برگ درختان و غیره... رنگهای اصلی که به وسیله ٔ منشور ظاهر می گردد هفت رنگ است: قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی، بنفش. نیوتن دانشمند معروف قرن هیجدهم نخستین بار حدس زد که باید نور سفید مجموعه ٔ این رنگها باشد و این امر را بوسیله ٔ گردش صفحه ٔ معروف خودش آزمود و ثابت کرد مجموعه ٔ این رنگها باهم اثر نور سفید بر چشم می گذارند، زیرا تأثیر هر رنگ در حدود یک بیستم ثانیه بر چشم باقی می ماند، به عبارت دیگر اگر سرعت صفحه ٔ نیوتن مثلاً 20 دور در ثانیه باشد هر دور آن یک بیستم ثانیه بطول می انجامد. و در این مدت باید تمام رنگهای طیف یک بار از جلو چشم عبور کند و هنوز تأثیر رنگ اول برطرف نشده رنگ دیگر می رسد، در نتیجه چشم ترکیبی از رنگها را احساس می کند. در بین رنگهای اولیه ٔ طیف نور سفید، سه رنگ وجود دارد که از ترکیب آنها به نسبتهای مناسب نه تنها رنگ سفید بلکه تمام رنگهای طیف را می توان بدست آورد و آنهاعبارتند از: سرخ، بنفش مایل به آبی، سبز که برنگهای اصلی موسومند. نیوتن عقیده داشت که رنگهای دیگر تجزیه نمی گردند. لیکن بموجب نظریه ٔ موجی نور، رنگهای مختلف نورهایی هستند که طول موجشان با هم اختلاف دارند، مثلاً طول موج نور قرمز تیره در حدود 0/8 میکرون و نور بنفش 0/4 میکرون است و سایر رنگهای طیف دارای طول موجهایی هستند که بین این مقدار قرار گرفته اند چنانکه طول موج:
قرمز سیر 0/80 میکرون
قرمز 0/65 میکرون
نارنجی 0/60 میکرون
زرد 0/58 میکرون
سبز 0/55 میکرون
آبی 0/48 میکرون
نیلی 0/42میکرون
بنفش 0/40 میکرون
است و چنانکه ملاحظه می شود هرچه از رنگ قرمز بطرف بنفش پیش می رویم طول موج نور کم می شود. ضمناً هر یک از رنگهای طیف مثلاً نور قرمز دارای طول موج معینی نیست، بدین معنی که انواع مختلف رنگ قرمز دارای طول موجهایی هستند که ازقرمز سیر با طول موج 0/80 میکرون شروع می شود و به قرمز روشن با طول موج 0/65 خاتمه می یابد. این رنگها بطور اتصالی تغییر میکنند و حد فاصلی بین آنها نمی توان تشخیص داد، یعنی معلوم نیست کجا رنگ قرمز پایان می یابد و رنگ نارنجی آغاز می گردد:
پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
از کوهسار دوش برنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.
دقیقی.
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
و آن کفش دریده و به سر بر لامه.
مرواریدی (از لغت فرس اسدی).
برنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز بالای و پهنای او.
فردوسی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ.
فرخی.
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو.
عنصری.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه زرشک.
عنصری.
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر.
عنصری.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
که را رنگ چهره سیه تر ز سنگ
بدو کی پدید آید از شرب رنگ.
اسدی.
نگویی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگرسان بال و پر دارد.
ناصرخسرو.
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زآنکه شب روز در میان آرد.
سنایی.
عیسیم رنگ بمعجزسازم
بقم و نیل بدکان چه کنم.
خاقانی.
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی می لافد و خامش وش است.
مولوی.
رنگ زر قلب ده تو می شود
پیش آتش چون سیه رو می شود.
مولوی.
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره ٔ زنان.
مولوی.
ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست.
حافظ.
اگر برنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق.
حافظ.
این کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات دیگر ترکیب می یابد و معانی گوناگونی از ترکیب آنها پیدا می شود، مانند سفیدرنگ، سیاه رنگ، زردرنگ، لعل رنگ، خوش رنگ، پررنگ، کم رنگ و غیره.
- آب و رنگ، اصطلاحی است در نقاشی. رجوع به آب و رنگی شود.
- || زیبایی چهره. وجاهت.
- باده رنگ، به رنگ می. سرخ رنگ همچون باده:
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
- به رنگ، از حیث رنگ. لوناً:
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ.
فردوسی.
- بیجاده رنگ، به رنگ بیجاده. کهربائی رنگ:
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
- بی رنگ، رنگ پریده:
ز بیماری شه غمی شد سپاه
که بی رنگ دیدند رخسار شاه.
فردوسی.
- پیروزه رنگ، برنگ پیروزه. فیروزه رنگ. برنگ آبی پیروزه ای:
چو شد چادر چرخ پیروزه رنگ
سپاه تباک اندرآمد به جنگ.
فردوسی.
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
- پیل رنگ، برنگ پیل. پیلگون. اسبی همرنگ پیل:
سواره فرودآمد از پیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- تیره رنگ، سیاه رنگ. تیره گون:
که این مرده ری ببر و خفتان جنگ
بینداز و این مغفر تیره رنگ.
فردوسی.
- حبری رنگ، برنگ حبر: حسنک جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی).
- خوب رنگ، خوش رنگ:
ببردند آن چرمه ٔ خوب رنگ
بنزدیک سهراب یل بی درنگ.
فردوسی.
- دودرنگ، آنکه یا آنچه برنگ دود باشد:
بدو گفت کین دودرنگ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
فردوسی.
- دورنگ، آنکه یا آنچه دارای دو رنگ است:
چه گویم که این بچه ٔ دیو چیست
پلنگ دورنگ است یا خود پری است.
فردوسی.
- || مرائی. ریاکار. محیل. آنکه ظاهر و باطنش یکی نباشد. رجوع به رنگ در معنای حیله و تزویر شود.
- رنگارنگ، رنگ برنگ. برنگهای گوناگون. به الوان مختلف. رجوع به رنگارنگ شود.
- رنگ برنگ. رجوع به رنگ برنگ شود.
- رنگ رنگ. رجوع به رنگارنگ و رنگ رنگ شود:
همان خیمه و دیبه ٔ رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ.
فردوسی.
بهنگامه ٔ بازگشتن ز جنگ
که روی زمین کرده بد رنگ رنگ.
فردوسی.
- زردرنگ، به رنگ زرد. دارای رنگ زرد:
چوپیدا شد آن دیبه ٔ زردرنگ
از او کوه شد همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
- شبرنگ، هرچه سیاه باشد برنگ شب بخصوص اسب شبرنگ. (از فرهنگ نظام). رجوع به شبرنگ شود:
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را.
فردوسی.
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را.
فردوسی.
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بدو عاشقتر از مرغ شباویز.
نظامی.
- طاوس رنگ، به رنگ طاوس. آنچه هم رنگ پرهای طاوس باشد:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافروختی چون دلاور نهنگ.
فردوسی.
- گلرنگ، برنگ گل. گلی رنگ. فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است و گاهی بعنوان صفت برای اسب بکار می برد و گاهی خود این ترکیب بجای موصوف می نشیند و معنی اسب مطلق از آن اراده می شود:
ببینی که در جنگ من چون شوم
که با بور گلرنگ در خون شوم.
فردوسی.
چو دیدش درآمد ز گلرنگ زیر [فریبرز]
هم از پشت شبرنگ شاه دلیر.
فردوسی.
و حافظ این ترکیب را بعنوان صفت برای باده آورده است:
باده ٔ گل رنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
- لاله رنگ، به رنگ لاله. همرنگ لاله. در سرخی مانند لاله:
فرامرز را دید همچون نهنگ
سر و دستش از خون شده لاله رنگ.
فردوسی.
- مشک رنگ، برنگ مشک. هم رنگ مشک. در سیاهی مانند مشک:
چوخورشید برداشت از چرخ رنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی.
- نکورنگ، خوش رنگ. خوب رنگ. رجوع به خوب رنگ شود:
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
فردوسی.
- نیل رنگ، به رنگ نیل. نیلی رنگ. نیلگون. فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است:
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه ٔ نیل رنگ.
فردوسی.
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- همرنگ، دو چیز که در رنگی واحد مشترک باشند:
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آب است و بارانش خون.
فردوسی.
- یک رنگ، یک رو. بی نفاق. رجوع به یک رنگ و یکرنگی شود:
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست.
حافظ.
علاوه بر ترکیبات مذکور رنگ با کلمات ذیل نیز ترکیب می شود و معانی مختلفی به دست می آید:
آبنوس. آبی. آتش. آذر. آسمان. آفتاب. ارزیز. افسرده. انگشت (زغال). بسد. بلور. بلوط. بنفش. بوریا. بوقلمون. پژمرده. پسته. پیاز. تیره. ثابت. جیوه. چمن. خاک. خاکستری. خرمایی. خورشید. خون. دریا. روی. زاغ. زبرجد. زشت. زعفران. زغال. زمرد. زنگار. ساغری. سبز. سپهر. سحاب. سرب. سرخ. سرمه. سنجاب. سیم. سیماب. شبه. غالیه. غراب. فیروزه. قرمز. قهوه. قیر. کافور. کبود. کوه. کهربا. گندم. گوگرد. لیمو. ماغ. مس. مهتاب. نار. نارنج. نقره. یاقوت و جز اینها.
- از رنگ شدن، از ترس رنگ چهره را باختن. ترسیدن. رجوع به رنگ باختن شود:
دلاور نشد هیچگونه ز رنگ
میان دلیران درآمد به جنگ.
فردوسی.
- چهره بی رنگ داشتن کسی را، به درد و اندوه گرفتار ساختن. ترسانیدن:
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بی رنگ دار.
فردوسی.
- رنگ از آسمان تراشیدن، طلب محال کردن. (ناظم الاطباء).
- رنگ از دیوار تراشیدن، گستاخی و شوخی کردن و ظریفی و بیحیایی نمودن. (ناظم الاطباء).
- رنگ از رخ هندو به آب بردن، کنایه از کار محال کردن باشد:
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی.
سعدی.
- رنگ از روی بردن، ترسانیدن. باعث بیم و هراس شدن:
بدان خنده اندر بیفشرد چنگ
ببردش رگ از دست و از روی رنگ.
فردوسی.
- رنگ از روی بگشتن، رنگ باختن. ترسیدن و رنگ چهره را از دست دادن. رجوع به از رنگ شدن و رنگ باختن شود: اسکدار رسید حلقه برافکنده و بر در زده، استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
- رنگ انداختن، در تداول عامه، رنگ گرفتن. رجوع به رنگ گرفتن شود.
- رنگ رخ ناپدید شدن، رنگ باختن از خشم یا بیم. رجوع به رنگ باختن شود:
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
- زرد شدن رنگ رخ، از درد و اندوه و ترس چهره بیرنگ و دژم گشتن. رنگ چهره را از بیم و اندوه باختن:
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد.
فردوسی.
- امثال:
بالای سیاهی رنگ نیست، بدتر از این ممکن نیست. نظیر:
غایت رنگهاست رنگ سیاه
که سیه کی شود به دیگر رنگ.
ناصرخسرو.
برای نظایر و شواهد دیگر رجوع به امثال و حکم شود.
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است (مرو به هند و برو با خدای خویش بساز...)، سرنوشت تو همین است و این قضای آسمانی است. تغییر مکان و سیر و سفر اوضاع را دگرگون نخواهد کرد.
رنگ رخسار خبر می دهد از سِرّ ضمیر
(گر بگویم که مرا بی تو پریشانی نیست...).
سعدی.
ظاهر نماینده ٔ باطن است. نظیر:
رنگ رویم را نمی بینی چو زر
ز اندرون خود می دهد رنگم خبر.
مولوی.
رجوع به مثل اخیر و مثل بعدی شود.
رنگ زردم را ببین احوال زارم را بپرس.
رجوع به دو مثل بالا شود.
|| برگ نیل که نام دیگرش وسمه است. (فرهنگ نظام). ورق النیل. ماده ای است که با حنا به موهای سر و ریش می مالند سیاه کردن آن ها را. خضاب.
- رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود.
|| خون را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج):
گلنارچو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو رنگ.
منوچهری.
شبی دراز می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون رنگ.
منوچهری.
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشترباده ٔ روشن چو رنگ.
منوچهری.
به کامش اندر بزم و به بزمش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه ٔ رنگ.
فرخی.
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ.
فرخی.
می چون رنگ بزداید ز دل زنگ
می رنگین به رخ بازآورد رنگ.
(ویس و رامین).
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندر این فصل و سوی خوردن بگماز چو رنگ.
مسعودسعد.
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ.
مسعودسعد.
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو رنگ.
ازرقی.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو رنگ است.
انوری.
شاهان که به کینه در ستیزند
شمشیر کشند و رنگ ریزند.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| رونق کار. (جهانگیری).رواج و رونق کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رونق، چه گویند کار فلان رنگی دارد یا ندارد. (از آنندراج). رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود:
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دیو دوان و همه شنگند و مشنگ.
قریعالدهر.
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ.
سنایی.
چون کم نشود سنگت چو بد نشود رنگت
بازار مرا دیدی بازار دگر رفتی.
مولوی (از فرهنگ نظام).
- بی رنگ شدن، بی رونق شدن:
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
- رنگ و آب بر روی کار افتادن، رونق دادن. (آنندراج).
|| مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج). حیلت و دستان باشد. (فرهنگ اسدی). دغا. (برهان قاطع). نیرنگ. افسون. جادویی. فریب:
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ بیداد و رنگ و فسوس.
فردوسی.
بنزدیک تو رنگ و بند و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ.
فردوسی.
زنی بود با او [سودابه] به پرده درون
پر از چاره و بند و رنگ و فسون.
فردوسی.
تا کی بود این شوخی تا کی بود این رنگ
زین شوخی و زین رنگ نگردد دل من تنگ.
فرخی.
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که باحیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
جهان را رنگ و تنبل بیشمار است
خرد را بآفرینش کارزار است.
(ویس و رامین).
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره ٔ رامین گربز.
(ویس و رامین).
جهان را چند گونه رنگ وبند است
که داند باز کو را چند بند است.
(ویس و رامین).
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد.
(گرشاسب نامه).
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است و آن آوا.
سنایی.
صد حیله و صد رنگ برآمیخته ای
و آنگه ز میان کار بگریخته ای.
؟ (از کلیله و دمنه).
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود هیچ ریو و رنگ.
سوزنی.
هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی
مفروش دین به چربک و سالوس و ریو و رنگ.
سوزنی.
رنگ و بازیچه ست کار گنبد نارنگ رنگ
چند کوشم کز بروتم نگذرد صفرای من.
خاقانی.
برنگ عارض و دستان زلف بردی دل
که هست مایه ٔ جادو دو چیز حیلت و رنگ.
رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری).
- رنگ بکار آوردن، نیرنگ ساختن. مکر و حیله کردن:
چو داند که تنگ اندرآمد نشیب
بکار آورد رنگ و بند و فریب.
فردوسی.
سوی سیستان رفت باید کنون
بکار آوری جنگ ورنگ و فسون.
فردوسی.
|| ناراستی.خیانت. (برهان قاطع). خیانت. (جهانگیری). || رستن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). روییدن باشد، چه خود رنگ بمعنی خودرو و رنگیدن بمعنی روییدن بود. (برهان قاطع). روییدن و رستن بود چنانکه رنگیده بمعنی رسته و روییده است و خودرنگ یعنی خودرو. (آنندراج):
رنگ چو خوردن گرفت لاله ٔ خودرنگ
شش مه تنبول کرده دارد دندان.
عثمان مختاری (از جهانگیری).
|| عیب. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). عار. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). صاحب آنندراج آرد: فرهنگ جهانگیری یکی از معانی رنگ را عیب معنی کرده است و بیت سنائی را مؤید معنی کرده است و می تواند شد که این رنگ بمعنی لون و صورت باشد. (از آنندراج):
نفس تست آنکه کفر و دین دارد
لاجرم چشم رنگ بین دارد.
سنائی (از جهانگیری).
|| ژنده را گویند که درویشان پوشند. (جهانگیری). ژنده که درویشان پوشند. (برهان قاطع).خرقه ٔ درویشان و آن را ژنده نیز گویند یعنی کهنه زیرا که پاره های رنگارنگ کهنه بر یکدیگر وصله کرده می پوشیده اند. (از آنندراج). ژنده و دلق. (غیاث اللغات).جبه ای که درویشان پوشند. درویشان ایران سابقاً لباس کبودی می پوشیدند و درویشان هند لباس زرد می پوشند. دیگر اینکه جبه ٔ درویشان از تکه های پارچه دوخته می شد که دارای رنگهای متعدد است پس مجازاً رنگ نامیده شد. (از فرهنگ نظام):
از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور
که تا گویندت این مرد خدایی است.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
رنگ پوشیدم همرنگ نمی شد با من
هم بینداختمش کی منم اکنون بی رنگ.
نزاری (از فرهنگ رشیدی).
اگر با رنگ پوشان صفا یک رنگ شد مردی
چنان باید که از خاطر دورنگی را برون آرد.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| طرز. روش. (جهانگیری) (برهان قاطع). خصلت. شیوه. صفت. رسم و آیین:
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ
چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال.
ازرقی (از جهانگیری).
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
حافظ.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
حافظ.
|| مِثل. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). مانند. نظیر. شبه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || اشتران باشند که از بهربچه کردن دارند. (فرهنگ اسدی). شتر قوی که از بهر نتاج نگاه دارند. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع). شتر قوی. شتری که برای نتاج نگاه دارند. (آنندراج):
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک مرغزی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحه الصدور راوندی).
|| گوسپند و بز کوهی باشد. (فرهنگ اسدی). بز کوهی. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (جهانگیری). نخجیر و بز کوهی و گاو دشتی. (برهان قاطع):
یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه، آهودو و روباه حیله، گوردن.
منوچهری.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی یوز
پر از نشان سیه پشت یوز و پهلوی رنگ.
فرخی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
پلنگ و شیر، در وی مردم جنگ
بتان نغز، گور و آهو و رنگ.
(ویس و رامین).
همه دشت با شیر و یوز و پلنگ
بد از گرد او غرم و آهو و رنگ.
(گرشاسبنامه).
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.
ناصرخسرو.
بخت چون با گله ٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ.
ناصرخسرو.
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد.
مسعودسعد.
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هزبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب.
مسعودسعد.
وآن ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود.
مسعودسعد.
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تا ز کوهش همچو رنگ اندرکشید.
مسعودسعد.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ.
سوزنی.
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
به نقاشی نوک تیر خدنگ
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ.
نظامی.
لطف باری این پلنگ و رنگ را
الف داد و برد از ایشان جنگ را.
مولوی.
|| حصه. نصیب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). قسمت. (برهان قاطع). بهره. (آنندراج):
انده خال و غم عم بگذار
تا شوی شادخوار و برخوردار
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ.
سنائی (از جهانگیری).
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش.
نظامی.
|| نفع. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). منفعت. (لغت فرس). فایده. (برهان قاطع):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از لغت فرس).
به هیچ ره نروی تا در او نبینی سود
به هیچ کس نروی تا در او نبینی رنگ.
عنصری.
مگر چو پرده ٔ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ.
معزی (از لغت فرس).
به بویی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نیست.
خاقانی (از جهانگیری).
|| زر. (فرهنگ جهانگیری). زر و مال و اسباب. (برهان قاطع):
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان بگیرند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دودستی زند تیغ بر بوی رنگ.
نظامی (از جهانگیری نسخه ٔ خطی).
|| زر و سیم دزدی. || قوت. (جهانگیری) (برهان قاطع). زور. توانایی. (برهان قاطع):
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
فرخی (از جهانگیری).
به عذرا همان جامه ٔ جنگ داد
پلنگ دژآگاه را رنگ داد.
عنصری (از جهانگیری).
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بدتر نبود
به پستان چرا خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.
(گرشاسب نامه).
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
؟
|| جان. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). روح. (برهان قاطع):
چو آمد گه زادن زن فراز
به کشکینه ٔ گرمش آمد نیاز
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای مرد فریاد رس
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را بازرنگ آوری.
عسجدی (از جهانگیری).
|| شیرینکاری. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). شیرینکاری یعنی منشاء کار خوب شدن. (از برهان قاطع). || جلاجل. (جهانگیری). جلاجل دایره. (برهان قاطع). || محنت. آزار. رنج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مبدل رنج است. (فرهنگ نظام). رجوع به رنج شود:
آنکه بی رنگ زد ترا بی رنگ
هم تواند که داردت بی رنگ.
سنائی (از فرهنگ نظام).
|| خوبی و لطافت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بسی برنیامد بر این روزگار
که رنگ اندرآمد به خرم بهار.
فردوسی.
|| خوشی. (جهانگیری) (برهان قاطع). خوشحالی و تندرستی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
رنگ آن روز غمی گردد و بی رنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ.
فرخی (از جهانگیری).
|| خجلت. (فرهنگ جهانگیری). خجالت. (برهان قاطع) (آنندراج). شرمندگی. شرم. حیا. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن و رنگ دادن شود:
در ثنای منت از آن رنگ است
کز تو بوی کرم نمی آید.
رضی الدین نیشابوری (از آنندراج).
ز نازکی، رخ معنیت آن چنان روشن
که رنگ آرد از آن لاله های نعمانی.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| خشم با خجالت آمیخته. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن شود. || مایه ٔ اندک و قلیل. (از جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || قمار. (جهانگیری). قمار و حاصل قمار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خداوند و والی. (جهانگیری) (برهان قاطع). صاحب. (برهان قاطع). صاحب آنندراج آرد: بمعنی حاکم نیز آمده و در ترکیب «کنارنگ »، کنا بمعنی حاکم، لهذا کنارنگ حاکم و والی را گویند، و در شاهنامه بسیار مذکور شده است - انتهی. و رجوع به کنارنگ شود. || بد را گویند که نقیض خوب است. || شخص احول را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کنایه از اخذ و جر باشد چنانکه کسی از کسی طمعی و توقعی دارد گویند: «رنگی بر اونداری »؛ یعنی اخذ و جری نمی توانی کرد. (برهان قاطع). اخذ و دریافت. (ناظم الاطباء). || خال و نقطه ٔ سیاهی که بر جایی گذارند. (برهان قاطع). خال. (جهانگیری):
آب گویی که آینه ٔ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه رنگ.
فرخی.

تعبیر خواب

خون

رنگ های هستند که در خواب دیده نمی شوند از جمله سرخی دست به خصوص سرخی خون. بسیار اتفاق افتاده که در خواب های خود خون دیده ایم ولی سرخی خون را ندیده ایم. فقط احساس کرده ایم خون است و اکنون نیز اگر به خاطر خویش مراجعه کنید به یاد می آورید که هرگز سرخی خون را در خواب ندیده اید ولی خواب خون را فراوان دیده اید. پس ما در خواب خون را می فهمیم ولی نمی بینیم و همین است که تفاوت هایی را تعبیر به وجود می آورد. به هر حال دیدن خون در خواب با توجه به تعریف بالا ابتلا و گناه است و آلودگی به خصوص اگر ببینیم که دست و پایمان یا لباسهایمان به خون آلوده شده است. اگر در خواب ببینیم که از دهان و دندانمان خون می آید از طرف همسر و فرزندان و دیگر افراد خانواده خود ناراحت و گرفتار و مبتلا می شویم. اگر در خواب ببینیم از بینی ما خون می آید از نظر اجتماعی گرفتاری هایی پیدا می کنیم و احتمالا شان و شخصیت و آبرویمان در مخاطره قرار می گیرد و اگر ببینیم از بدنمان خون می رود گرفتار غم و اندوه می شویم و چنانچه ببینیم از چشممان خون روان است یا حتی نم خون زده است از جهت فرزندان مبتلا و غصه دار می گردیم. اگر ببینیم در دعوا و زد و خورد جایی از بدنمان خون آلود شده مردم درباره ما بد خواهند گفت و اگر دیگری به سبب ما خون آلود شود غمی بین ما و دیگران به وجود می آید. اگر ببینیم لباسهایمان خون آلود شده بدنام می شویم و به ما تهمت می زنند و اگر ببینیم خون به زمین ریخته شده گرفتاری و غم و غصه پیش می آید که ما هم در آن سهیم هستیم. چنانچه ببینیم پایمان در منجلابی از خون فرو رفت ناخود آگاه در امری مداخله می کنیم که گرفتاری و ابتلاء دارد. به هر حال دیدن خون ابتلا و گرفتاری است ولی مواضع آن فرق می کند که باید در تعبیر مورد نظر قرار بگیرد. -

فرهنگ عمید

خون

(زیست‌شناسی) مایعی سرخ‌رنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما، و ذرات شناور که در تمام رگ‌ها جریان دارد،
(اسم مصدر) [مجاز] قتل، کشتار: خون ناحق،
[قدیمی، مجاز] پیوند نژادی،
* خون خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]
[عامیانه] بسیار غم خوردن،
کشتار،
* خون دل (جگر): [مجاز] غم، غصه، رنج، و محنت بسیار،
* خون رَز (رزان): [قدیمی، مجاز] شراب: مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی: ۵۲۸)،
* خون ریختن: (مصدر لازم) [مجاز]
کشتار کردن،
کشتن مردم،
* خونِ سیاوشان: (زیست‌شناسی)
صمغی سرخ‌رنگ که از درختی به نام شیان به‌دست می‌آید و در طب به‌ کار می‌رود،
درختی از خانوادۀ نخل با میوه‌ای شبیه گیلاس،
* خون ‌کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] کشتن انسان،
[عامیانه] قربانی کردن حیوان،
* خون گرفتن: (مصدر متعدی) (پزشکی)
خارج کردن خون از بدن به‌وسیلۀ سرنگ، بُرش پوست، و مانندِ آن،
حجامت کردن،


رنگ

جامۀ ژنده و رنگین که درویشان بر تن می‌کردند، جبۀ درویشان به رنگ کبود یا دوخته‌شده از تکه‌های رنگارنگ، خرقه: از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور / که تا گویندت این مرد خدایی‌ست (اثیرالدین اخسیکتی: مجمع‌الفرس: رنگ)،

بز کوهی: شیر بینم شده متابع رنگ / باز بینم شده مسخر خاد (مسعودسعد: ۱۱۰)، رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما / آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ (سوزنی: ۲۳۲)،

فرهنگ معین

خون

[په.] (اِ.) مایعی سرخ رنگ که در رگ های بدن جانوران جریان دارد و تغذیه بدن از آن تأمین می شود. خون مرکب از گلبول های سرخ و سفید است.، ~ به پا کردن کنایه از: جنگ و جدال سخت و خونین برپا کردن.، ~ خود را کثیف کردن کنایه از: عصبانی شدن.

فرهنگ فارسی هوشیار

رنگ وا رنگ

(صفت) رنگارنگ رنگ برنگ.

معادل ابجد

رنگ خون

926

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری