معنی روزه دار

لغت نامه دهخدا

روزه دار

روزه دار. [زَ / زِ] (نف مرکب) صائم. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). آنکه روزه گرفته. (فرهنگ فارسی معین):
بفر علم و دانش روزه دار است
همان بی طاعتی بسیارخواری.
ناصرخسرو.
عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک
در لب خم کرده زخم ضیمران انگیخته.
خاقانی.
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا.
خاقانی.
نوشین چو دم صبوح خواران
مشکین چو دهان روزه داران.
خاقانی.
ز من پرس فرسوده ٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه دار.
سعدی (بوستان).
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر اﷲاکبر است.
سعدی.
آن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی. (انیس الطالبین).

فرهنگ عمید

روزه دار

کسی که روزه گرفته، روزه‌گیر، صائم،

حل جدول

واژه پیشنهادی

روزه دار

خشک دهان

معادل ابجد

روزه دار

423

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری