معنی روزگاران
لغت نامه دهخدا
روزگاران. (اِ مرکب) ج ِ روزگار. دهور. ازمنه ٔ گذشته. (یادداشت مؤلف). احقاب. (ملخص اللغات حسن خطیب):
بزابل نشستند مهمان زال
بدین روزگاران برآمد دو سال.
دقیقی.
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
کزآن روزگاران چه داری بیاد.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
بسی روزگاران شده ست اندرین
که کردیم با داد بخش زمین.
فردوسی.
ایزد تعالی... روزگارانست که مردم راگفت که ذات خویش را بدان. (تاریخ بیهقی).
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان.
اسدی.
پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان... ومعرفت یاران و تجربت روزگاران. (گلستان).
سعدی بروزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد الا بروزگاران.
سعدی.
یکی را اجل در سر آورد جیش
سرآمد بر او روزگاران عیش.
سعدی.
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار.
سعدی.
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد.
حافظ.
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد.
حافظ.
حل جدول
دهور
معادل ابجد
485