معنی روستایی از توابع ساوجبلاغ

لغت نامه دهخدا

ساوجبلاغ

ساوجبلاغ. [وَ ب ُ] (اِخ) از شمال محدود است بطالقان و کوههای فشند و از مشرق به ارنگه و غارو از جنوب بشهریار و از مغرب بقزوین. ساوجبلاغ را میتوان بسه قسمت تقسیم کرد، قسمت شمالی عبارت است از دامنه ٔ کوههای طالقان و فشند و قسمت وسطای آن دامنه وجلگه است و از آبهای کوههای القادر و رود القادر که در جنوب واقع است. آب و هوای قسمت شمالی سرد و دو قسمت دیگر نسبهً معتدل تر است. رودهای مهم آن در قسمت شمال یکی رود کردان است که از کوه طالقان سرچشمه گرفته بطرف جنوب غربی جاری میشود و شعب متعدد دارد. این رودخانه از قریه ٔ کردان گذشته جاده ٔ تهران بقزوین را در مشرق ینگی امام قطع میکند و به خررود قزوین میرسد. دیگری رود القادر که از شمال غربی بجنوب شرقی جاری است و از شهریار می گذرد و در پشاپویه به کرج ملحق میشود و در ساوجبلاغ از آن استفاده میشود. محصولات قسمت شمالی سردسیری و انواع میوه جات و در قسمت وسطی غلات و انگور، در قسمت جنوب غلات و انگور. عده ٔ قرای آن 156 و اغلب قدیمی و جمعیت آن در حدود 30000 تن است. مرکز آن قریه ٔ کرج است که در ساحل غربی رود کرج واقعشده و بواسطه ٔ حاصلخیزی زمین و موقعیت آن و قرار گرفتن آن در سر راه تهران و قزوین مدرسه ٔ فلاحت در آن بنا شده است. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 364- 365).

ساوجبلاغ. [وَ ب ُ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع در 18 هزارگزی باختر خیار و یک هزارگزی شوسه ٔ خیاو به اهر. هوای آن معتدل، و دارای 144 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و مشکین چای تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، پنبه، و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

ساوجبلاغ. [وَ ب ُ] (اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه. در 23 هزارگزی خاور بخش و 9 هزارگزی شوسه ٔ خلخال به میانه واقع شده است. هوای آن معتدل و دارای 173 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). ولایتی است که در اوان سلاجقه مال به ری میداده و در عهد مغول سوی شده. هوای بغایت خوب دارد. اکثر آبش از قنوات است، دارای میوه و غله ٔ بسیار می باشد ونانش در غایت نیکویی و حقوق دیوانی او دوازده هزار دینار مقرر است و مردم آنجا چون اکثر صحرانشین اند مقید بمذهب نیستند و از اعظم قرای آنجا خراو و نجم آبادو سنقرآباد است و در سنقرآباد سادات عالی نسب و حسب اند و الحال خراب است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 63).


ساوجبلاغ مکری

ساوجبلاغ مکری. [وَ ب ُ غ ِ م ُ] (اِخ) اکنون مهاباد خوانده میشود. رجوع به مهاباد شود.


روستایی

روستایی. (ص نسبی) باشنده ٔ ده یعنی دهقان. (آنندراج) (غیات اللغات). قروی. (مهذب الاسماء). اهل ده. (از فرهنگ شعوری). دهاتی و دهقان. (ناظم الاطباء). آنکه در روستا نشیند:
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
طوطی بحدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری.
منوچهری.
برآن روستایی گره هر که بود
برآشفت و زیشان یکی را ربود.
(گرشاسب نامه).
گر شاه تویی ببخش و مستان
چیز از شهری و روستایی.
ناصرخسرو.
یکی روستایی ازهر را سلام کرد. (تاریخ سیستان).
روستایی گاودر آخر ببست
شیر آمد خورد و بر جایش نشست.
مولوی.
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد.
سعدی (بوستان).
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی (بوستان).
نه آن شوکت و پادشاهی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند.
سعدی (بوستان).
بفریبد دلت بهرسخنی
روستایی و غرچه را مانی.
بدیعی.
خوش بباید بر آن امیر گریست
که بتدبیرروستایی زیست.
اوحدی.
- روستایی طبع، کسی که طبعش چون روستایی است. کنایه از تنگ نظری و خست طبع است: ابوالحسن عقیلی نام دارد و جاه و کفایت اما روستایی طبع است. (تاریخ بیهقی).
- روستایی گیرشدن، بحیل روستاییان دچار گشتن. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
حاکم بسخن روستایی گیرد اما رها نکند. (جامع التمثیل از امثال وحکم دهخدا).
روستایی اگر ولی بودی
خرس در کوه بوعلی بودی.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
روستایی را بگذار تا خود گوید.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روستایی را حمام خوش آمد. (از امثال و حکم دهخدا)، این مثل را در محلی گویند که کسی بجایی و بکاری چنان مشغول شود که نخواهد که بهیچ وجه ترک آن کند یا از آنجا بیرون آید. (از آنندراج).
روستایی را عقل از پس میرسد. (از امثال و حکم دهخدا).
روستایی را که رو دادی کفش بالا می کند. (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
روستایی رسوایی است، روستاییان بیشتر آبدهان و چغل باشند یا غالباً در کارها هلالوش و هایاهوی را دوست دارند. (امثال وحکم دهخدا).
روستایی عید دیده. (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
روستایی وقتی گوزید گرد می نشیند، در مورد کسی گفته میشود که وقتی کار از کار گذشت تازه بفکر اصلاح یا خطای از دست رفته می افتد. (فرهنگ عوام).
عشق تو و سینه ٔ چو من کس
طاوس و سرای روستایی.
انوری (امثال و حکم دهخدا).
طمع روستایی بحرکت آمد. (امثال و حکم دهخدا).
گرهی را که یک روستایی زند صدشهری نتواند باز کرد، یعنی مردمان روستا بسیار گربز و محتالند. (از امثال و حکم دهخدا). || عوام و ارباب حرفه و فرومایگان. (لغت محلی شوشتر). || جمعیت مردمان خواه برای تماشا و خواه برای کاری. (لغت محلی شوشتر). || (حامص) دهقانی. (لغت محلی شوشتر). دهگانی. که بتازی دهقانی شود. (از شرفنامه ٔ منیری). باین معنی منسوب به روستا بمعنی دهقان است. رجوع بروستا شود. || زندگانی و تعیش در روستا. (ناظم الاطباء). و رجوع به روستا شود.

فرهنگ عمید

روستایی

مربوط به روستا: لباس روستایی،
از مردم روستا، دهاتی: مرد روستایی،
[مجاز] ساده‌لوح، احمق،

معادل ابجد

روستایی از توابع ساوجبلاغ

2277

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری