معنی روش
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(اِمص.) عمل رفتن، خرامش، (اِ.) معبر، طرز، رسم. [خوانش: (رَ وِ)]
روشنایی، (ص.) روشن. [خوانش: (رُ)]
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آیین، ادب، اسلوب، باب، راه، رسم، رفتار، روال، روند، رویه، سبک، سنت، سیاق، سیر، سیرت، سیره، شعار، شیوه، طرز، طریق، طریقت، طریقه، طور، عادت، قاعده، قانون، متد، مذهب، مسلک، منوال، نحو، نحوه، نظام، نمط، نوع، وجه، وضع، هنجار
فارسی به انگلیسی
Approach, Attitude, Bearing, Course, Deal, Escent _, Fashion, Knack, Line, Manner, Means, Ment _, Method, Mode, Order, Path, Procedure, Process, Sort, System, Tactics, Technique, Term, Track, Ure _, Usage, Use, Vein, Way, Wise
فارسی به عربی
اخدود، اسلوب، شکل، طریقه، عرق، فصل، کیف، موکب، نمو
گویش مازندرانی
پسوند فاعلی به معنی فروشنده، سپیدرو، چوبی که با آن شیر...
آب در جریان، راه افتادن، حرکت
رویش روییدن
کاملا سفید و روشن
نوعی آب زی کوچک شبیه میگو که در کنار ساحل دیده شود
فرهنگ فارسی هوشیار
طرز، طریقه، قاعده و قانون
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Form, Marsch, Marschieren, März, Wie
واژه پیشنهادی
شیوه
معادل ابجد
506