معنی روشن دل

لغت نامه دهخدا

دل روشن

دل روشن. [دِ رَ / رُو ش َ] (ص مرکب) روشن دل. روشن ضمیر.دل آگاه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
داند آن عقلی که او دل روشنیست
در میان لیلی و من فرق نیست.
مولوی.


روشن

روشن. [رَ ش َ] (معرب، اِ) روزن. (دهار) (منتهی الارب). کُوَّه. ج، رَواشِن. (از اقرب الموارد).مضوی. (یادداشت مؤلف): دود غم و اندوه از موقد دل او به روشن چشم او برآمد. (تاج المآثر).

روشن. [رَ / رُو ش َ] (ص) تابناک. نورانی. منور. درخشان. تابان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن. (فرهنگ نظام.). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ. مقابل تاریک. (یادداشت مؤلف):
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روزخورشید روشن مباد.
فردوسی.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر مهی.
منوچهری.
شدم آبستن ازخورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
منوچهری.
آنکه با خاطر زدوده ٔ او
تیره باشد ستاره ٔ روشن.
فرخی.
چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز، تیره شود گرچه روشن است قمر.
عنصری.
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی.
(ویس و رامین).
ستاره ٔ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
از این روغن در این هاون طلب کن
که بی روغن چراغت نیست روشن.
ناصرخسرو.
روز و شب روشن و تاریم زاد
زین جسدم تاری و جان روشن است.
ناصرخسرو.
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است.
معزی.
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم چو داسش روشن است.
سنائی.
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم.
خاقانی.
روز روشن ندیده ام ماناک
همه عمرم بچشم درد گذشت.
خاقانی.
به آب تیره توان کردنسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن بآب تیره چه ماند.
خاقانی.
خاقانیی که هست سخن پروری چنانک
روشن ز نظم اوست گهرپرور آفتاب.
خاقانی.
این خردها از مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است.
مولوی.
- روشنان فلک (فلکی)، کنایه از ستارگان باشد. (از برهان قاطع). رجوع به همین ترکیب شود.
- ناروشن، بیفروغ.بی نور:
ناروشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نافرخا همای ظفر کز تو بازماند.
خاقانی.
- نیم روشن، حالتی بین ظلمت و نور. مکانی با نوری ضعیف:
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار.
نظامی.
|| مقابل خاموش. (یادداشت مؤلف). برافروخته. شعله ور:
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد برتن تو جوشن است.
رودکی.
|| صافی. صاف. زلال. مقابل تیره و کدر:
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه.
بهرامی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران.
فردوسی.
می روشن و چهره ٔ شاه نو
جهان گشت روشن سر ماه نو.
فردوسی.
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بروبوم او چون بهار.
فردوسی.
می روشن آورد و رامشگران
هم اندرخورش باگهر مهتران.
فردوسی.
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان.
فردوسی.
چو اندر آب روشن روی پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همسر بر در رمله.
فرخی.
روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم.
فرخی.
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و شنیدن چنگ.
فرخی.
در ریگ جوشان چشمه ٔ روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی کو را بود یزدان معین.
فرخی.
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه ٔ قرقوبی وز نافه ٔ تاتاری.
منوچهری.
باده خوریم روشن تا روزگار باشد
خاصه که ماهرویی اندر کنار باشد.
منوچهری.
در سبزه نشین و می روشن می خور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو.
خیام.
باغبان روزی دید [خم عصیر انگور را] صافی و روشن شده، چون یاقوت سرخ می تافت. (نوروزنامه).
با خسان درساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
خاقانی.
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکره الاولیاء).
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش.
مولوی.
ایمان بس بزرگ آب است و روشن آب است و بی پایاب است. (کتاب معارف).
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش.
نظامی.
|| پاک و بی آلایش. منزّه:
به روشنترین کس ودیعت شمار
که از آب روشن نیاید غبار.
نظامی.
|| سپید. (یادداشت مؤلف):
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کنند.
عنصری.
راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی). || بینا. بیننده. (یادداشت مؤلف):
برآن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را ندید.
فردوسی.
بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده.
خاقانی.
از پی آن تا کنم نقش تو بر هر یکی
همچو فلک میخورم دیده ٔ روشن هزار.
خاقانی.
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم.
سعدی.
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.
جامی.
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل.
منوچهری.
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
بکام دوستان و رغم دشمن.
سعدی.
- چشم کسی روشن شدن، بینا و پرنور گشتن.
- || بمجاز، مسرور و شادمان شدن: بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی).
آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش.
ناصرخسرو.
|| ظاهر. معلوم. بین. (برهان قاطع). مجازاً، واضح. مثل: مطلب روشن. (فرهنگ نظام). واضح. آشکار. هویدا. ظاهر. (ناظم الاطباء). عیان. پیدا. نمایان. هویدا. بارز. نمودار:
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است.
فردوسی.
بگویم ترا هرکجا بیژن است
بجام این سخن مر مرا روشن است.
فردوسی.
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو.
فردوسی.
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشن است و مبرهن.
فرخی.
ولیکن روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). خردمندان اگر استخراج کنند تا بر این دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم. (تاریخ بیهقی). پس این دلیل روشن است که آسمانها را پیش از زمین بیافرید. (قصص الانبیاء ص 12). هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص 3). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). به استرآباد بخدمت پدر رسید و برائت ساحت خویش از آن تهمت روشن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 38).
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر راوی است بر من نیست.
نظامی.
روشن است اینکه تو خورشیدی و حاجت نبود
که ز خورشید کسی طالب احسان باشد.
سلمان ساوجی.
فرمودند احوال که در رفتن و آمدن بر تو گذشته است تو بیان میکنی یا من، گفتم همه برحضرت شما روشن است. (انیس الطالبین).
- چو روز روشن شدن، واضح و آشکار شدن بکمال:
امروزچو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم.
مجیر بیلقانی.
|| صیقل دار. جلادار. (ناظم الاطباء). صیقلی. مصقول. زدوده. براق:
چو روشن شد وپاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.
فردوسی.
تیغت روشن و کاری بدشمن.
(نوروزنامه).
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر تا ساق.
خاقانی.
آیینه ٔ بزرگ روشن در دست ایشان بود. (انیس الطالبین ص 204). || مقابل سیر و تند در رنگها. باز. صبغ خفیف. کم رنگ: قهوه ای روشن. سبز روشن. (یادداشت مؤلف). || خوش. مسرور. مبتهج. شادمان. سَرِحال:
چو دیدم ترا روشن و تندرست
نیایش کنم پیش یزدان نخست.
فردوسی.
همه شاد و روشن به بخت توایم
برافراخته سر بتخت توایم.
فردوسی.
همه شاد و روشن به چهر تواند
بنادیده یکسر بمهر تواند.
فردوسی.
چو بیدار شد روشن و تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
|| صائب. بابصیرت.ثاقب. مصیب. بصیر. سلیم. دقیق. تیزبین. و رجوع به روشندل و روشن ضمیر و روشن فکر شود:
چو اندیشه ٔ روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت سوی گراز.
فردوسی.
دل روشن من چو برگشت ز اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی.
فردوسی.
گرایدون که روشن شود رای شاه
از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه.
فردوسی.
هر بنده ای که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا دادبتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت. (تاریخ بیهقی). در مهمات ملکی که داریم با رأی روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی).
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کزو دل روشن است و چشم بیدار.
ناصرخسرو.
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازآن فشانم.
ناصرخسرو.
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن بسوی عالم روشن.
ناصرخسرو.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
سنگ در بر می دود گیتی چو آب
کآب عیسی با دل روشن کجاست.
خاقانی.
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت.
سعدی (بوستان).
|| مشهور. معروف. نامدار. (ناظم الاطباء):
نوشته سراسر بخط من است
که خط من اندر جهان روشن است.
فردوسی.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من.
فردوسی.
|| (اِ) روشنایی و فروغ. (برهان قاطع).

روشن. [رَ ش ِ] (اِخ) یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است. (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیه ٔ ص 159).

روشن. [رَ ش َ] (اِخ) دهی است واقع در 20500گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در 64 درجه و 24 دقیقه و 14 ثانیه طول شرقی و 31 درجه و 42 دقیقه عرض شمالی. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2).


دل دل

دل دل. [دِ دِ] (اِ مرکب) ناله ٔ دردناکی که به منزله ٔ آه کشند. (برهان). ناله ٔ دردناک و آه. (ناظم الاطباء). || هسته ٔ میوجات مانند هلو و زردآلو. (ناظم الاطباء).


دل

دل. [دَل ل] (ص، ق) دل و دل. دلادل. پر چنانکه ظرفی ازمایع. پر، چنانکه از سر بخواهد شدن [مایع ظرف]. پر تا لبه. مالامال. و رجوع به دلادل و دل و دل شود.

دل. [دِ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است. (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبری که ضربانهایش موجب دوران خون می گردد. (از فرهنگ فارسی معین). رباط. نیاط. (منتهی الارب). در تداول امروز فارسی زبانان به این معنی عادهً در مورد حیوانات بکار رود، چون دل گاو، دل بره، دل و قلوه. و رجوع به قلب شود:
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ باغ.
اسدی.
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان.
سنائی.
سفال است این جهان ریحان او غم
سفال دل چو ریحان تازه گردان.
خاقانی.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفگند که یاقوت احمرم.
؟ (از سندبادنامه ص 13).
جأش، دل مردم و اضطراب آن از بیم. (منتهی الارب). جأش، روع، آنچه بطپد از دل چون بهراسد. (دهار). قلب، بر دل زدن. (دهار).
- برطپیدن دل، اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
- جَستن دل، جهیدن دل. پیشینیان اختلاج هر عضوی را به فالی گرفته و اختلاج دل را علامت زیان میدانسته اند:
دلم می جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام.
نظامی.
- حبه ٔ دل، حبه القلب. نقطه ٔ سیاه دل. خون بسته ٔ سیاهی که در درون دل است. رجوع به حبه ٔ دل در ردیف خود شود.
- خون دل، خون که در قلب و عضو صنوبری وسط سینه قرار دارد یا اختصاص دارد:
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.
منوچهری.
بریزند خون دلش بر زمین
بکابند مغز سرش بر کمر.
میرمعزی (از آنندراج).
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافه ٔ مشک افشان دل گشت جگرخوارش.
عطار.
نه زخم خورد که خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد.
کلیم (از آنندراج).
و رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
- || خون دل (با فک اضافه)، دل خون. خونین دل. رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
- خون دل خاک، کنایه از گل و ریاحین.
- || کنایه از لعل و یاقوت. رجوع به خون دل خاک در ردیف خود شود.
- خون دل خوردن، کنایه ازغم و اندوه بسیار بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خون دل خوردن در ذیل خون شود.
- خون دل دادن، کنایه از رنج فراوان دادن. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
- دانه ٔ دل، میان دل. سیاهی دل. سویداء. (از دهار). جلجلان. (از منتهی الارب).رجوع به دانه ٔ دل ذیل دانه شود.
- دل خونابه بودن، در غم و زبونی بودن:
دل شه چون ز عجز خونابه ست
او نه شاهست نقش گرمابه ست.
سنائی.
- دل در گریبان افکندن، زنان ولایت جهت رفع بدخویی اطفال دل گوسپند در گریبان اطفال اندازند و این از عنایات است. (آنندراج):
طفلی که بدخویی کند از مهر سوزد دایه اش
دل در گریبانش فکن شاید که تیمارش کند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دل و جگر چیزی را بیرون آوردن، آنرابهم زدن. نامرتب و مخلوط کردن آن.
- دل و قلوه، احشاء گاو و گوسفند، اعم از جگر و دل و قلوه و دنبلان و نظایر آن.
- || طعامی از جگر و قلوه و دل خرد کرده بروغن سرخ کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دل و قلوه ای، آنکه دل و قلوه فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رگ دل، عمود السحر. ابهر. (از منتهی الارب). وتین. (مهذب الاسماء). و رجوع به رگ شود.
- زدن دل، طپیدن دل.
- طپیدن دل، زدن دل. ضربان قلب:
دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و باز آمدن کبک خرامان.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
- طپیدن گرفتن دل، ضربان گرفتن قلب. جهیدن دل. به تپش درآمدن دل. آغاز تپیدن کردن آن:
شبی پای عمرش فروشُد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل.
سعدی.
- نافه ٔ دل، مجازاً، خون دل:
هر طرف نافه ٔ دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد.
صائب (از آنندراج).
- نقطه ٔ دل، حبه ٔ دل:
بر نقطه ٔ دل است چو پرگار سیر من
این مرغ قانع است به یکدانه آشنا.
صائب (از آنندراج).
رجوع به حبه ٔ دل شود.
|| مرکز عواطف و احساسات که قدما آنرا در مقابل مغز که مرکز عقل است می آوردند. و این معنی را به مجاز بر همه جلوه های عواطف بشری چون مهر و کین و عشق و همه ٔ تمایلات گوناگون اطلاق می کردند و به دل شخصیتی خاص می بخشیدند وآنرا مخاطب می ساختند. در قاموس کتاب مقدس، دل چنین تعریف شده است: محل و مرکز جمیع امید و اراده ٔ دوست و دشمن و نیز مرکز بصیرت عقلی است، و دارای تمام طبایع روحانیه ٔ بنی نوع بشر می باشد - انتهی. محل قوت حیوانیست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به عقیده ٔ قدما محل روح حیوانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). درون. ضمیر. باطن. مَخبر. خاطر. تأمور. جائشه. (منتهی الارب). جنان. (دهار). خَلَد. (منتهی الارب). دیل. (برهان). خلیل. (دهار). روع. سِرب. صَفَر. طَویه. غُرّه. (منتهی الارب). گِش. (برهان):
عطات باد چو باران، دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا آتش چگونه پاید.
رودکی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
بوشکور.
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت.
دقیقی.
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگِشت شود بیشک در دست من انگشت.
دقیقی.
بتی که غمزه اش سندان کند گذاره
دلم به مژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی.
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
به تن ژنده پیل و بجان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست.
فردوسی.
چنان باید اکنون که خاقان چین
کند از دل خود بدین به گزین.
فردوسی.
نباید که یابندیک تن رها
دل مرد بددل ندارد بها.
فردوسی.
وگرْتان همی سوی ایران هواست
دل هر کسی برتنش پادشاست.
فردوسی.
دلی کو ز درد برادر شخود
دوای پزشکان بدو نیست سود.
فردوسی.
دل از عیب صافی و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام.
فردوسی.
زچنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی (از اسدی).
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان.
فرخی.
گرترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگی است اندر سر.
فرخی.
دل مردم به نکوکار توان برد ز راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان.
فرخی.
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد بدْهم که سزاست.
فرخی.
خواجه عبداللَّه بِن ْ احمدبِن ْ لکشن کوست
میریوسف را همچون دل و دستور و ندیم.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
گوئی اندر دل پنهانْت همی دارم دوست
بِه ْ بود دشمنی از دوستی پنهانی.
منوچهری.
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل و نیت او قصد عنای تو کند.
منوچهری.
این سماع خوش و این ناله ٔ زیر و بم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود.
منوچهری.
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن وچون جان منند.
منوچهری.
دلی کز مهر باشد بی شکیبا
نه از گرما بترسد نه ز سرما.
(ویس و رامین).
یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفندبه هر وقتی و بیشتر در شراب میژکید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). با تنی درست و دلی شاد... به نشابور آمد و اینجا قرار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 364). با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر... مگر این وسوسه از دل من دور شود. (تاریخ بیهقی).
بلا بی دل بلا بی دل بلا بی
گنه چشمان کرد دل مبتلا بی
اگر چشمان نکردی دیده بونی
چه ذونه دل که خوبان در کجابی.
باباطاهر.
دلم از دست خوبان گیج و ویجه
مژه بر هم زنم خونابه ریجه
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه.
باباطاهر.
خمار آلوده با جامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.
باباطاهر.
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان.
اسدی.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
دل از آز گیتی چه پر کرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای.
اسدی.
به رادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست.
اسدی.
دل شاه ایمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست.
اسدی.
در کوی وفا دو کعبه دارد منزل
یک کعبه ٔ صورتست و یک کعبه ٔ دل
تا بتْوانی زیارت دلها کن
کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل.
خواجه عبداﷲ انصاری.
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی.
ناصرخسرو.
دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین.
ناصرخسرو.
دلْت چون بحر گه معصیت و نرم چو موم
سنگ خاره ست گه معذرت و تنگ چو میم.
ناصرخسرو.
بر گنج نشسته ست گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا.
ناصرخسرو.
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را.
ناصرخسرو.
دل کان است و خرد گوهر وقلم زرگر. (نصیحه الملوک غزالی). معنی چنین باشد که گریختن را در دل دشمن خود دوست گردان. (کلیله و دمنه). هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا به نظر بصیرت بیند... و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه).
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.
؟ (از کلیله و دمنه).
دل صادق بسان آینه است
رازها پیش اومعاینه است.
سنائی.
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
گر دل به دل رود ز دل خویش بازپرس
تا بی هوای تست که را زین دیار دل.
سوزنی.
کار دل از هجر روی دوست بجانست
تا چه شود عاقبت که کار در آنست.
انوری.
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
خاقانی.
بصورت دو حرف کژآمد دل اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی.
خاقانی.
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
خاقانی.
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.
خاقانی.
تشنه ٔ دل به آب می نرسد
دیده جز بر سراب می نرسد.
خاقانی.
دل گفت حدیث بوسه میکن
اکنون که کنار برنیامد.
خاقانی.
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد.
خاقانی.
دل زنده شدم به بوی بویت
کآن بوی ز دل نهان مبینام.
خاقانی.
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم.
خاقانی.
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم.
خاقانی.
بی وصل تو کَاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام.
خاقانی.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم.
خاقانی.
به دل در خواص بقا می گریزم
بجان زین خراس فنا می گریزم.
خاقانی.
گویم همه دل منی وجانی
مانم به تو و به من نمانی.
خاقانی.
مرغ دل را که در این بیضه ٔ خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم.
خاقانی.
دل در بلا فتاده ز نادیدن تو شاه
آری همیشه دل بود اندر بلای چشم.
ظهیر.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
؟ (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
باغی کجاست اهل هنر را کنون بگو
نزهت سرای خاطر و دل ساحت درش.
دقایقی مروزی.
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه و دلم این دل ندارد.
؟ (از سندبادنامه ص 324).
در این گرما که باد سرد باید
دل آسان است با دل درد باید.
نظامی.
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن.
نظامی.
تا سخن آوازه ٔ دل درنداد
جان تن آزاده به گل درنداد.
نظامی.
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس.
نظامی.
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را به وعده دل دادند.
نظامی.
هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست
گنج حق را می نجوئی در دل ویران چرا.
مولوی.
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور.
مولوی.
طالب دل باش تا باشی چو گل
تا شوی شادان و خندان همچو مل
دل نباشد آنچه مطلوبش گل است
این سخن را روی بر صاحب دل است.
مولوی.
آن دل چون سنگ ما را چند چند
پند گفتیم و نمی پذرفت پند.
مولوی.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است.
سعدی.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بر غم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی.
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری.
سعدی.
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست خلوت نشین دل با خلق.
اوحدی.
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اوحدی.
دل شود چون به علم بیننده
راه جوید به آفریننده.
اوحدی.
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
علم حاصل کن ای پسر در دین
دل بی علم کی رسد به یقین.
اوحدی.
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد.
اوحدی.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است.
اوحدی.
دل چو درست است زبان رابهل
نام زبان از چه بری سوی دل.
خواجو.
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم.
خواجو.
دل گفت و صالش به دعا بازتوان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت.
حافظ.
قرهالعین من آن میوه ٔ دل یادش باد
گرچه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
حافظ.
شمع دل عشاقان بنشست چو او برخاست
افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست.
حافظ (از آنندراج).
ما خانه ٔ دل جای تمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم.
دیدیم دل و عقل زخود دور به صد گام
زآن روز که از دور تماشای تو کردیم.
کمال خجندی.
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینه دار طلعت اوست.
شاه نعمهاﷲ ولی.
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
دل فارغ ز درد عشق دل نیست.
جامی.
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
جامی.
اگر طفل دلم را دایه حور آید وگرمریم
به هنگام مکیدن زهرمی ریزد ز پستانش.
عرفی (از آنندراج).
بر سنگ کوی عشق شکستم سبوی دل
آمد بکار خاک زهی آبروی دل.
ظهوری (از آنندراج).
دل نی ترنج آبله داری است در برم
وین طرفه کاین ترنج من از ناردان پراست.
طالب آملی (از آنندراج).
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست.
صائب (از آنندراج).
می توانی تار آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته ٔ مشق هوس کردن چرا.
صائب (از آنندراج).
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری.
صائب (از آنندراج).
این دل سرگشته ٔ از خود تهی پر از گداز
بر سر چاه زنخدان کوزه ٔ دولاب بود.
خان آرزو (از آنندراج).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسرد و شود.
؟ (از امثال و حکم).
این دیده ٔ شوخ می کشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
؟
عیاب، کنایه از دلهااست. (منتهی الارب). مشتاق، دلی که از بهر چیزی آرزوبرد. (دهار).
- آتش دل، سوز دل:
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم.
خاقانی.
- آرام دل،مایه ٔ تسلی خاطر. مایه ٔ امید.
- || معشوق. معشوقه:
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.
سعدی.
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را.
سعدی.
و رجوع به آرام دل در ردیف خود شود.
- آزاددل از...، مستخلص از:
سپه را همه سربسر داد دل
شدند از غمان یکسر آزاددل.
فردوسی.
و رجوع به آزاد شود.
- آزاددل گشتن از...، فارغ دل شدن از:
همی باد تا جاودان شاددل
ز رنج و زغم گشته آزاددل.
فردوسی.
و رجوع به آزاد شود.
- آزاد گردیدن دل، مستخلص شدن دل:
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
رجوع به آزاد شود.
- آزاده دل و گردن، فارغ بال. آسوده خاطر:
زایران را هم ازو نعمت و هم دانش
وآنگه از منت آزاده دل و گردن.
فرخی.
رجوع به آزاده و آزاده دل در ردیفهای خود شود.
- آزرده دل، رنجیده دل. آزرده جان:
دل می رود به روی من از غصه ٔ رقیب
هرگه که یاد شانی آزرده دل کنم.
شانی تکلو (از آنندراج).
رجوع به آزرده و آزرده دل درردیفهای خود شود.
- آزرده شدن دل، افسرده شدن آن:
مرا به هر چه کنی دل نخواهد آزردن
که هر چه دوست پسندد بجای دوست، رواست.
سعدی.
- آزرده دلی، چگونگی و صفت آزرده دل. رنجیده دل بودن. آزرده دل بودن. و رجوع به آزرده دل و آزرده دلی در ردیفهای خود شود.
- آسوده دل، فارغ البال. بی رنج. بدون اضطراب. رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
- آسوده دل شدن، فارغ البال شدن. آسوده خاطر شدن:
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان.
نظامی.
و رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
- آسوده دلی، فراغ بال. فراغت بال. آسوده خاطری. رجوع به آسوده دلی در ردیف خود شود.
- آشفته دل، پریشان خاطر. رجوع به آشفته و آشفته دل درردیف خود شود.
- آشفته دلی، پریشان خاطری. و رجوع به آشفته دل و آشفته دلی در ردیفهای خود شود.
- آگاه دل، دل آگاه. صاحبدل. و رجوع به آگاه و آگاه دل در ردیفهای خود شود.
- آماده دل، حاضردل. مهیا:
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد به هر کار آماده دل.
فردوسی.
و رجوع به آماده شود.
- آهن دل، قسی ّ. قاسی. سنگدل. قسی القلب:
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بدگوهر آشفته رنگ.
نظامی.
چو ابر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
ولیکن با تو آهن دل دلم گیرا نمی باشد.
سعدی.
و رجوع به آهن دل شود.
- آهن دلی، قسوت. قساوت. سنگدلی:
ز سر تا قدم زیر آهن نهان
به سختی و آهن دلی چون جهان.
نظامی.
و رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
- آهن دلی کردن، قساوت کردن. سنگدلی کردن. سخت دلی:
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی.
سعدی.
رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
- آهنین دل، آهن دل. قسی. بی رحم. سنگدل. نامهربان:
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری رخ زبان برگشود.
سعدی.
به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کآهن
به سعی آیینه ٔ گیتی نما و جام جم گردد.
سعدی.
و رجوع به آهنین دل در ردیف خود شود.
- آهودل، ترسنده. بزدل. رجوع به آهودل در ردیف خود شود.
- آهودلی، صفت و چگونگی آهودل. آهودل بودن. ترسنده بودن. رجوع به آهودلی در ردیف خود شود.
- از بهر دل کسی، برای دل کسی. برای رضا و خشنودی دل او: گفت از بهر دل من جوانمردی بکن. (تاریخ برامکه).
- از ته دل، از طوع و رغبت. (آنندراج). از صمیم قلب:
نفس آن روز بر آرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
سلمان (از آنندراج).
رجوع به ته دل در ردیف خود شود.
- از چشم و دل دور ماندن، از یاد رفتن: چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. (تاریخ بیهقی).
- از حال رفتن دل، گرفتار دل غشه شدن. دستخوش ضعف و نیمه بیهوشی شدن، چنانکه مثلاً گویند: وقتی جراحت پای او را دیدم دلم از حال رفت. (از فرهنگ عوام).
- از دل، از صمیم قلب. با صدق. با رضا. با صمیمیت. بِطوع. برغبت. (یادداشت مرحوم دهخدا). با رضایت. از بن دندان. از صمیم دل. از ته دل:
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل به تو بر افدستا
دقیقی.
خدمت میر همی کرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آنکو برتر.
فرخی.
و پس از آن آمدن به درگاه عالی از دل و بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی... بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. (تاریخ بیهقی). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم. (تاریخ بیهقی). بوسعید به روزگار گذشته وی را... خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی).
سوزنی خوش طبع، بادا با ملیح خوش مزاح
خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.
سوزنی.
- از دل آمدن، روائی دادن دل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گواهی دادن دل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || از دل نیامدن، اجازه ندادن شفقت یا رأفت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- از دل به دل راه (رهگذر، روزنه) است، محبت محبت می آورد.القلب یهدی اًلی القلب:
در دل من این سخن زآن میمنه ست
زآنکه از دل جانب دل روزنه ست.
مولوی.
تافت زآن روزن که از دل تا دل است
روشنی کو فرق حق و باطل است.
مولوی.
موج می زد بر دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه.
مولوی.
نی ولیکن یار ما زین آگهست
زآنکه از دل سوی دل پنهان ره است.
مولوی.
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
جامی.
آری دل آنکه هست آگاه
داند که ز دل به دل بود راه.
صاعدا (از لیلی و مجنون).
مثل است اینکه گویندبه دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد.
؟ (از امثال و حکم).
تو مگو چون ز دل به دل راه است
کآنکه دل دارد از دل آگاه است.
؟ (از امثال و حکم).
دل را به دل رهی است در این گنبد سپهر
ازسوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
تاج الدین آبی.
و رجوع به ترکیب دل به دل رفتن در همین ترکیبات شود.
- از دل برآمدن، روا داشتن. دل دادن. رضا دادن از سر صدق: خدای تعالی با حجاج سخن گفت و ترا از دل برنمی آید که با خلق خدا سخن گوئی. (مجالس سعدی ص 20).
- از دل برآوردن، از یاد بردن. فراموش کردن. از دل بیرون کردن. (آنندراج):
از آن زمان که تو ما را ز دل برآوردی
مسافریم بهر خاطری که می گذریم.
حسن بیک رفیع (از آنندراج).
- از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن. رجوع به این ترکیب ذیل بیماردل شود.
- از دل راندن، از دل دور کردن:
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را.
نظامی.
- از دل رفتن، از دل بیرون شدن. کنایه از فراموش شدن:
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در مجیب.
سعدی.
- امثال:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت، نظیر: هر که از دیده رود از دل رود. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
- ازدل گذاردن، فراموش کردن:
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار
اندک شمر ار دوست ترا هست هزار
ور دشمن تو یکی است بسیار شمار.
یوسفی.
- از دل گذشتن، از پیش ملهم گونه ای شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا): از دلم گذشت که این کاسه را می شکند.
- از دل ماندن، آزرده شدن. (آنندراج):
دل چو رویش دید جان را دربباخت
خاطر خواجو ازین از دل بماند.
خواجوی کرمانی (از آنندراج).
- از دل نگریستن، از صمیم دل اعتنا کردن. بسیار اهمیت دادن. با صدق توجه کردن. به رغبت التفات کردن:
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا تو پی بسپری.
فردوسی.
- از دل و جان، رجوع به ترکیب دل و جان شود.
- از دل و دماغ، رجوع به ترکیب دل و دماغ شود.
- از طاق دل افتادن، خوار و بی اعتبار شدن. رجوع به این ترکیب ذیل طاق شود.
- از گوشه ٔ دل نهادن، از دل فراموش ساختن. (آنندراج):
بر گوش نهاده ای سر زلف
وز گوشه ٔ دل نهاده ما را.
انوری (از آنندراج).
- از همه دل خواستن، به کمال خواستن. به تمام علاقه خواستن:
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل.
سنائی.
- اشتردل، کینه دار. کینه ور.
- || بی دل. ترسنده. جبان. رجوع به اشتردل در ردیف خود شود.
- افسرده شدن دل، غمگین شدن دل. اندوهگین شدن دل.
- امثال:
دل که افسرده شد از سینه برون باید کرد.
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
و رجوع به افسرده و افسرده دل در ردیفهای خود شود.
- اندر دل افکندن، به دل کسی خطور دادن. الهام. و رجوع به «در دل افکندن » در همین ترکیبات شود.
- اندر دل داشتن، در ضمیر داشتن. بر آن بودن. نیت آن داشتن.
- || در باطن داشتن. نهان داشتن:
همی داشت اندر دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روزگار.
فردوسی.
- اهل دل، صاحب دل. اهل ذوق ومکاشفه. بامعرفت و باذوق:
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم.
خاقانی.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کوکه ز دل نشان ندیدم.
خاقانی.
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند.
نظامی.
نور حق ظاهر بود اندر ولی
نیک بین باشی اگر اهل دلی.
مولوی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. (گلستان سعدی).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلانست در شب تاری.
سعدی.
حمل بی صبری مکن بر گریه ٔ صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
سعدی.
من ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دلی آنجایند.
سعدی.
رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز توشکیب.
سعدی.
و رجوع به اهل دل در ردیف خودشود.
- با دل گفتن، اندیشیدن.فکر کردن:
دگر گفت با دل که از چند گاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.
فردوسی.
برنجید و پس با دل خویش گفت
نرنجم حقست آنچه درویش گفت.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «به دل گفتن » درهمین ترکیبات شود.
- بازآمدن دل، به حال طبیعی برگشتن. قرار یافتن دل:
چو باز آمدش دل به جاماسب گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت.
فردوسی.
- بر در دلها نشسته بودن، به مصیبت دیدگان مهربان و غمخوار بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا): درویشی را شنیدم که درآتش فاقه می سوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلهانشسته. (گلستان).
- بر دل خوردن، بی دماغ کردن و رنجانیدن.
- بر دل گذاردن، قبول کردن. روا شمردن: زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگوئی که تقصیر در نماز جایز است. (منتخب قابوسنامه ص 17).
- بر دل گرفتن، ناخوش شدن.
- || بی صبر شدن.
- برده دل، عاشق. (از آنندراج). رجوع به برده و دل بردن در ردیف خود شود.
- بر سر و دل کسی بودن، بار خاطر و مایه ٔ رنج او بودن: و سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی [پسر کاکو] باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265).
- برنادل، جوان دل. که دل برنا و جوان دارد. رجوع به برنا شود.
- بغض کسی در دل بودن، کینه ٔ او رادر دل داشتن:
هر آنکس که در دلْش بغض علی ست
از اوخوارتر در جهان زار کیست.
فردوسی.
- به دل، اندر دل. در ضمیر. در عقیده. در باطن. در نهان. باطناً:
بپوئید کاین مهتر آهرمن است.
جهان آفرین را به دل دشمن است.
فردوسی.
امیر اسماعیل از آمدن بخارا پشیمان بود... و معلوم نبودش که اهل بخارا به دل با وی چگونه اند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت و حمیت از روی محال بنشاند. (تاریخ بیهقی).
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد بردترسا.
ناصرخسرو.
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش.
سعدی.
- || قلباً. باطناً. از صمیم دل: تا... منوچهربن قابوس... شرایط آن عهد را که او را بسته است... نگاه دارد من دوست او باشم به دل و با نیت و اعتقاد. (تاریخ بیهقی).
- به دل آمدن، به خاطر گذشتن:
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم.
ناصرخسرو.
- به دل افتادن، به دل گذشتن. الهام گونه شدن. برات شدن به دل.
- به دل برگذشتن، به دل افتادن. خیال کردن. الهام گونه ای شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
شبی سر فروشُد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی.
- به دل بینا شدن، آگاه شدن. رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
- به دل درآمدن، خطور کردن در دل. به یاد آمدن. به خاطر گذشتن:
ز شاهیش چون سال بگذشت چل
غم روز مرگ اندرآمد به دل.
فردوسی.
- به دل گرفتن، نیت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «در دل گرفتن »شود.
- || یاد داشتن. (آنندراج).
- به دل گرفتن گفتار (کردار) ناملایم کسی را، اورا خوش نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از آن سخن یا کردار رنجیدن:
فلک به عمر خود از هر که یافت آزاری
به دل گرفت و به عهد تو انتقام کشید.
حسن بیگ (از آنندراج).
- به دل گفتن، با خود گفتن. در دل گفتن. اندیشیدن. در دل گذراندن. در باطن تصور کردن:
به دل گفت گر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
به دل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس این زور و دم.
فردوسی.
ز کینه به دل گفت شاه یمن
که بد زآفریدون نیامد به من.
فردوسی.
به دل گفت ناکاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر.
فردوسی.
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم
به پیکار او سرخروئی کنم.
عنصری.
به دل گفت آن به که شیری کنم
درین ترسناکان دلیری کنم.
نظامی.
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود.
نظامی.
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر.
سعدی.
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر عیب یا مادرم.
سعدی.
به دل گفت بانگ سگ اینجا چراست
درآمد که درویش صالح کجاست.
سعدی.
به دل گفتم از مصر قندآورم
بر دوستان ارمغانی برم.
سعدی.
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی.
رجوع به این ترکیب ذیل گفتن، و ترکیب «با دل گفتن » شود.
- به دل و دیده پذیرفتن، با منت پذیرفتن: عبداﷲ گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشتی به دل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم. (تاریخ بیهقی).
- به گوش دلش شدن، الهام شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بی چاره شدن دل، درمانده شدن آن. عاجز شدن آن.
- امثال:
دل که شد بیچاره او را چاره کردن مشکل است. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به بیچاره شدن ذیل بیچاره شود.
- بیداردل، عاقل و هوشیار. رجوع به بیداردل در ردیف خود شود.
- بیداردلی، بیداردل بودن. حالت و چگونگی بیداردل. عاقلی. بصارت. بینایی. هشیاری. رجوع به بیداردلی در ردیف خودشود.
- بی دل، بی رحم. ظالم. (ناظم الاطباء).
- || بدون مرکز حواس و عاطفه. متحیر. سرگردان. که عقل و هوش خود از دست داده است. بی اراده. بی اختیار. دل از دست داده:
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
سعدی.
- بی دل و یار، بیکس و بی غمخوار:
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل و یار به شروان چه کنم.
خاقانی.
- بیدلی، بی دل بودن. دل ازدست دادگی:
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان.
خاقانی.
چاره ٔ آن دل عطای بیدلیست.
مولوی.
رجوع به بیدلی در ردیف خود شود.
- بیماردل، که قلب وی رنجور باشد. رجوع به بیماردل در ردیف خود شود.
- بینادل، روشن ضمیر. هوشیار. رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
- بینا شدن دل، استبصار. (از منتهی الارب). رجوع به بینا شدن و بینادل شدن ذیل بینا شود.
- پاک بودن دل، بی غل و غش بودن آن.
- امثال:
دل که پاک است زبان بی باک است، نظیر: آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. (فرهنگ عوام). رجوع به پاک در ردیف خود و پاکیزه بودن دل در همین ترکیبات شود.
- پاکدلی، پاکدل بودن. پاک درونی. رجوع به پاکدلی در ردیف خود شود.
- پاکیزه بودن دل، پاک بودن آن. بی غل و غش بودن آن.
- امثال:
دل که پاکیزه بود جامه ٔ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
رجوع به پاکیزه در ردیف خود و پاک بودن دل در همین ترکیبات شود.
- پاکیزه دل، که دل پاک دارد. پاک دل. که اعتقاد پاک دارد. رجوع به پاکیزه دل در ردیف خود شود.
- پاکیزه دلی، پاکیزه دل بودن. رجوع به پاکیزه دلی در ردیف خود شود.
- پراکنده دل، پریشان خاطر. پراکنده خاطر. رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
- پراکنده بودن دل، پریشان بودن دل. آشفته بودن خاطر:
که بازار چندانکه آکنده تر
تهیدست را دل پراکنده تر.
سعدی.
تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی.
سعدی.
رجوع به پراکنده و پراکنده دل در ردیفهای خود شود.
- پراکنده دل گشتن، آشفته خاطر شدن. رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
- پردرد گشتن دل، سخت اندوهگین شدن:
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
فردوسی.
- پر زدن دل برای چیزی (کسی)، سخت خواهان وعظیم آرزومند او بودن. سخت مشتاق و طالب چیزی بودن.آرزوی دیدار کسی را در منتهای شدت داشتن. (از فرهنگ عوام). رجوع به پر زدن در ردیف خود شود.
- دل کسی مثل کبوتر پر زدن، کنایه است از هول و اضطراب داشتن وی. (از فرهنگ عوام).
- پرکین دل، دارای دل پرکینه. دارای دل حقود. پرحقد:
زینگونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم.
ناصرخسرو.
- پریشان دل، پریشان خاطر. آشفته دل:
کسانی که با ما درین منزلند
نبینم که چون ما پریشان دلند.
سعدی.
رجوع به پریشان دل در ردیف خود شود.
- پژمرده بودن دل، افسرده بودن. اندوهگین بودن:
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
فردوسی.
رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
- پژمرده دل، افسرده.خسته دل. رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
- پشت و دل شکسته، مقهور و مغلوب و پریشان خاطر.
- پوشیده دل، کوردل. رجوع به پوشیده دل در ردیف خود شود.
- پیچان دل،غمناک. بی آرام. رجوع به پیچان دل در ردیف خود شود.
- پیچیدن دل، اضطراب و پریشانی دل:
پی پیچیدن دل بس بود یک تار زلف او.
شیدای هندی (از آنندراج).
- پیش دل آمدن، به دل خطور کردن. بخاطر آمدن. آنچه پیش دل آید از تدبیری یا کاری. (دهار).
- تاب زدن دل، تافتن دل:
بشر از آن سو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب.
نظامی.
- تازه دل، آنکه دارای دل جوان باشد. رجوع به تازه دل در ردیف خود شود.
- تازه گردیدن دل، خرم شدن آن:
به سبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم.
سعدی.
- تافته دل، آزرده دل. غمگین. دل نگران.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تافته دلی، دل آزردگی. برافروختگی بسبب قهر و غضب. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تباه گشتن دل، مشتاق و شیفته شدن. رجوع به تباه گشتن شود.
- ترکیدن دل کسی، در اصطلاح عامیانه، از تنهائی یا از خبری بدل سخت ترسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب دل ترکاندن در همین ترکیبات و به ترکیدن در ردیف خود شود.
- تفته دل، تنگدل و غمناک. دل فگار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تنک دل، تنک حوصله:
تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گرز خار برگردد.
سعدی.
رجوع به تنک دل در ردیف خود شود.
- تنگ داشتن دل را، اندوهگین کردن دل را:
کنون هیچ دل را مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ.
فردوسی.
- تنگدل، اندوهگین. غمگین. رجوع به تنگدل در ردیف خود شود.
- تنگدل داشتن، افسرده و غمگین ساختن. رجوع به تنگدل داشتن در ردیف خود شود.
- تنگدل شدن، غمگین و افسرده شدن:
یکی تنگدل شد یکی روفراخ.
نظامی.
سیاه اندرون باشد وسنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل.
سعدی.
رجوع به تنگدل شدن در ردیف خود شود.
- تنگدل کردن، افسرده و غمگین و مکدر کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تنگدل گشتن، افسرده و ملول گشتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تنگدلی، دل فگاری. اندوهگینی:
تا سحرگه نخفت از آن خجلی
دیده بر هم نزد ز تنگدلی.
نظامی.
رجوع به تنگدلی در ردیف خود شود.
- تنگدلی کردن، زاری کردن. غم خوردن. رجوع به تنگدلی کردن در ردیف خود شود.
- توانگردل، بلندطبع. کریم. رجوع به توانگردل در ردیف خود شود.
- توانگردلی، بزرگواری. سخاوت. رجوع به توانگردلی در ردیف خود شود.
- توسن دل، سخت دل. رجوع به توسن دل در ردیف خود شود.
- توسن دلی، سخت دلی. رجوع به توسن دلی در ردیف خود شود.
- ته دل، درون دل. رجوع به ته دل در ردیف خود شود.
- ته دل روشن بودن، امید قوی داشتن به اینکه کاری بروفق مراد است.
- || ثروت و مالی نهان داشتن.
- تهی دل، بدون کینه. رجوع به تهی دل در ردیف خود شود.
- تیره دل، بدرای. ناراست. نادرست. تیره رای. رجوع به تیره دل در ردیف خود شود.
- جان و دل، مایه ٔ هستی و حیات.
- || عزیز. گرامی.
- || با جان و دل، از روی میل و رغبت. خالصاً و مخلصاً. (ناظم الاطباء).
- || به جان و دل، با کمال میل. از صمیم قلب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- جوشیدن دل، اضطراب دل. تشویش خاطر: دلش مثل سیر و سرکه می جوشد؛ تشویش و شتاب بسیاردارد. (از فرهنگ عوام).
- چشم دل، دیده ٔ دل. چشم باطن. رجوع به چشم دل در ردیف خود شود.
- || به چشم دل دیدن، معناً دانستن نه صورهً.
- چشم ودل پاک، عفیف و پاکدامن. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چشم ودل سیر؛ بی نیاز. بی طمع. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چشم ودل سیری، بی نیازی. بی طمعی. رجوع به به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- حال آمدن دل، خوشدل شدن. شاد شدن. تشفی حاصل کردن. (فرهنگ عوام).
- خانه ٔ دل، کنایه از کعبه ٔ معظمه. (انجمن آرا). رجوع به خانه ٔ دل در ردیف خود شود.
- خراشیدن دل، آزردن دل.
- خرم دل، مشعوف. خوشدل. رجوع به خرم دل در ردیف خود شود.
- خرم دلی، خرم دل بودن. دلشادی. مشعوفی. رجوع به خرم دلی در ردیف خود شود.
- خسته دل، دل فگار. دلخسته. غمناک. رجوع به خسته دل در ردیف خود شود.
- خسته دل بودن، غمگین بودن. دلتنگ بودن. رجوع به خسته دل در ردیف خود شود.
- خسته دلی، غمناکی. غصه داری: گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفت زیادتی که به وقت مفارقت خسته دلی باشد، نبود. (گلستان سعدی). رجوع به خسته دلی در ردیف خود شود.
- خلیده دل، مجروح دل.
- || کنایه از دلشکسته.رجوع به خلیده دل در ردیف خود شود.
- خندان دل، خوشحال. شادان. رجوع به خندان دل در ردیف خود شود.
- خنک دل، راحت. خوشدل. رجوع به خنک دل در ردیف خود شود.
- خنک شدن دل، در اصطلاح عامیانه، در نتیجه ٔ انتقام گرفتن و خالی کردن دل از کینه تشفی خاطر برای کسی حاصل آمدن، گویند: دلم خنک شد. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- خنک کردن دل به چیزی، کنایه از افسرده شدن (از آنندراج):
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسیم سحر کنند.
صائب (از آنندراج).
- خوبدل، خوش قلب. رجوع به خوبدل در ردیف خود شود.
- خوش بودن دل، شاد بودن. مسرور بودن:
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست
دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است.
محتشم.
- امثال:
کجا خوش است ؟ آنجا که دل خوش است. (امثال و حکم دهخدا).
دلم خوشست زن بگم، اگرچه کمتر از سگم. (امثال و حکم دهخدا).
- خوشدل، بانشاط.شادمان. رجوع به خوشدل در ردیف خود شود.
- خوشدل بودن، راضی بودن:
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه.
سعدی.
- خوشدل شدن، شاد شدن. رجوع به خوشدل شدن شود.
- خوشدل کردن، شاد کردن. رجوع به خوشدل کردن شود.
- خوشدل نشستن، حالت خوش داشتن. رجوع به خوشدل نشستن شود.
- خوشدلی، دلخوشی. شادی. شادمانی:
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند.
نظامی.
رجوع به خوشدلی در ردیف خود شود.
- خوشدلی کردن، نشاط کردن. رجوع به خوشدلی کردن در ردیف خود شود.
- خون شدن دل کسی، کنایه از بی تاب و بی قرار شدن کسی: دل کوه از تاب سخای او خون شد. (سندبادنامه ص 13).
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی.
مولوی.
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش ازگریه در گل بماند.
سعدی.
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست.
سعدی.
خون شد دل من ندید کامی
الا که برفت نام با ننگ.
سعدی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کُشی به تیغ هجرش نه به وصل می رسانی.
سعدی.
رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
- خون در دل افتادن، خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
- خون کردن دل کسی، کنایه از آزردن بسیار کسی را. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
- خون گرفتن دل، خون شدن دل. رجوع به این ترکیب ذیل گرفتن شود.
- خونین دل، با دل خونین. با دل پرخون. رجوع به خونین در ردیف خود شود.
- داغ از دل ستاندن، دفع غم و اندوه کردن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
- داغ به دل برافکندن، در دل غمی داشتن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
- داغ خویشاوندی (نزدیکی) در دل کسی ماندن، از مرگ وی بسیار متأثر شدن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
- داغ دل، دارای دلی داغدار. رجوع به داغ دل در ردیف خود شود.
- داغ ِ دل، درد دل. اندوه دل. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
- دانادل، که دلی دانا دارد. رجوع به دانادل در ردیف خود شود.
- دانادلی، دانادل بودن. خردمندی. دل آگاهی. رجوع به دانادلی در ردیف خود شود.
- در دل آمدن، در خاطر خطور کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).الهام شدن. چیزی در خاطر وارد شدن. چیزی به دل برات شدن. احساس واقعه ای اعم از بد یا نیک کردن. (فرهنگ لغات عامیانه):
در دلم آمد که سال آن مه من چند
هفته ٔ دیگر بر آن شمار برآمد.
سوزنی.
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یارعزیز از نظر بیفکندی.
سعدی.
در دلم آمد که این عروس نکوروی
خاطر داماد را پسند نیفتاد.
سروش اصفهانی.
خطور؛ در دل آمدن اندیشه. (دهار).
- در دل [کسی] افتادن، ملهم شدن. خطور کردن. الهام شدن. رجوع به در دل افکندن در همین ترکیبات و افتادن در ردیف خود شود.
- در دل افکندن، الهام. ایزاع. (دهار). رجوع به اندر دل افکندن در همین ترکیبات شود.
- در دل انداختن، ایزاع. (از منتهی الارب).
- در دل را باز کردن، هرچه در دل داشتن گفتن. راز خود را فاش کردن: در دلش را مثل صحرای مورچه خوار باز کرد. (امثال و حکم دهخدا).
- در دل بودن، در دل داشتن:
آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت.
مسعودسعد.
- در دل [کسی] جا دادن خود را، خویشتن را محبوب او ساختن:
خویش را در دل او جا دادم
غرق در آهن و پولاد شدم.
؟
- در دل داشتن، اضمار. (دهار). باطناً بر آن بودن. در باطن تصمیم گرفتن:
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
ناصرخسرو.
مضمر؛ در دل داشته. (دهار).
- در دل رفتن،به دل نشستن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
- در دل قرار دادن، اعتقاد. (دهار).
- در دل کردن، نیت کردن. قصد کردن. تصمیم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا): من بهمه حال در دل کرده ام که دست او را از این شغل کوتاه کنم. (آثار الوزراء عقیلی). این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). و ما در دل کرده بودیم که اگر به امیر [مسعود] به بدی قصدی باشد شوری بپا کنیم. (تاریخ بیهقی ص 128). وجه کار آن است کی... در دل کنی کی چون پیروز آیی این بدعت برداری. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 88). نه در دل کرده ام و خواهان آنکه هرگز ارادت نمایم. (تاریخ طبرستان).
- در دل گذشتن، خطور کردن:
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
ز عدل تست بهم باز و صعوه را پرواز
ز حکم تست شب و روز را بهم پیوند.
(منسوب به رودکی).
هجس، آنچه در دل گذرد. (منتهی الارب). گذشتن چیزی در دل. (دهار).
- در دل گرفتن، بخاطر سپردن:
از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت.
فردوسی.
- || غمگین شدن.
- || نیت کردن. عزم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تصمیم گرفتن.
- || اعتقاد. (منتهی الارب) (دهار). رجوع به ترکیب به دل گرفتن در همین ترکیبات شود.
- در دل گرفتن بیم، استشعار. (از دهار).
- در دل گرفتن گفتار (کردار) ناملایم کسی را، او را خوش نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
صاف چون آیینه می باید شدن با نیک و بد
هیچ چیز از هیچکس در دل نمی باید گرفت.
صائب.
- در دل گرفتن کینه ٔ کسی را، کینه ٔ او را بدل گرفتن و درصدد انتقام برآمدن.
- در دل گرفتن گره، عقده در دل داشتن:
یا نمی باید از آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت.
صائب.
- در دل گنجیدن، باور داشتن. مورد قبول واقع شدن سخنی: در دل دوستان نمی گنجید. (راحه الصدور ص 500).
- در دل نشستن، مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن: سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم در دل. (امثال و حکم دهخدا).
- در دیده و دل نشستن، مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن:
به هر نکته ای حجتی بازبست
که چون نور در دیده و دل نشست.
نظامی.
- درد دل، اندوه دل. غم دل:
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست.
سعدی.
تن بی درد دل جز آب و گل نیست.
دل فارغ ز درد عشق دل نیست.
جامی.
گفتمش درد دل خویش دلش درد نکرد
این همه مهر و محبث اثری کرد نکرد.
سیدعبداﷲ عالی (از آنندراج).
- درد دل به جان رسیدن، به نهایت رسیدن. تا حد هلاکت رسیدن:
عاقبت درد دل بجان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.
سعدی.
رجوع به جان در ردیف خود شود.
- درد دل پیش کسی بردن، غم دل با او گفتن:
روز بیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
- درد کردن دل، رحم آوردن و رقت کردن. (از آنندراج):
گفتمش درد دل خویش دلش درد نکرد
این همه مهر و محبث اثری کرد نکرد.
سیدعبداﷲ عالی (از آنندراج).
- دریادل، صاحب جود. (لغت محلی شوشتر، خطی):
چو دارای دریادل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت...
نظامی.
- دریادلی، بذل و بخشش:
ز دریادلی شاه دریاشکوه
نوازش بسی کرد با آن گروه.
نظامی.
- دریا شدن دل، احاطه یافتن:
شمس چون پیدا شود آفاق از او روشن شود
مرد چون دانا شود، دل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
- دریا کردن دل، جود و سخا زیاده از مقدور کردن. (از آنندراج):
تو دریا کن دل ای ساقی و خُم را در میان آور
سر ما گرم ازین پیمانه ٔ کم کم نمی گردد.
صائب (از آنندراج).
- دست برآوردن از دل، اقدام و آهنگ و عزم کردن از روی صدق نیت:
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل.
سعدی.
- دست و دل کسی بکار نرفتن، در اصطلاح عامیانه، علاقه و اشتیاق به کار نداشتن.
- دل آب دادن، کنایه ازمتلذذ و محظوظ شدن از تماشا و جز آن، از عالم [از قبیل] چشم آب دادن. (آنندراج).
- دل آب شدن، عظیم ترسیدن. سخت هراسیدن.رجوع به آب شود.
- || در اصطلاح عامیانه، بی تاب شدن. در انتظار فراوان ناشکیبا شدن. بسیار مشتاق چیزی بودن و در انتظار آن نشستن. طاق شدن و به انتها رسیدن طاقت و تاب و توان، گو


روشن درون

روشن درون. [رَ / رُو ش َ دَ] (ص مرکب) چیزی که داخل آن روشن باشد:
روشن درون تفته دل گرم ژاژخای
آتش نهادِ خاکی و معموردودمان.
خواجوی کرمانی (در وصف حمام).


روشن نهاد

روشن نهاد. [رَ / رُو ش َ ن ِ] (ص مرکب) روشن گهر. آنکه سرشت روشن داشته باشد. (آنندراج). آنکه خوی و نهاد وی تابان و منور باشد. (ناظم الاطباء):
برآسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنایی دهاد.
سعدی (بوستان).
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشن نهاد.
سعدی (بوستان).
در زیر سنگ حادثه گم شد ز من کلیم
آن دل که همچو آینه روشن نهادبود.
کلیم کاشی (از آنندراج).
و رجوع به روشن گهر شود.

فرهنگ عمید

روشن دل

روشن‌ضمیر، زنده‌دل، آگاه و دانا،
نابینا، کور،

حل جدول

روشن دل

نابینا

گویش مازندرانی

روشن

روشن نورانی

فرهنگ فارسی هوشیار

روشن ضمیر

دل آگاه روشندل (صفت) آنکه دارای دل و روانی روشن است روشن ضمیر دانا آگاه.

تعبیر خواب

دل

اگر بیند دل او پاره پاره شد، دلیل که دل را به هوس محال و شغلهای ناکردنی مشغول کند. اگر بیند دل او روشن و منور است، دلیل بر صلاح دین او کند. اگر بیند دلش تاریک و تیره است، تاویلش به خلاف این است. - جابر مغربی

معادل ابجد

روشن دل

590

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری