معنی رو بند

حل جدول

رو بند

نقاب، یاشماق

ترکی به فارسی

بند

بند

لغت نامه دهخدا

رو

رو. [رَ / رُو] (نف مرخم) رونده. (آنندراج). رونده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند پیشرو یعنی پیش رونده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مصدر رفتن و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب متداول است همچون تیزرو. راهرو. کندرو. تندرو. رنگ رو. سبک رو. گرم رو. شب رو. پیاده رو (شخص پیاده رونده). میانه رو. راست رو. کجرو. آتش رو:
فلک کجروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.
خاقانی.
سمندر چو پروانه آتش رو است
ولیک این کهن لنگ و آن خوش دو است.
نظامی (از آنندراج).
|| با برخی از کلمات ترکیب می شود و معنی اسم مکانی از آن اراده می گردد مانند آب رو. پیاده رو (مقابل سواره رو). راهرو. گربه رو. بادرو. دررو (مخرج). || (اِمص) رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج):
همت از گفت او چو نو کردم
باز از آن جای قصه رو کردم.
؟
|| روش. (آنندراج). صاحب آنندراج آرد: در ترکیبات خوش رو، آزادرو، گرم رو، تیزرو، نرم رو، سبک رو و پیاده رو احتمال معنی روش و رونده هر دو دارد یعنی کسی که راه و روش او خوش و آزاد است یا خوش و آزاد رونده است - انتهی.
- نیکورو، نیکوروش. نیکوسیرت. خوش سیرت: و به غیبت ما با مردمان این نواحی نیکورو و نیکوسیرت باش. (تاریخ بیهقی).
|| (فعل امر) امر به رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به رفتن شود. || (اِ) آواز حزین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (جهانگیری). در سنسکریت رو به معنی مطلق آواز هست. (فرهنگ نظام).

رو. (نف مرخم) مخفف روب: جارو. پارو.

رو. (اِ) معروف است که به عربی وجه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال: چشم و دهن بر روی انسان واقع است. (فرهنگ نظام). روی. گونه. چهره. رخ.صورت. دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره. گونه. دیم. (برهان قاطع). مُحَیّا. رجوع به روی شود: و روی پسر سوی پشت مادر باشد. (کلیله و دمنه).
درون حسن روی نیکوان چیست
بغیر نیکویی چیزی است آن چیست.
شیخ محمود شبستری.
برای شواهد رو رجوع به روی شود.
- به رو انداختن، دچار رودربایستی کردن.
- || دمرو انداختن.
- به رو درافتادن. رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود.
- به روی خود نیاوردن، چنین وانمودن که نمیدانم یا نشنیده ام.
- به روی کسی ایستادن، بی خجلتی، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن.
- به روی کسی خندیدن، با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن.
- به روی کسی درماندن، به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و اراده ٔ باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن.
- به روی کسی، کسی را کشیدن، بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن.
- به روی کسی نیاوردن، نگفتن به او که آنچه را از نقص و عیب نهان کرده ای من دانم. گناهی را به گناهکار نگفتن و مؤاخذه نکردن تا او شرمسار نشود:
گناه رفته را اندرگذارم
دگر هرگز به روی او نیارم.
(ویس و رامین).
- دور از رو، دور از جناب. حاشا عن الحاضرین. برای مراعات ادب با مخاطب هنگامی دور از رو گویند که جمله ٔ رکیکی بر زبان آرند.
- دورو، منافق. دورنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی نیست.
- راست ِ رو، مقابل. روبرو.
- رو از رویش تافتن، چهره ٔ سخت شاداب پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف).
- رو ازسنگ داشتن، بیحیا بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- روباز، بی حجاب.
- رو باز کردن، رفع کردن نقاب از چهره. رفع کردن حجاب.
- رو برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج):
روبرآورد زخم عشق و هنوز
درد آن در جگر نمی گنجد.
ثنائی (از آنندراج).
- روبراه شدن، به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن.
- || مطیع و سربراه شدن.
- روبراه کردن. رجوع به ترکیب اخیر شود.
- روبرگردان نبودن از، ابا نداشتن از.
- رو برگردانیدن از، پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از.
- رو به آسمان کردن، به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن.
- رو به پس کردن، بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. (آنندراج):
وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست
رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت.
کلیم (از آنندراج).
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا
راه دوری پیش داری رو به پس کردن چرا.
صائب (از آنندراج).
- رو به چیزی انداختن، متوجه چیزی شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- رو به قبله داشتن، صورت را متوجه سوی قبله کردن.
- رو به قفا رفتن، رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. (از آنندراج). به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن.
- روپنهان کردن، خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن.
- رو ترش کردن، چین بر جبین افکندن. چهره عبوس کردن. اخم کردن:
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فروافکند یعنی صائمم.
مولوی.
- رو در خاک کشیدن. رجوع به رو در خاک نهفتن شود.
- رو در خاک نهفتن، رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
- رو نهان کردن، با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود.
- روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن، با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن.
- روی کسی به کسی باز بودن، پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن.
- گُل پشت و رو ندارد، در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند.
- نیکورو، زیبارو. خوشگل: و صد غلام هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
- یک رو، یک رنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد.
|| مقابل آستر. ابره. ظهاره. رویه:روی بالش. || بمجاز، سماجت. بیشرمی. اصرار و ابرام نابجا.
- از رو بردن، آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن.
- از رو رفتن یا نرفتن، شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
- پررو، وقیح. بیشرم. گستاخ: من کم رو، بچه های محل پررو. رجوع به پررو و امثال و حکم شود.
- رو دادن به کسی، او را به بیشرمی گستاخ کردن.
- رو شدن یا نشدن، شرم کردن یا نکردن: رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی.
- رو هست از زور بدتر،با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد.
- روی کسی را باز کردن، با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن.
- کم رو، خجول.رجوع به کم رو شود.
|| مجازاً، حیا. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.
- بیرو، بیحیا. (از فرهنگ نظام) (آنندراج). شوخ و بیمروت. (از آنندراج ذیل روی). رجوع به روی شود:
گوید سخن مهر بهر بی ره و رویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست.
وحشی (از فرهنگ نظام).
از بیم که یار آهنی دل
خوشروست ولی چو تیغ بیروست.
واله هروی (از آنندراج).
- بیرویی کردن، بیحیایی کردن. شوخی کردن. (آنندراج). گستاخی کردن:
ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان
خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم.
ملا طغرا (از آنندراج).
|| بمجاز، جانب پیش و سطح بالای هر چیز. مقابل پشت که جانب پس و سطح پایین است. (از فرهنگ نظام). بالا. زبر. فوق. رجوع به روی شود.
- اسب را به روی مادیان کشیدن،فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را.
- به رو آمدن، بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن.
- || کار کسی رونق و رواج گرفتن.
- به روی چشم، در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعهً.
- رودست خوردن، فریب خوردن. گول شدن. (ناظم الاطباء). رودستی خوردن. (فرهنگ نظام).
- رودستی خوردن، فریب خوردن. (فرهنگ نظام). رودست خوردن. (ناظم الاطباء).
- رورو کردن، چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن، درشتها را بگذار برای سماور. (یادداشت مؤلف).
- روی دست کسی بلند شدن، قیمتی را که او میدهد علاوه دادن و توسعاً در هر کار بالا دست او را گرفتن.
- رویهمرفته، مجموعاً. جمعاً. کلاً.
|| سطح. (ناظم الاطباء). بسیط. رجوع به روی شود: و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم).
یکی گورسان کرد ازدشت کین
که جایی ندیدند روی زمین.
فردوسی.
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی.
فردوسی.
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهر جای ویرانی آباد کرد.
فردوسی.
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
- از رو خواندن، مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن. مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن.
|| ظاهر. نما. نمایش. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود.
- به رو، ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر: برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه... جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت. (تاریخ سیستان).
- روی کار برگشتن، وضع ظاهر کار دگرگون شدن.
- کار کسی رو نداشتن، به ظاهر جلوه و رونق نداشتن.
|| ریا و ساختگی. (برهان قاطع). مجازاً، ریا که جلوه دادن غیر واقع است. در این معنی بیشتر با یاء (روی) گفته میشود و در تکلم عموماً با لفظ ریا می آید. و گویا ریا را رو از این جهت گفته اند که ریاکار روی خود یا چیز را نشان می دهد نه باطن را. (از فرهنگ نظام). ریا. نفاق. دورنگی. ساختگی. رنگ. مکر. (ناظم الاطباء). روی و ریا مترادف هم آیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به روی ذیل معنی ریا شود. || سبب و جهت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باعث. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، سبب و علت. (فرهنگ نظام). موجب. (ناظم الاطباء).
- از آن رو، از آن جهت. بدان علت:
موی سفید را نه از آن رو کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و صد کنم گناه
نی جامه از برای مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه.
خاقانی (از آنندراج).
- از این رو، از این جهت و بدین علت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بنابراین. بناءً علی ذلک. لذا.
- از چه رو، از چه جهت. به چه علت.
|| تمنی. (برهان قاطع). امید. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). توقع. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود. || پیدا کردن. (برهان قاطع). تفحص نمودن. تجسس نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پژوهش. (ناظم الاطباء). || وجه. بنا. (حاشیه ٔ برهان چ معین). قصد و غرض. (ناظم الاطباء): ملک گفت [وزیر را] آن دروغ وی [وزیر دیگر] پسندیده تر آمد زین راست که گفتی که روی آن درمصلحتی بود و بناء این بر خبثی. (گلستان از حاشیه ٔ برهان چ معین). || طریق. راه و قسم. صورت.وجه. رجوع به روی شود:
عادل است او بهمه رویی و از دو کف او
روز و شب باشد برخاسته بیداد و ستم.
فرخی.
که خواهم یکی چاره جستن کنون
که مانی بر من به مصر اندرون
به رویی که هر ده برادر بدان
بمانند بیهوش و تیره روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- بهیچ رو، بهیچ طریق. بهیچ قسم.بهیچ صورت.
|| طرف. جانب. سوی. رجوع به روی شود: ملازگرد، ثغری است بر روی رومیان. (حدود العالم). || صف. رده. ردیف. رجوع به روی شود.
- دو رو، دو صف. دو ردیف: و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو رو بایستادند. (تاریخ بیهقی).
|| گزیده. نخبه. زبده و گل سرسبد. رجوع به روی شود:
آنکه بر درگاه او خدمتگزارند از ملوک
هر یکی اندر تبار خویش روی صد تبار.
فرخی.
و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کناره های صف بدارد. (راحهالصدور راوندی). || فلزی است. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.


بند

بند. [ب َ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان) (آنندراج). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند. (جهانگیری). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل. (فرهنگ فارسی معین):
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم.
منوچهری.
و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
و قتاده گفت [هاروت و ماروت] از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. (تفسیر ابوالفتوح).
شراب ممزوج و مروق... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. (نوروزنامه).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
بند دم کژدم فلک را
زآن نیزه ٔ مارسان گشاید.
خاقانی.
- بند از بند جدا شدن و جدا کردن، مفصل ها را بریدن:
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.
رودکی.
- بند از بند گشادن، مفصل را از مفصل جدا کردن:
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.
مسعودسعد.
- بند انگشت، رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
|| الیاف اتصال دهنده ٔ یک عضو به عضو دیگر. || (اصطلاح پزشکی) هر یک از استخوانهای جداگانه ٔ انگشتان پا و دست. بند انگشت. || محل اتصال دو چیز بهم: بندهای نی. نی هفت بند. (فرهنگ فارسی معین). گره نی و نیزه و امثال آن. (ناظم الاطباء):
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
چون باززنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید اول از قند.
امیرخسرو.
نی و نیشکر هر دو دارند بند
ولی هیزم است این و آن شاخ قند.
امیرخسرو.
- بند نای، فاصله ٔ میان دو بند نی. (فرهنگ فارسی معین).
|| قسمتی از یک کتاب یا مجموعه. || هریک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح: این عهدنامه دارای ده بند است. (فرهنگ فارسی معین). هر یک از فصول وفقرات نامه ها چنانکه گویند: این عهدنامه دارای دوازده بند است، یعنی دوازده فصل. (ناظم الاطباء). || تنکه ٔ آهنی که جهت استحکام بر صندوق و کشتی وامثال آن زنند. (برهان) (جهانگیری) (از فرهنگ فارسی معین). تنکه ٔ آهنی که بجهت استحکام بر صندوق و تخته و در کشتی و امثال آن نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گیسوی نهار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.
رودکی.
و از آنجا گنبدی زده بودند از آبنوس و بندها بر وی زده بودند. (قصص الانبیاء ص 131). وآن تخت را چهل ذراع بود بالا و چهل ذراع بود پهنا و جمله از عاج بود بندهای زرین و از این رکن تا بدان رکن. (قصص الانبیاء ص 165). || پاره ای از آهن و یا از روی که بدان آوند شکسته را پیوند میکنند و بتازی فوته گویند. (از ناظم الاطباء). پاره ای از آهن و یا روی که بدان ظرف شکسته را پیوند دهند. (فرهنگ فارسی معین). پاره های آهن باریک و دراز که بدان شکسته های ظروف چوبین و سفالین بندند. گام. فش. هر یک از باریکه های آهن که کاسه بندان بر شکسته ٔ چینی و چوب و جز آن فروبرند پیوستن را. (یادداشت بخط مؤلف). بَش (در تداول خراسانیان). || قفل. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید.
فردوسی.
بیاورد صندوق هفتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت.
فردوسی.
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید.
فردوسی.
دزی کش کوه سنگین باره روئین
درو بند آهنین و مهر زرین.
(ویس و رامین).
هم اینجا بند درگاه تو گیرم
همی گیرم بزاری تا بمیرم.
(ویس و رامین).
گر دری یابیَم زنی بندی
ور گلی بینیَم نهی خاری.
مسعودسعد.
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید بند بسته.
نظامی.
|| حبس. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
همی بود قیصر به زندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
فردوسی.
به مازندران نیز با او به بند
ز بهر جهاندار بودم نژند.
فردوسی.
وز آن پس گنهکار اگر بیگناه
نماندی کسی نیز در بند شاه.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی.
بسا سالیان بسته در بند و چاه
که شدروز دیگر خداوند جاه.
اسدی.
بدین کوری اندر نترسی که جانْت
بناگاه از این بند بیرون جهد.
ناصرخسرو.
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند حصار است ؟
ناصرخسرو.
بند خدایست مشکلات و تو زین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی.
ناصرخسرو.
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه ٔ خویش مرد را بند است.
سنایی.
ناقصانی که کاملاً در بند ایشانند و ضعیفانی که اقویا در کمند ایشان. (مقامات حمیدی).
- بند بودن، آویزان بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرفتار بودن. درگیر بودن. (فرهنگ فارسی معین):
بند اندوه نه ای شاد بخسب
بنده ٔ کس نه ای آزاد بخسب.
جامی.
- امثال:
به مالت مناز به یک شب بند است، به حسنت مناز به یک تب بند است.
|| زنجیری که بر پای دیوانگان و گنهکاران نهند. (برهان) (جهانگیری). بند پا و دست دیوانگان و اسیران که زنجیر و ریسمان خواهد بود. (آنندراج). زنجیر و ریسمانی که بر پای و یا دست دیوانگان و اسیران و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
به هاماوران بسته کاووس بود
و گر بند بر گردن طوس بود.
فردوسی.
بیفشرد پای و بپیچید دست
غل و بند و زنجیر بر هم شکست.
فردوسی.
بکشتند از ایشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران.
فردوسی.
یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند. (تاریخ بیهقی). علی رایض حسنک را به بند می برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
(تاریخ بیهقی).
از من آمد بند بر من همچنان
پای بند گوسفند از گوسفند.
ناصرخسرو.
ترا شصت و هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک میشماری.
ناصرخسرو.
و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتواند گریخت پریان بفرمان آن آمدند. (قصص الانبیاء ص 34).
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا.
مولوی.
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بگسلند و هر یکی سویی روند.
مولوی.
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن.
سعدی.
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه خواهد سر نهاد آنگه نهاد از سر هوس.
سعدی.
- امثال:
اول پند آنگه بند.
بی بند مگیرد آدمی پند.
- بند بودن، در زنجیر بودن. در قید بودن: چون عمرو لیث به پارس رسید علی بن لیث بند بود و محبوس به قلعه ٔبم. (تاریخ سیستان).
|| عقده و گره. (برهان) (جهانگیری). گره و عقده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
بفرمان او بود باید همه
که این بندها زو گشاید همه.
فردوسی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
- بند بر ابرو زدن، گره بر ابرو زدن. دژم روی شدن:
بحدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان.
فرخی.
|| مکر و حیله و زرق و فریب و سالوسی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مکر و حیله. (جهانگیری) (آنندراج). مکر. حیله. فریب. (فرهنگ فارسی معین):
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندر این بند و چندین فسون.
فردوسی.
زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و رنگ و بند و فسون.
فردوسی.
همان به که با او درنگ آورم
بشیرین سخن بند و رنگ آورم.
اسدی.
بدانش گر نکو خود بنگری نیست
بدست جملگی جز بند و دستان.
ناصرخسرو.
مرغزاری است پر از سنبل با بند و فسوس
بوستانی است پر از نرگس با خواب و خمار.
ابوالمعالی رازی.
در ره آزادگیست قول وی و فعل وی
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و بند.
سوزنی.
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه کاینها ریشخند است.
(گلشن راز).
دو چشمک پر زبند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان.
ابوالعباس امامی.
|| حیله و بند کشتی گیری. (برهان) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). بند کشتی گیری. (منتهی الارب):
بشمشیر و گرز و کمان و کمند
نمودند هر گونه بسیار بند.
اسدی.
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
|| ریسمان و طناب. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رشته ای که برای اتصال بکار رود یا ریسمان و طناب. (فرهنگ فارسی معین):
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته ست به بندی متین.
ناصرخسرو.
از نماز و زکات و از پرهیز
کیسه رابندهای سخت بساز.
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
نرهد کس به عقل از این دریا
بند کشتی کسی نزد به سریش.
ابن یمین.
- بند بیضه، رجوع به بیضه شود.
- بند دین، بند کستی.
|| جمیع بندها را گویند همچو بند کارد و بند شمشیر و بند چاقو و بند قبا و بند تنبان وامثال آن. (برهان) (جهانگیری). بند در و قفل و بند شمشیر و بند زیرجامه و بند اسب و اشتر. (آنندراج). طناب ابریشمی و یا پنبه ای که بدان شمشیر را حمایل کنند و یا بر کمر بندند و بافته ای که از نیفه ٔ تنبان و چاقچور گذرانیده در کمر استوار بندند و بافته ای که به قبا و ارخالق وصل کرده گره زنند. (فرهنگ فارسی معین): حسنک جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه می زد. (تاریخ بیهقی).
- بند تنبان، نخ یا قیطانی که به زیر شلوار یا شلوار و بیژامه و یا امثالش می بندند. بند شلوار. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ساعت، بندی که از چرم یا طلا یا نقره یا فلزی دیگر که بدان ساعت را بدست می بندند و یا بندی از نخ وقیطان و یا رشته ٔ باریک از طلا یا نقره که بدان ساعت جیبی را به دگمه ٔ جلیقه می بندند.
- بند شلوار، بند تنبان.
- بند طومار، بند کاغذ.
- بند قبا، بند یا قیطانی که به قبا بندند. (فرهنگ فارسی معین):
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ورنه من کمترم از بند قبا و کمرش.
سنایی.
- بند قبا شکستن، بند گشادن. (آنندراج):
تا باد صبح برخورد از کاکل و برت
طرف کلاه و بند قبا را شکسته ای.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- بند قبا کشیدن، گشادن بند قبا. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
پس درآمد ببرم آن که منش نام زدم
او کشد بند نقاب من و من بند قبا.
عرفی (از آنندراج).
- بند قبا گشادن، باز کردن و کشیدن بند قبا:
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی.
ناصرخسرو.
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند.کمربند:
بر میان بند کمر بندد بخدمت پیش شاه
هر که اندر روم فخر از بند زنار آورد.
امیرمعزی.
- بند ناف، زائده ٔ ناف کودک که هنگام تولدش می چینند. رجوع به ناف شود.
|| کمربند و میان بند. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین):
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند و آنرا کمربند گویند. (آنندراج):
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ راسقف گهر درشکست.
خاقانی.
|| طنابی که از دو سر بدیوار وصل کنند و جامه ٔ شسته را بر آن آویزند تا خشک شود. (فرهنگ فارسی معین). || سدّی که در پیش آب بندند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). بندی که در پیش آب بندند. (آنندراج). سدّی که در جلوی آب بندند. سد. (فرهنگ فارسی معین):
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری.
فردوسی.
چنان آبی که گردد سخت بسیار
ببندد زیر بند خویش ناچار.
(ویس و رامین).
و املاکی که داشتند بفروختند و مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاءص 178). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشتند. (قصص الانبیاء ص 177).
- بند را آب بردن، عمده ٔ سرمایه از دست رفتن: چرا در مخارج صرفه جویی نمیکند، دیگر بند ما را آب برده است. (امثال و حکم دهخدا).
|| خیال و مقام است مثل آنکه گویند: «فلان دربند آزار فلان است » یا «در بند سفر»؛ یعنی در خیال آزارفلان و در مقام سفر. (برهان) (جهانگیری). خیال و مقام مثلاً گویند در بند سفرم و یا در بند فلان نیستم. (آنندراج). خیال و مقام چنانکه گویند فلان در بند آزار فلان است، یعنی در خیال آزار فلان. فلان در بند سفر است، یعنی در مقام سفر است. (ناظم الاطباء):
همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره بند اوی.
اسدی.
اهلی مر این علم را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه).
شیخ ما گفت بنده ٔ آنی که در بند آنی.
(اسرارالتوحید)
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند «عز من قنع» زندان اوست.
مولوی.
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی.
سعدی.
اما درحقیقت یک نشان دارد و بس، آنکه دربند رضای حق جل و علا... باشی. (سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر.
سعدی.
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم.
سعدی.
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
حافظ وظیفه ٔ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
دربند آن مباش که مضمون نمانده است.
صائب.
- امثال:
برادر که دربند خویش است، نه برادر است و نه خویش است.
هرچه در بند آنی بنده ٔ آنی.
- بر روی پای خود بند بودن، کنایه از متکی بودن به خود است.
- بند بودن به چیزی، پیوسته بودن چیزی به چیز دیگری.
- || صرفنظر نکردن از چیزی: به این هم بندی، یعنی حتی از این نیزصرف نظر نمیکنی.
|| طمع و توقع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گدایی که در خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی.
|| قبض مقابل گشاد. (فرهنگ فارسی معین). || خالی نبودن. تهی نبودن: کاسه حالا بند است، یعنی تهی نیست و چیزی در میان دارد. دستم بند است، یعنی چیزی در دست دارم. || عهد و پیمان و شرط. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). عهد، پیمان، شرط (زناشوئی و غیره). عقد نکاح. کابین. (فرهنگ فارسی معین):
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و آنست بند.
فردوسی.
ببستند بندی بر آئین خویش
بدان سان که بود آن زمان دین خویش.
فردوسی.
بدین پیمان کنم با تو یکی بند.
(ویس و رامین).
|| غم و غصه و محنت. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). غم و غصه. (آنندراج). || گرفتاری. مضایق. تنگنا:
تو صابر باش با غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید در بند.
(ویس و رامین).
هر که در بند مثلهای قرآن بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش.
ناصرخسرو.
|| بند ترجیع و ترکیب و آن بیتی باشد که شعرا بعد از چند بیت به ردیف و قافیت دیگر بیاورند. (برهان). بند ترجیع و ترکیب بود و آن بیتی باشد که بعد از چند بیتی بیاورند. ترکیب، ترکیب بند. ترجیعبند. (فرهنگ فارسی معین). بند ترجیع و ترکیب و این هر دو اصطلاح شعر است. (آنندراج). بند ترجیع و ترکیب آن بیتی باشد که شاعر بعد از ایرادچند بیت بردیف دیگر بیاورد. (ناظم الاطباء). || رهن و گرو. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || جفت گاوی را گویندکه بجهت زراعت کردن و گردون و ارابه راندن با هم بدارند. (برهان). جفت گاو زراعت که برای زراعت و ارابه بدارند. (آنندراج). در کشاورزی زوج گاو. (فرهنگ فارسی معین). یک بند گاو که جفت گاوی را گویند که با هم بسته و به آنها زراعت کنند و گردون و ارابه را کشند. (ناظم الاطباء). || در کشاورزی زمینی که با یک جفت گاو زراعت شود. (فرهنگ فارسی معین). || طومار کاغذ باشد، و هر ده دسته از کاغذ را نیز یک بند گویند. (برهان). طومار کاغذ. (آنندراج). || قیطان پنبه ای یا ابریشمی که در میان لوله ٔ کاغذ و طومار بندند. (ناظم الاطباء). نخ. (فرهنگ فارسی معین). || پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد و آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (برهان). گرفتن برده باشد از غنیم در حرب. (جهانگیری). آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد. (ناظم الاطباء). || غلیواج و آن پرنده ای است معروف. (برهان). نام پرنده ای معروف به غلیواج. (ناظم الاطباء). زغن. (فرهنگ فارسی معین). || نخ یا ابریشمی که زنان با آن موی رخسار یا پای خود برکنند و عمل آنرا بند انداختن گویند. || کمربند یا بستی است مابین دو نقش اسلیمی مکرر که وجود آنها نقش را از یک نواختی بیرون می آورد: گردش بندها بسته به ابتکار و ذوق هنرمند است. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه از گچ با نوک ماله یا شصت میان درز دو آجر بر هم نهاده کشند. (یادداشت بخط مؤلف). || در اصطلاح بنایان نصف شصتی باشد و شصتی نصف کلوک و کلوک نصف چارک است و چارک نصف نیمه و نیمه نصف آجر. (یادداشت بخط مؤلف). || ثغر. حد (میان دو ملک): الرباط؛ به ثغر مقیم شدن، یعنی به بند میان کفر و اسلام. (مجمل اللغه). || هر یک از گذرگاههای شهری: بند به بند پلیس گذاشته اند. (یادداشت بخط مؤلف). || علم بزرگ که زیر آن ده هزار مرد باشد معرب از فارسی است. ج، بنود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علم بزرگ و هر بند نشانه ٔ ده هزار بوده است و گاهی کمتر و گاهی بیشتر. لواء. ج بنود. (یادداشت مؤلف). || آبی که سکر آورد. (منتهی الارب). || پیاده ٔ فرزین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- بند شطرنج، شُه کردن. کشت کردن شاه شطرنج و آن اصطلاحی است در میان شطرنجیان که مهره ها را در جایی بگذارند که شاه حریف لاعلاج از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ترکیب و ترجیع، بند ترکیب بیتی باشد که شاعر بعد از ایراد چند بیت به ردیف و قافیه ٔ دیگر بیاورد. در ترجیع این بیت در تمام قسمتها یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- بند توکل، مایه ٔ توکل. (فرهنگ فارسی معین).
- بند زبان. رجوع به زبان شود.
- بند کاغذ، واحدی است برای کاغذو آن ده دسته باشد و هر دسته ای بیست و چهار ورق. (فرهنگ فارسی معین). یک بند کاغذ ده دسته باشد و هر دسته بیست وچهار ورق. (ناظم الاطباء). بصورت ترکیب با فعلی آید:
- پاره کردن بند، گسستن بند. گسیختن آن.
- در بند آزار کسی بودن، تصمیم به آزار کسی داشتن.
- در بند چیزی بودن، در خیال چیزی بودن: در بند سفر است.
|| (ن مف / نف) بسته. در ترکیب آید. (فرهنگ فارسی معین). || بجای بندنده در ترکیب بکار رود: دست بند. دیوبند و... بصورت مزید مؤخر در کلمات زیر آید: آب بند. آردبند. احرام بند. بربند. بیضه بند. بهاربند. بازوبند. باربند. بادبند. بیشه بند. پابند. پشت بند. پوزه بند. پیش بند. پی بند. پیشانی بند. پستان بند. پاچه بند. پشه بند. پنجه بند. تب بند. ته بند. تخته بند. تیربند. جگربند. چاربند. چهاربند. چشم بند. چانه بند. خسته بند. خصیه بند. خواب بند. خون بند. دلبند. دهان بند. دوال بند. دول بند. دیوبند. دست بند. روبند. رگ بند. زبان بند. زانوبند. زله بند. ساق بند. سبیل بند. سینه بند. سربند. شاش بند. شکسته بند. شکم بند. شمشیربند.شهربند. شلواربند. علاقه بند. غربال بند. غربیل بند. غلیزبند. کاردبند. کمربند. کاسه بند. گاوبند. گردن بند. گلوبند. گیسوبند. ماست بند. مچ بند. میان بند. مال بند. موی بند. نعل بند. نزله بند. نیم بند. نیوبند. نقش بند. نخل بند. نابند (کماج خبازان). هفت بند. هست بند (هسته بند). و رجوع به همین ترکیب ها شود.

عربی به فارسی

بند

بند , ماده

فرهنگ فارسی هوشیار

رو

رونده، مانند تندرو، میانه رو، کجرو

گویش مازندرانی

رو در رو

مقابل، مقابل شدن، رو در رو قرار گرفتن


بند

طناب نازک، نخی که با آن سرکیسه را بندند، بند

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

رو

رخ، چهره، رخسار، صورت،
[مقابلِ پشت] سطح و طرف بیرون چیزی،
[عامیانه، مجاز] بی‌پروایی، گستاخی: عجب رویی داری!،
[عامیانه، مجاز] حیا،
وجه، شکل: چو دریای جوشان زمین بردمید / چنان شد که کس روی هامون ندید (فردوسی: ۴/۶ حاشیه)،
[مقابلِ پایین] قسمت بالایی چیزی، بالا،
[عامیانه] برمبنای، بنابر،
[قدیمی، مجاز] جهت، سو، طرف،
[قدیمی، مجاز] مصلحت: به مادر چنین گفت پس جنگجوی / که نابردن کودکان نیست روی (فردوسی: ۵/۳۰۸)،
[قدیمی، مجاز] طاقت، تاب: روی برگشتنم از روی تو نیست / که جهانم به یکی موی تو نیست (انوری: ۷۸۹)، از تو بریدن صنما «روی» نیست / زآن که چو رویت به جهان روی نیست (انوری: ۷۸۹)،
۱۱. [مقابلِ آستر] [قدیمی] رویه،
۱۲. [قدیمی، مجاز] امکان: نه راه شدن نه روی بودن / معشوقه ملول و ما گرفتار (سعدی۲: ۴۵۰)،
۱۳. [قدیمی، مجاز] توانایی: مرا هدیه باید اگر گفت راست / تو را رای و روی دبیری کجاست (فردوسی۱: ۳/۱۴۶۵)،
۱۴. [قدیمی، مجاز] چاره: تو این راز مگشا و با کس مگوی / مرا جز نهفتن سَخُن نیست روی (فردوسی: ۲/۲۲۲)،
۱۵. [قدیمی، مجاز] زیبایی،
۱۶. [قدیمی، مجاز] ساحل: گر ایدون که زاین روی جیحون کشد / همی دامن خویش در خون کشد (فردوسی: ۲/۲۴۷)،
* ازاین‌رو: ازاین‌جهت، به‌این‌سبب،
* ازچه‌رو: ازچه‌جهت، به‌چه‌سبب،
* به ‌رو درماندن: (مصدر لازم) [مجاز] به رودربایستی گیر کردن، از شرم حضور کاری را برعهده گرفتن و یا از چیزی گذشتن: این کار را نمی‌خواستم بکنم، به‌رودرماندم و قبول کردم،
* رو آمدن: (مصدر لازم)
بالا آمدن،
روی چیزی ایستادن،
[عامیانه، مجاز] ترقی کردن، رشد کردن،
جلوه کردن،
به جاه و مقام رسیدن،
* رو آوردن: ‹روی آوردن›
توجه کردن،
[عامیانه، مجاز] به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به‌سوی آن رفتن،
* رو انداختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خواهش کردن، التماس و الحاح،
* رو برگرداندن (برتافتن):
روی برگردانیدن از کسی یا چیزی،
پشت کردن، اعراض کردن،
* رو بستن (گرفتن): (مصدر لازم) بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن،
* رو پنهان کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] روی خود را پوشاندن و به ‌کسی نشان ندادن،
خود را از نظر دیگری پنهان کردن،
[مجاز] پنهان کردن خود در خانه،
* رو تافتن (برتافتن): (مصدر لازم) [قدیمی]
رو برگردانیدن از کسی یا چیزی، رو گرداندن،
[مجاز] اعراض کردن، پشت کردن،
[مجاز] گریختن، فرار کردن،
* رو دادن به کسی: [عامیانه، مجاز]
کسی را بیش‌ازحد گستاخ کردن،
به‌ کسی بیش‌ازحد محبت کردن و او را جسور و پررو کردن،
* رو داشتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] جسارت داشتن، پررو بودن،
* رو کردن: (مصدر لازم) ‹روی کردن› [عامیانه، مجاز] توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن،
* رو گرداندن (گردانیدن، تافتن): (مصدر لازم) [قدیمی]
از کسی یا چیزی روی برگردانیدن،
پشت کردن، اعراض کردن،
* رو نمودن: (مصدر لازم) ‹روی نمودن› [مجاز]
روی‌ نشان دادن، ظاهر شدن،
توجه کردن،
* رو نهادن (آوردن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
توجه کردن به کسی یا چیزی،
رفتن به‌سوی کسی یا چیزی،
* رودررو: ‹روی‌در‌روی› = روبه‌رو
* روی‌ دادن: (مصدر لازم) ‹رو دادن› [مجاز] به‌وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری،


بند

(زیست‌شناسی) محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل،
محل اتصال دو چیز، پیوند،
گرهِ نی،
(حقوق) قسمتی از کتاب یا قانون،
فصل،
ریسمان،
ریسمان یا زنجیر که به دست‌وپای انسان یا حیوانی ببندند،
دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می‌سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین‌های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب،
بستۀ کاغذ ۴۸۰ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته‌بندی شده باشد،
علَم بزرگ،
۱۱. فصل یا فقرۀ کتاب،
۱۲. قید،
۱۳. [مجاز] حیله، نیرنگ،
۱۴. (بن مضارعِ بستن) = بستن
۱۵. بسته‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ماست‌بند،
۱۶. آنچه به چیز دیگر، به‌ویژه یکی از اعضای بدن، بسته می‌شود (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستبند، مچ‌بند،
۱۷. بسته شدن: راه‌بند،
* بند آمدن: (مصدر لازم)
بسته شدن،
بسته شدن راه و مجرا،
بازایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد،
* بند آوردن: (مصدر متعدی)
بستن و جلوگیری کردن،
جلو جریان چیزی را گرفتن،
* بند انداختن: (مصدر متعدی) کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ،
* بند بودن: (مصدر لازم)
گیر بودن، گرفتار بودن،
آویزان بودن،
* بند زدن: (مصدر متعدی) به هم چسباندن ظرف‌های شکسته با بند یا بش، بش زدن،
* بند شدن: (مصدر لازم)
به چیزی چسبیدن،
به چیزی آویختن،
* بند شهریار: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی،
* بند کردن: (مصدر متعدی)
در بند کردن،
چسباندن،
چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن،
* بند کشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به‌سر بردن،
* بند ناف: (زیست‌شناسی) رشته‌ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می‌کند،
* بندوبست: [مجاز]
ساخت‌وپاخت، توطئه،
ضبط‌وربط، ترتیب، انتظام،
* بند ورغ: [قدیمی] بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند،

فن: یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنانکه سیصدوشصت بند فاخر بدانستی (سعدی: ۷۹)،

فارسی به عربی

بند

انشوطه، بند، حافظه الاوراق، خندق، رباط، ربطه، سد، غل، فصاحه، فقره، فک، مظهر، مفصل، مفصله، مقاله، مقطع شعری

معادل ابجد

رو بند

262

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری