معنی ریا و نفاق

حل جدول

ریا و نفاق

زرق


نفاق

دورویی، مکر، به مفهوم مخفی کردن، کفر و تظاهر به ایمان است. منافق کسی است که با روش مرموز در جامعه نفوذ کند و از طریق دیگر فرار کند.

فرهنگ عمید

نفاق

دورویی کردن، دورویی، مکر و ریا،

رواج و رونق گرفتن خریدوفروش،

لغت نامه دهخدا

نفاق

نفاق. [ن ِ] (ع مص) دوروئی کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 101) (آنندراج) (از منتهی الارب). منافقه. (زوزنی) (منتهی الارب). کفر پوشیدن و ایمان آشکار کردن. (از منتهی الارب). کفر در دل نهفتن و ایمان به زبان آشکار کردن. (از اقرب الموارد) (از تعریفات). فهو منافق. (اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نفقه. رجوع به نفقه شود. || (اِمص) دوروئی. (غیاث اللغات) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فعل منافق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مکر. ریا. جسبوس. جسبوسی. (ناظم الاطباء). منافقت. رماق. دوزبانی. مقابل وفاق. (یادداشت مؤلف): پس از آن آمدن به درگاه عالی از دل و بی ریا و نفاق. (تاریخ بیهقی ص 332).
اهل نفاق گشت شب تیره
رخشنده روز اهل تولی شد.
ناصرخسرو.
قول چون خرما و همچون خار فعل
این نه دین است این نفاق است ای کرام.
ناصرخسرو.
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حکم او به تکلف نه جود او به ریا.
مسعودسعد.
پی منه با نفاق در درگاه
به توکل روندمردان راه.
سنائی.
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم.
خاقانی.
رنجور نفاق دوستانم
ز آمیزش دوستان مرا بس.
خاقانی.
همچو آئینه از نفاق درون
تازه روی و سیه جگر مائیم.
خاقانی.
خلقی بسیار از اهل شقاق و نفاق بر زمین انداخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
- اهل نفاق، مردمان ریاکار و مکار. (ناظم الاطباء).
- به نفاق، از روی نفاق. مزورانه. ریاکارانه: به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه ٔ چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند. (گلستان سعدی).
- پرنفاق، منافق. دورو:
بدقول و جفاجوی و پرنفاقی
زیرا که عدوی رسول و آلی.
ناصرخسرو.

نفاق. [ن َ] (ع مص) رایج و روان گردیدن بیع. (از منتهی الارب) (آنندراج). رواج شدن بیع. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || روان و رواج یافتن متاع. (غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || برپای شدن و رواج و رونق گرفتن بازار. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ضد کساد. (آنندراج). || زیاد شدن خواستگاران زن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).


ریا

ریا. (ع اِمص) ریاء. ظاهرسازی. چشم دیدی. (یادداشت مؤلف). ساختگی. ظاهری:
زنا و ریا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود.
فردوسی.
من مانده به یمگان درون از آنم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست.
ناصرخسرو.
اگر احسان کنی با مستحق کن
نه ازبهر ریا ازبهر حق کن.
ناصرخسرو.
ای خردمند نگه کن به ره از چشم خرد
تا ببینی که بر این امت نادان چه ریاست.
ناصرخسرو.
نه حکم او بتهور نه عدل او بنفاق
نه حلم او بتکلف نه جود او به ریا.
مسعودسعد.
غایت نادانی است... چشم داشتن به ثواب آخرت به ریا در عبادت. (کلیله و دمنه).
خلاص ده سخنم را ز غارت گروهی
که مولعند به نقش ریا و قلب ریا.
خاقانی.
می خوری به ْ گر ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون.
خاقانی.
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی ریایی نبینم.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ٔ ریا داری.
سعدی (گلستان).
منه آبروی ریا را محل
که این آب در زیر دارد وحل.
سعدی (بوستان).
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاطمیکشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای به من
ور بهر ریا شکست پس وای به وی.
مهدیخان شحنه.
رجوع به ریاء شود.
- از روی یا ز روی ریا، برای تظاهر:
گم باد از روی زمین آن کسی
کاو را مهر تو ز روی ریاست.
فرخی.
رجوع به ترکیب روی ریا در ذیل ماده ٔ روی شود.
- اهل ریا، اهل ریا و سمعه، آنکه کارهای نیک را برای دیدار و گوشزد مردمان کند نه برای خوش آمد خدا. (ناظم الاطباء):
من وهم صحبتی اهل ریا دورم باد.
حافظ.
- بی ریا، بدون تظاهر و خود نمایی: در همه ٔ حالها راستی و... خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خود را بنموده است. (تاریخ بیهقی).
هم مدح نادرآید و هم دوستی تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا.
مسعودسعد.
سالار خیلخانه ٔ دین حاجب رسول
سر دفتر خدای پرستان بی ریا.
سعدی.
رجوع به ماده ٔبی ریا شود.
- روی و ریا، نفاق و دورویی. تظاهر.خودنمایی ظاهری و ساختگی:
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی.
فرخی.
چونکه داور بود او داور بی غل و غش است
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست.
فرخی.
هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم.
سعدی.
رجوع به ترکیب روی و ریا و روی ریا در ذیل ماده ٔ روی شود.
- ریا ورزیدن، ریا کردن. عملی را برای چشم دید مردم انجام دادن:
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود.
حافظ.

ریا. [رَی ْ یا] (ع ص) مؤنث رَیّان. زن سیراب. ج، رِواء. (منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به ریان شود. || (اِ) بوی خوش. گویند: ریا ریح طیبه من نفحه ریحان و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بوی. بوی خوش. (دهار).


بی نفاق

بی نفاق. [ن ِ] (ص مرکب) (از: بی + نفاق) بدون ریا و دوروئی:
زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک
هرکه نبود بنده ٔ تو بی ریا و بی نفاق.
منوچهری.
و رجوع به نفاق شود.


نفاق زار

نفاق زار. [ن ِ] (اِ مرکب) جای پر از نفاق و دورنگی و ریا:
نفاق زار جهان قابل توطن نیست
خوشا کسی که غریب آمد و غریب رود.
میریحیی (از آنندراج).


نفاق کردن

نفاق کردن. [ن ِ ک َ دَ] (مص مرکب) دوروئی کردن. ریا کردن. || درتداول، جدائی کردن. به خلاف میل و رای همگان رفتن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نفاق

اختلاف، تفرقه، دشمنی، دورویی، ریا، سالوس، شقاق، عناد، منافقت، ناسازگاری،
(متضاد) وفاق


ریا

تزویر، تظاهر، حیله، دورویی، ریو، زرق، سالوس، شایبه، ظاهرنمایی، فریب، نفاق،
(متضاد) صدق

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی آزاد

نفاق

نِفاق، دروغ، دوروئی، بی حقیقتی، پنهان کردن کفر در درون و اظهار ایمان به ظاهر و زبان، به نَفَقَه (مُنافَقَه نیز مراجعه شود)،

معادل ابجد

ریا و نفاق

448

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری