معنی ریسمان باف و شالنگ

حل جدول

ریسمان باف و شالنگ

موتاب


شالنگ

نمد اسب

نمد زیر زین

لغت نامه دهخدا

ریسمان باف

ریسمان باف. [مام ْ] (نف مرکب) کسی که ریسمان می تابد. (ناظم الاطباء). غزال. (دهار). رجوع به ریسمان تاب شود.


شالنگ

شالنگ. [ل َ] (اِ) شتالنگ. (مؤید الفضلاء). آنچه بعوض فوت شده ٔ چیز دیگر از کسی بگیرند. بهندی آن را «گهی » و در اردو «واند» گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تاوان. غرامت. || برجستن پیاده ٔ شاطران. (آنندراج). برجستگی و فروجستگی شاطران و پیاده روان. (ناظم الاطباء). شلنگ. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به شلنگ شود. || گلیمی که زیرفرش و جز آن دوزند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شال شود. || نمد اسب. (ناظم الاطباء).


باف

باف. (نف مرخم) مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است، همچون: ابریشم باف. توری باف. جاجیم باف. جوراب باف. جوال باف. که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و... است. در کلمات مرکب ذیل «باف » را توان دید، بیشتر در معنی نسج: ابریشم باف.
- بوریاباف، بافنده ٔ بوریا. (آنندراج):
بوریاباف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی.
توری باف. جاجیم باف. جوراب باف. جوال باف. حریرباف. حصیرباف. خیال باف. دروغ باف. دیباباف:
وز قیاست بوریا گر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
روبنده باف. زری باف. زره باف. زنده باف. زنبیل باف. شال باف. زیغباف:
زیغبافان را با وشی بافان بنهند
طبل زن را بنشانندبر رود نواز.
ابوالعباس.
شَعرباف. فلسفه باف. قلنبه باف. قالی باف. کامواباف. کش باف. گلیم باف. گونی باف. گیسوباف. مخمل باف. منسوج باف:
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف.
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
سعدی (بوستان).
یراق باف. || مخفف بافت و بافته و بافته شده، برخلاف قیاس. نسیج. (المعرب جوالیقی، ص 140). تنیده شده. بمعنی بافته شده است. (یادداشت مؤلف). در ترکیبات ذیل: آستری باف. ارمنی باف. اطلس باف. شوشتری باف. فرنگی باف. خانه باف:
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف.
نظامی.
دست باف بمعنی بافته شده با دست. و ریزباف. و سطبرباف و شوشتری باف و فرنگی باف و امثال آن، بمعنی بافته شده و قیاس آستری بافت و ارمنی بافت و اطلس بافت و پای بافت و دست بافت و ریزبافت و سطربافت است. || (فعل امر) امر از بافتن. (آنندراج) (فرهنگ شعوری).


ریسمان تاب

ریسمان تاب. (نف مرکب) ریسمان باف. غزال.رسن تاب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریسمان باف شود.


ریسمان گر

ریسمان گر. [گ َ] (ص مرکب) غزال. ریسمان باف. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریسمان باف شود.


ریسمان

ریسمان. (اِ مرکب) رشته و رسن. (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). رشته، مرکب است از ریس و مان که کلمه ٔ نسبت است و رسمان مخفف آن است. (از آنندراج). رسن. نخ تابیده از چند نخ. (یادداشت مؤلف). در تداول شوشتر رسمان گویند و به عربی غزل است. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف):
شباهنگ گردید بر آسمان
گسسته ثریا سر ریسمان.
فردوسی.
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان دراز.
فردوسی.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سداب.
ناصرخسرو.
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است.
خاقانی.
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
برنتیجه ٔ سنگ وموم و ریسمان افشانده اند.
خاقانی.
به صد غم ریسمان جان گسسته ست
غمی را پنبه چون نتوان نهادن.
خاقانی.
من آزموده ام این رنج و دیده این سختی
ز ریسمان متنفر بود گزیده ٔ مار.
سعدی.
به طراری زلفم از ره مرو
بدین ریسمان باز در چه ْ مرو.
خواجو (از امثال و حکم).
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان.
مکتبی شیرازی.
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
اوحدی سبزواری (از امثال و حکم).
- آسمان را از ریسمان نشناختن، بسیار گول و نادان بودن. ناآشنا به امور و علوم بودن:
وانکه او پنبه از کتان نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت.
نظامی.
- آسمان و ریسمان، کنایه است از سخن دراز و بیهوده و نامربوط.
- ریسمان بودن آسمان در چشم، کنایه از عدم تمیز است. (آنندراج):
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود.
نظامی (از آنندراج).
- ریسمان پاره کردن، کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت. (از آنندراج). از بیماری و مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 30).
- || ناگهان به خشم آمدن و بر کسی تاختن.
- ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی، کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن. (از آنندراج). خراب کردن شخصی را. (مجموعه ٔ مترادفات ص 139):
چرخی که عجوز دهر می گرداند
ازبهر من و تو ریسمان می تابد.
امام قلی بختیاری (از آنندراج).
- ریسمان خوردن، کنایه از کوتاه کردن، لیکن محاوره نیست. (آنندراج):
دل صاف در بند دنیا نباشد
بتدریج گوهر خورد ریسمان را.
صائب (از آنندراج).
- ریسمان دادن، کنایه از تعریف بیجا و غیرواقع کردن برای خجالت دادن به کسی. (آنندراج):
همچو کاغذ باد هرکس را هوایی درسر است
ازبرای سیر مردم ریسمانش می دهند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- ریسمان دراز کردن، کنایه از فرصت و مهلت دادن. (آنندراج):
نوآموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز.
سعدی (از آنندراج).
- ریسمان در دهان یا دهن افکندن، ظاهراً کنایه از تمکین و خاموشی گزیدن:
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی.
- ریسمان دفتر، ریسمانی که جلد دفتر بدان بندند و آن را در عرف هند «دوری » خوانند. (آنندراج):
هنروری که ز خود بر حساب می باشد
کمند وحدت او ریسمان دفتر اوست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- ریسمان دیگران پنبه ساختن، محنت برای دیگران کشیدن و خود به کام نرسیدن. میرزا محمد قزوینی در نثر خود نوشته. (آنندراج).
- امثال:
به ریسمان پوسیده ٔ کسی در چاه شدن. (امثال و حکم دهخدا):
ریسمانیست سست صورت جاه
تو بدین ریسمان مرو در چاه.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
ریسمان دیگر پنبه مساز. (امثال و حکم دهخدا).
ریسمان سوخت و کجی اش بیرون نرفت. (از آنندراج) (امثال و حکم دهخدا).
مارگزیده از ریسمان الیجه، از ریسمان دورنگ، یا از ریسمان سیاه و سفید می ترسد. (امثال و حکم دهخدا).
مویی به ریسمانی مدد است. (امثال و حکم دهخدا).
|| هر چیز رشته شده. (ناظم الاطباء). تار باریک که از پنبه و غیره می ریسند. (غیاث اللغات). نخ از پنبه یا پشم. (یادداشت مؤلف):
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.
سوزنی.
هرچند رستم است درآید ز سهم تو
دشمن به چشم سوزن چون تار ریسمان.
خسروی.
ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
دیده را دوختن لعل قبا فرمایم.
خاقانی.
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم.
خاقانی.
ورز رنج تن بود وز درد سوک
ریسمان بگسست و هم بشکست دوک.
مولوی (از امثال و حکم).
یک نگاهم بر سر مژگان تهی از اشک نیست
از گهر خالی نباشد ریسمان سوزنم.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار.
نظام قاری.
در پس چرخه زن پیر جهان تا بنشست
ریسمان سخن بکر در این طرز که رشت.
نظام قاری.
ز گوش پنبه برون آر ای کتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور.
نظام قاری.
- امثال:
هم ریسمان گسست هم دوک نشست، دیگر ترمیم و دریافت ممکن نباشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| طناب. (ناظم الاطباء) (آنندراج):
چاه را سر فروگرفت الحق
دلو را ریسمان گسست آخر.
خاقانی.
بدان قرابه ٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را.
خاقانی.
حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک
گردن قرابه را هست نکو ریسمان.
خاقانی.
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان بر پاچه حاجت مرغ دست آموز را.
سعدی.
- ریسمان کشتی، طناب سه چهارلایی که به آن کشتی را می کشند. (ناظم الاطباء).
- ریسمان گسل، که ریسمان پاره کند. که طناب و بند بگسلد:
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
وحشی بافقی.
|| گناه. (از قاموس کتاب مقدس).


ریسمان بافی

ریسمان بافی. [مام ْ] (حامص مرکب) عمل و شغل ریسمان باف:
رسم ایمان درجهان زد یک سر سوزن نماند
ریسمان بافی است بهر خویش زنار ترا.
سراج المحققین (از آنندراج).
رجوع به ریسمان باف شود.

فرهنگ عمید

شالنگ

نمد اسب،
گلیمی که زیر سایر فرش‌ها می‌اندازند،

فرهنگ معین

شالنگ

(لَ) (اِ.) گلیمی که زیر دیگر فرش ها می اندازند.

فرهنگ فارسی هوشیار

باف

(ریشه بافتن بافیدن) (اسم) در ترکیب گاه بجای (بافنده) آید: بوریا باف حریر باف حصیر باف شالباف، (اسم) گاه در ترکیب بجای (بافته) آید: کشباف.

تعبیر خواب

ریسمان

اگر زنی بیند که ریسمان از پشم یا از موی همی رشت، دلیل که او را از سفر غایبی بازآید. اگر به وقت رشتن رسومان او گسسته شد، دلیل که غایبش در سفر بماند. اگر بیند ریسمان بسیار داشت، دلیل است عمرش دراز بود و بر قدر درازی و کوتاهی ریسمان او را خیر و منفعت رسد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

ریسمان درخواب، سفر است و بعضی از معبران گویند: کار مردی است که با زنان اختلاط دارد. اگر بیند که از پشم ریسمان همی رشت چنانکه ریسند، دلیل است که به سفر رود و از آن سفر خیر بدو رسد. اگر بیند که از پنبه یا قز یا کتان ریسمان همی رشت، دلیل که کاری حلال کند، لکن مردان را نیکو باشد. اگر بیند که ریسمان به جولاه برد تا جامه بافد، دلیل است که در بین کاری بود. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

ریسمان باف و شالنگ

851

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری