معنی ریسمان دلو

حل جدول

ریسمان دلو

رشا


دلو

سطل چاه

ظرف آبکشی

سطل

ظرف آبکشی از چاه

فرهنگ فارسی آزاد

دلو

دَلو، (دَلی-یَدلُو) دلو در چاه انداختن و برآوردن- با دلو آب کشیدن، با دلو آب دادن- حاجت و نیاز را طلب کردن- با ملایمت و مدارا عمل کردن- شفیع قرار دادن

لغت نامه دهخدا

دلو

دلو. [دَل ْوْ] (ع اِ) آوند آب کش. (منتهی الارب). آنچه بدان آب کشند، مؤنث است اما گاهی بصورت مذکر نیز بکار رود. (از اقرب الموارد). ظرفی که بدان آب از چاه کشند. (غیاث). ظرفی بیشتر از پوست و گاهی فلزی برای کشیدن آب از چاه و غیره. آبریز. (از برهان). ام جابر. (مرصع). ام الجراف. (منتهی الارب). ام ادیم. (مرصع). جحوف. (منتهی الارب). دغول. دلاه. دول. (از برهان). ذنوب. سجل. سلم. غرب. فطیل. متعه. مِنزحه. نَیطَل. (منتهی الارب). هیز. (از برهان). ج، دِلاء، و دلی [دُ لی ی / دِلی ی / دَل ْ لا]، و أدلی و أدل که جمع قلت است و در اصل ادلو [اِ دْ ل ُ وُن ْ] بوده و واو آن به یاءقلب شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): و جأت سیاره فأرسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلام و أسروه بضاعهً واﷲ علیم بما یعملون. (قرآن 19/12)، و کاروانیانی آمدند و آب آورشان را فرستادند و او دلو خود را به چاه فرونهاد، گفت مژده که این پسری است و او را بعنوان سرمایه و کالایی پنهان داشتند، و خداوند بدانچه انجام می دهند آگاه است.
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه.
فردوسی.
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان.
فردوسی.
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن.
فردوسی.
آفتاب از وبال جست آخر
یوسف از چاه و دلو رست آخر.
خاقانی.
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کآن دلوها درید و رسنها ز تاب شد.
خاقانی.
آب خون کرد و چاه سر بگرفت
دلو بدرید و ریسمان بگسست.
خاقانی.
زمزم بسان دیده ٔ یعقوب داده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش.
خاقانی.
یوسف دلوی شده چون آفتاب
یونس حوتی شده چون دلو آب.
نظامی.
دلوهای دیگر از چه آب جو
دلو او فارغ ز چاه اصحاب جو.
مولوی.
گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی.
هست عمامه و کله صورت دلو و ریسمان
نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام.
نظام قاری (دیوان ص 99).
ادلاء؛ دلو فروگذاشتن. (دهار).اذن الدلو؛ گوشه ٔ دلو. (دهار). تعریق، دلو را پر آب نکردن. (از منتهی الارب). جفه، جلافی، جوب، سانیه، سجل، سجیله، سحبل، سولاه، علاق، علاقه، غرب، قش، معلق، مغد؛ دلو بزرگ و کلان. (از منتهی الارب). جوفاء؛ دلو فراخ. خفراء؛ دلو سبزگشته از آب کشی. درک، رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشه ٔ دلو بندند. دلاه؛ دلو خرد. ذنوب، دلو پرآب. (دهار). رتو؛ دلو کشیدن. سجل، پری دلو. سعنه؛ یک چوب دهن دلو. (منتهی الارب). سلم، دلو یک گوشه. (دهار). شجب، دلوی که مشک را بریده از نیمه ٔ آن ساخته باشند. صرّ؛ دلو مسترخی و فروهشته شده. عب، آواز کردن دلو وقت آب گرفتن در چاه. عروه؛ جای گرفت دلو. عصمور؛ چرخ چاه یا دلو آن. غرب ذأب، دلو بسیار جنبان در بالا آمدن و فرورفتن. (منتهی الارب). فرغ، جای بیرون آمدن آب از دلو، میان دو چوب سر دلو. (دهار). کتعه؛ دلو خرد. مسعن، دلو بزرگ که از دو چرم سازند. مسمع؛ دسته ٔ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلوبرابر باشد و گوشه ٔ دلو. مفضخه؛ دلو فراخ. منزفه؛ دلوی خرد که بر سر چوب دراز بندند و بدان آب کشند. ولغه؛ دلو خرد. هرشفه؛ دلو کهنه. هوذله؛ جنبیدن دلو. (منتهی الارب).
- در دلو شدن، از پا درآمدن. (امثال و حکم دهخدا): فریفته شد به خلعتی و ساخت زر که یافت، مشرفی بکرد، و خداوندش در دلو شد و او نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58).
- دلوکش، آنکه دلو رابه چاه میفرستد و بالا می کشد. آب کش:
کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسفی است دلوکش عصمت من است.
خاقانی.
- امثال:
دلو همیشه از چاه درست برنمی آید، گاهی اعمال حاد یا بی باکیها و تهورها نتیجه ٔ معکوس بخشیده موجب خسران و بلکه تباهی عامل خود میشود. و بطریق دیگر نیز گویند دلوی (دولی) که در چاه میرود همیشه از چاه درست برنمی آید. (از فرهنگ عوام):
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر باردلو از چه درست.
مولوی.
دلو حاج میرزا آقاسی است یکیش همیشه بالاست یکیش پائین. (امثال و حکم). مثل دلو حاج میرزا آقاسی، یکی در درون و یکی بیرون. (امثال و حکم)، توضیح آنکه در چرخ آب کشی از چاه باگاو یا شتر و جز آن بر گرد چرخ دلوی چند بسته می شودو چون دلوی که پر از آب شده است از یک سو برمی آید دلو دیگر که تهی است از سوی دیگر به چاه در می شود و مثل فوق از آنجاست و مناسبت آن با حاج میرزاآقاسی آن است که این وزیر به حفر قنات و چاه علاقه ٔ بسیار داشت و همتی بکار می برد.
دلوش به سر چاه رسید، یعنی کارش تمام شد و عمرش سپری گشت. (آنندراج).
|| برجی است در آسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برج فلک که وبال آفتاب در آن است. (غیاث). یکی از دو خانه ٔ زحل است و خانه ٔ دیگر آن جدی است. (از مفاتیح العلوم).یازدهمین برج از بروج دوازده گانه ٔ فلک و آن ماه دوم زمستان است. نام صورتی ازصور بروج فلکیه و آن برج یازدهم است چون از حمل آغاز کنی، و آنرا ساکب الماء نیز نامند، و آنرا بر صورت مردی ایستاده توهم کرده اند با دستهای کشیده و به یک دست کوزه ای گرفته و نگونسارکرده و آب بر پای خویش می ریزد، و آن چهل و دو کوکب است و بیرون صورت سه کوکب. صورت و برج یازدهمین از منطقهالبروج که میان جدی و حوت جای دارد، و در آن یکصدوهشت ستاره باشد چهار از قدر سیم، و به صورت مردی تخیل شده کوزه یا دلوی واژگون بر دست که آب از آن روان است، و سعدالاخبیه و سعد بلع از ستارگان این صورت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن بصورت مردی است ایستاده و دلوی در دست، سر او بسمت شمال و دو پایش به سمت جنوب و پشت او بسوی مشرق و رویش به مغرب است. ستارگان «خباء» از سعدالاخبیه سر او و دست چپ او هستند از بالای سر تا دلوی که در سمت راست اوست. سعدالاخبیه آرنج چپ اوست. و شکم وی «جره» نام دارد. و دلو او چهار سعد است از سعدهای هفتگانه ای که از منازل قمر نیستندو آن چهار سعد عبارتند از: سعد ناشره، سعدالملک، سعدالبهائم، و سعدالمائح، و هر سعدی از آنها دو ستاره اند. بر پای چپ وی کوکبی است سپید که در عظمت شبیه به کوکب پای چپ است و فرغ مقدم در خارج از صورت اوست بسمت شمال. (از صبح الاعشی ج 2 ص 155):
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او.
منوچهری.
فتاده آبکش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه.
(ویس و رامین).
تا برآرد یوسفی از چاه شب
دلو سیمین ریسمان بنمود شب.
خاقانی.
پنبه زاری برفلک بی آب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبه زارش ریسمان انگیخته.
خاقانی.
در دلو نورافشان شده، زآنجا به ماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یک ماهه نعما داشته.
خاقانی.
چون یوسف از دلو آمده در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده بر خاک غبرا ریخته.
خاقانی.
آن یوسف گردون نشین عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش از این آبش به صحرا ریخته.
خاقانی.
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند.
خاقانی.
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند.
خاقانی.
چون یوسف سپهر چهارم ز چاه وی
آمد به دلو در طلب تخت مشتری.
خاقانی.
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب.
خاقانی.
ز پرگار حمل خورشید منظور
به دلو اندر فکنده بر زحل نور.
نظامی.
قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پرآبست زرع و میو را.
مولوی.
به دریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ.
عطار.
|| نام ماه یازدهم از سال شمسی عرب، که ماه دوم زمستان و پس از جدی و پیش از حوت و مطابق کانون ثانی سریانی و بهمن فارسی است. و اول آن مطابق است تقریبا با ششم بهمن ماه جلالی و بیستم ژانویه ماه فرانسوی و آن سی روزاست. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در صورت فرس اعظم، چهار ستاره است دو از آنها را منکب الفرس ودو را جناح الفرس، و مجموع را دلو خوانند، این غیر از برج دلو است. (از حاشیه ٔ لیلی و مجنون نظامی چ وحید دستگردی ص 176):
دلو از کله های آفتابی
خاموش لب از دهن پرآبی.
نظامی.
|| داغی است مر شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد).

دلو. [دَ] (ترکی، ص) دلی. دیوانه. دنگ:
ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هر که از این هردو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی.

دلو. [دُل ْ لو] (اِ مرکب) ورقی دارای دو خال در بازی ورق. (یادداشت مرحوم دهخدا). دولو. رجوع به دولو شود.

دلو.[دَل ْوْ] (ع مص) در چاه فرو رها کردن دلو را. (ازمنتهی الارب). پائین فرستادن دلو را در چاه. (از اقرب الموارد). || برکشیدن دلو را از چاه. (از منتهی الارب). دلو از چاه برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). دول از چاه برکشیدن. (المصادر زوزنی). جدا کردن و کشیدن دلو را تا آنرا از چاه خارج کنند. (از اقرب الموارد). || آب کشیدن و استفاده بوسیله ٔ دلو. (از اقرب الموارد). || آهسته راندن ناقه را. (از منتهی الارب). آهسته راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رفق و مدارا کردن با شتر هنگام راندن آن. (از ذیل اقرب الموارد از اساس). || نرمی کردن با کسی (از منتهی الارب). رفق و مدارا کردن با کسی. (از اقرب الموارد). || شفیع گرفتن کسی را بسوی کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || درخواست کردن و طلب نمودن حاجت خود را. (از ذیل اقرب الموارد از اساس).

دلو. [دَ] (اِخ) دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه. واقعدر 50 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 8 هزارگزی جنوب باختری راه شوسه ٔ ارومیه به مهاباد. آب آن از چشمه، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


ریسمان

ریسمان. (اِ مرکب) رشته و رسن. (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). رشته، مرکب است از ریس و مان که کلمه ٔ نسبت است و رسمان مخفف آن است. (از آنندراج). رسن. نخ تابیده از چند نخ. (یادداشت مؤلف). در تداول شوشتر رسمان گویند و به عربی غزل است. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف):
شباهنگ گردید بر آسمان
گسسته ثریا سر ریسمان.
فردوسی.
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان دراز.
فردوسی.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سداب.
ناصرخسرو.
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است.
خاقانی.
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
برنتیجه ٔ سنگ وموم و ریسمان افشانده اند.
خاقانی.
به صد غم ریسمان جان گسسته ست
غمی را پنبه چون نتوان نهادن.
خاقانی.
من آزموده ام این رنج و دیده این سختی
ز ریسمان متنفر بود گزیده ٔ مار.
سعدی.
به طراری زلفم از ره مرو
بدین ریسمان باز در چه ْ مرو.
خواجو (از امثال و حکم).
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان.
مکتبی شیرازی.
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
اوحدی سبزواری (از امثال و حکم).
- آسمان را از ریسمان نشناختن، بسیار گول و نادان بودن. ناآشنا به امور و علوم بودن:
وانکه او پنبه از کتان نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت.
نظامی.
- آسمان و ریسمان، کنایه است از سخن دراز و بیهوده و نامربوط.
- ریسمان بودن آسمان در چشم، کنایه از عدم تمیز است. (آنندراج):
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود.
نظامی (از آنندراج).
- ریسمان پاره کردن، کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت. (از آنندراج). از بیماری و مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 30).
- || ناگهان به خشم آمدن و بر کسی تاختن.
- ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی، کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن. (از آنندراج). خراب کردن شخصی را. (مجموعه ٔ مترادفات ص 139):
چرخی که عجوز دهر می گرداند
ازبهر من و تو ریسمان می تابد.
امام قلی بختیاری (از آنندراج).
- ریسمان خوردن، کنایه از کوتاه کردن، لیکن محاوره نیست. (آنندراج):
دل صاف در بند دنیا نباشد
بتدریج گوهر خورد ریسمان را.
صائب (از آنندراج).
- ریسمان دادن، کنایه از تعریف بیجا و غیرواقع کردن برای خجالت دادن به کسی. (آنندراج):
همچو کاغذ باد هرکس را هوایی درسر است
ازبرای سیر مردم ریسمانش می دهند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- ریسمان دراز کردن، کنایه از فرصت و مهلت دادن. (آنندراج):
نوآموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز.
سعدی (از آنندراج).
- ریسمان در دهان یا دهن افکندن، ظاهراً کنایه از تمکین و خاموشی گزیدن:
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی.
- ریسمان دفتر، ریسمانی که جلد دفتر بدان بندند و آن را در عرف هند «دوری » خوانند. (آنندراج):
هنروری که ز خود بر حساب می باشد
کمند وحدت او ریسمان دفتر اوست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- ریسمان دیگران پنبه ساختن، محنت برای دیگران کشیدن و خود به کام نرسیدن. میرزا محمد قزوینی در نثر خود نوشته. (آنندراج).
- امثال:
به ریسمان پوسیده ٔ کسی در چاه شدن. (امثال و حکم دهخدا):
ریسمانیست سست صورت جاه
تو بدین ریسمان مرو در چاه.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
ریسمان دیگر پنبه مساز. (امثال و حکم دهخدا).
ریسمان سوخت و کجی اش بیرون نرفت. (از آنندراج) (امثال و حکم دهخدا).
مارگزیده از ریسمان الیجه، از ریسمان دورنگ، یا از ریسمان سیاه و سفید می ترسد. (امثال و حکم دهخدا).
مویی به ریسمانی مدد است. (امثال و حکم دهخدا).
|| هر چیز رشته شده. (ناظم الاطباء). تار باریک که از پنبه و غیره می ریسند. (غیاث اللغات). نخ از پنبه یا پشم. (یادداشت مؤلف):
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.
سوزنی.
هرچند رستم است درآید ز سهم تو
دشمن به چشم سوزن چون تار ریسمان.
خسروی.
ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
دیده را دوختن لعل قبا فرمایم.
خاقانی.
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم.
خاقانی.
ورز رنج تن بود وز درد سوک
ریسمان بگسست و هم بشکست دوک.
مولوی (از امثال و حکم).
یک نگاهم بر سر مژگان تهی از اشک نیست
از گهر خالی نباشد ریسمان سوزنم.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار.
نظام قاری.
در پس چرخه زن پیر جهان تا بنشست
ریسمان سخن بکر در این طرز که رشت.
نظام قاری.
ز گوش پنبه برون آر ای کتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور.
نظام قاری.
- امثال:
هم ریسمان گسست هم دوک نشست، دیگر ترمیم و دریافت ممکن نباشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| طناب. (ناظم الاطباء) (آنندراج):
چاه را سر فروگرفت الحق
دلو را ریسمان گسست آخر.
خاقانی.
بدان قرابه ٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را.
خاقانی.
حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک
گردن قرابه را هست نکو ریسمان.
خاقانی.
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان بر پاچه حاجت مرغ دست آموز را.
سعدی.
- ریسمان کشتی، طناب سه چهارلایی که به آن کشتی را می کشند. (ناظم الاطباء).
- ریسمان گسل، که ریسمان پاره کند. که طناب و بند بگسلد:
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
وحشی بافقی.
|| گناه. (از قاموس کتاب مقدس).

فرهنگ عمید

دلو

سطل، ظرف آب‌کشی، ظرف یا چرمی که با آن آب از چاه بکشند، دول،
(نجوم) یازدهمین صورت فلکی منطقهالبروج که در نیمکرۀ جنوبی قرار دارد،
یازدهمین برج از برج‌های دوازده‌گانه، برابر با بهمن،

فارسی به انگلیسی

دلو

Bucket, Pail

گویش مازندرانی

دلو

روستایی در هزارجریب

معادل ابجد

ریسمان دلو

401

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری