معنی ریشها
حل جدول
زخمها
فرهنگ فارسی هوشیار
لغت نامه دهخدا
آسی. (ع ص) غَمناک. حَزین. اندوهگین. || پشیمان. || بِجشک. پزشک. طبیب. مُعالج. پزشک ریشها و قرحه ها. جراح. ج، اِساء، اُساه.
داءالخنازیر
داءالخنازیر. [ئُل ْ خ َ] (ع اِ مرکب) علت خنازیر و خنازیر ریشها بود که از گردن و سر و گلوی برآید.
سردستارچه
سردستارچه. [س َ رِ دَ چ َ / چ ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مسلسل. (آنندراج):
زآن سردستارچه ٔ بی بها
در دل بدخواه بسی ریشها.
میرخسرو (از آنندراج).
بی مرهمی
بی مرهمی. [م َ هََ] (حامص مرکب) نداشتن مرهم. نداشتن وسیله ٔ معالجه و مداوای ریشها و جراحات:
زخم هجرت هست و وصلت نیست این درویش را
صعب تر از درد زخم، اندیشه ٔ بی مرهمیست.
کاتبی.
رجوع به مرهم شود.
ذبال
ذبال. [ذُ] (ع اِ) ج ِ ذُباله. (دهار):
عقل گردی، عقل را دانی کمال
عشق گردی، عشق را دانی ذبال.
مولوی.
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال.
مولوی.
|| ریشها که بر پهلو برآید و بجانب شکم سوراخ کند.
لوفردیس
لوفردیس. [ف َ] (معرب، اِ) به لغت یونانی حجر قبطی باشد و آن سنگی است مصری به غایت سست و در آب زود حل شود. گویند گازران مصر کتان را بدان شویند. دملها و ریشها را نافع است. (برهان). حجر قبطی است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). حجر مصری یستعمل القصارون فی تبییض الثیاب. سنگی است که گازران در سپید کردن جامه به کار برند و از مصر آرند.
ممسوح
ممسوح. [م َ] (ع ص) مسح شده. دست مالیده شده. (ناظم الاطباء). || ساده کرده. (مهذب الاسماء). || آنکه عورت جای (شرمگاه) او هموار و برابر است با سایر بدن و ندانند که مرد است یا زن. مجبوب. (یادداشت مرحوم دهخدا): بسیار باشد که بسبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید کرد یا مجبوب و یا ممسوح. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
طبرخشت
طبرخشت. [طَ ب َ خ ِ] (اِ) نوعی است از صمغ و لون او به لون خاکستر مشابهت دارد و معدن او در نواحی سیستان است و از آن موضع تا سیستان مسافت دور است و طعم او از صبر تلختر باشد، او را به شربت خورند از جهت دفع ریشها هرگه در موضع خویش بتدریج زیاده شود، چون شرینه و امثال آن. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان). صمغ رامیثا است. (فهرست مخزن الاودیه).
سترده
سترده. [س ِ /س ُ ت ُ دَ / دِ] (ن مف) پاک کرده شده. || حک شده. || برکنده. || تراشیده. (ناظم الاطباء): پیغمبر (ص) با همه یاران احرام گرفته بودند و سرها سترده و آن حضرت بر شتر نشسته بود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). مردی بود از گروه قتیبه نامش یزیدبن مسلم و قتیبه او را بیازرده بود و سر و روی او بسترده. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).ریشها سترده و سبلت فرو گذاشته. (مجمل التواریخ). ظاهر درویشی جامه ٔ ژنده است و موی سترده. (گلستان).
موسخ
موسخ. [م ُ وَ س س َ] (ع ص) ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح پزشکی) در اصطلاح اطبا دارویی است که ریشها را نرم و تر نگاهدارد. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). هرچه منع خشک شدن جراحت کند و رطوبت او را زیاد سازد مثل موم و روغن. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). داروی مرطوبی که با رطوبت زخمها درهم آمیزد و آن را بیشتر کند و مانع از دمل درآوردن و عمیق شدن آن گردد. (از قانون ابن سینا کتاب دوم ص 150).
آبار
آبار. (اِ) اُسْرُب. سرب. || سرب سوخته. آنُک محرق. رصاص اسود. (قاموس). سرب سیاه. و طریقه ٔ ساختن آن آن است که سرب را در تابه ای آهنین نهند و کاسه ای که بن آن سوراخ است بر روی تابه واژگون کنند و بدمند تا آنگاه که سرب سوخته گردد و آن در علاج ریشها و بواسیر و سرطان بکار است. و نیز توتیا و اثمد را آبار نام داده اند، چه ماده ٔ عامله ٔ آن سرب سوخته است.
معادل ابجد
516