معنی ریشهر

حل جدول

ریشهر

نام قدیم بوشهر


نام قدیم بوشهر

ریشهر


از آثار تاریخی استان بوشهر

آب انبار قوام، آتشکده کوه مند، دژ برازجان، شهر باستانی ریشهر، کاخ چرخاب، کاخ بردک سیاه، کاخ سنگ سیاه، کوشک اردشیر، گور دختر، مدرسه سعادت مظفری

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

ریواردشیر

ریواردشیر. [وْ اَ دَ] (اِخ) نام شهری پی افکنده ٔ اردشیر بابکان به پارس. ریشهر. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریشهر و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 17 و20 و 21 و ایران در زمان ساسانیان ص 58 شود.


ذوالجرة

ذوالجره. [ذُل ْ ج ِرْ رَ] (اِخ) باب بن ذوالجره، او بجنگ ریشهر، شهرک فارسی را بکشت.


باب بن ذوالجرة

باب بن ذوالجره. [ب ُ ن ِ ذُل ْ ج ِرْ رَ] (اِخ) قاتل «شهرک (سهرک) فارسی » در روز ریشهر.


شهرک فارسی

شهرک فارسی. [ش َ رَ ک ِ] (اِخ) شهرک مرزبان. در جنگ ریشهر بدست باب بن ذی الجره کشته شده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهرک (مرزبان) و رجوع به ذوالجره شود.


بلک

بلک. [ب َ] (حرف ربط) مخفف بلکه. صورتی از بلکه که در رسم خط «ه » را حذف کنند:
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.
ناصرخسرو.
چون این حال با برویز رسید به تلافی حال مشغول نگشت بلک نامه ها به تهدید سوی شهر براز و دیگر حشم نبشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105). درویشان و مردم ریشهر را هیچ قوتی و فضولی نباشد بلک زبون باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 149).
به حیاتست زنده جمله موجودات
زنده بلک از وجود تست حیات.
نظامی.
و رجوع به بلکه شود.


شهرک

شهرک. [ش َ رَ] (اِخ) شهرک مرزبان. والی فارس از قِبَل یزدگرد. در سال 23 هجری به مدینه خبررسید که شهرک حاکم فارس با گروه بسیاری از فارسیان شهر توج را که در سرحد آن ولایت بجانب اهواز واقع بوده است اردوگاه ساخته و عزم جنگ با سپاه اسلام را داردو در آن هنگام عمربن الخطاب امرا و رؤسای شهرها رابمقابله با شهرک مأمور گردانید و هر یک را بحکومت ناحیه ای از آن ولایات نامزد کرد و چون سربازان اسلام وارد فارس شدند شهرک مرزبان والی فارس با لشکری تا ریشهر (شهری باستانی نزدیک بوشهر) به استقبال لشکر مسلمین رفت. در گیرودار جنگ سواربن همام عبدی با شهرک روبرو گردید. سردار عرب در این گیرودار نیزه ای بر سینه ٔ شهرک زد و او را از پای درآورد. رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 214، حبیب السیر ج 1 چ خیام و فتوح البلدان بلاذری و بزرگان شیراز تألیف رحمت اﷲ مهراز شود.


تاب

تاب. (اِخ) (نهر...) طاب. نهرطاب: این رود طاب از حدود نواحی سمیرم منبع آن است و می افزاید تا به در ارجان رسد و در زیر پل بکان بگذرد و روستای ریشهر را آب دهد و بنزدیکی سینیز در دریا افتد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 122).... هوایش [ارّجان] گرمسیر عظیم است و آبش از رود طاب که در میان آن ولایت می گذرد و بر آب آن پلی ساخته اند آنرا پل بکان خوانند... (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی مقاله ٔ سوم چ لیدن ص 129)... آب مسن از قهستان سمیرم و ستخت برمی خیزد آب بزرگ است گذار اسپ بدشواری دهد و در نهر طاب افتد... (نزهه القلوب حمداﷲمستوفی مقاله ٔ سوم چ لیدن ص 224)... و این شهر [شهر ارّجان] را در کنار جنوبی رودخانه ٔ طاب یا تاب که اکنون برودخانه ٔ کردستان شهرت یافته است ساخته اند وبر این رودخانه از دروازه ٔ شهر ارّجان بندی بسته و بر روی بند پلی ساخته اند و آن را پل بکان که نام محله ای از ارجانست گویند و تا کنون قوایم آن بند و پل باقی است و از شهر ارجان جز تلال و وهاد و شبستان وسیعی از مسجد جامع بکان باقی نیست... (فارسنامه ٔ ناصری قسمت دوم ص 265). رجوع به طاب در همین لغت نامه شود.


کلات

کلات. [ک َ] (اِ) قلعه یادهی بزرگ را گویند که برسر کوه یا پشته ٔ بلندی ساخته باشند خواه آباد باشد و خواه خراب (برهان) (ناظم الاطباء). قلعه. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). ده کوچکی که بر پشته باشد. (اوبهی). دیهی باشد کوچک بر بلندی و اگر نیز خراب بود. (لغت فرس اسدی). دیه و قریه وقلعه ٔ بالای کوه. (غیاث) (از رشیدی). در ارمنی «کهلکه » و ظاهراً شکل قدیمی آن «کلاک » بوده و همین کلمه است که در اسماء امکنه ٔ مازندران بصورت «کلا» در آمده و قلعه معرب آن است... در طبری «کلا»، «کلا»، «قلا»، «کلاته » و «کلایه » (ده، قلعه)، در مازندرانی کنونی کلا (در آخر نام دیه ها درآید: حسن کلا، فیروزکلا). در جندقی و بیابانکی کلات بمعنی ده و کلاته بمعنی مزرعه... گیلکی «کلا» و «کلایه » (7) (کیا کلایه)... در شاهنامه بمعنی مطلق شهر مستحکم و قلعه آمده... (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
تیر تو از کلات فرود آورد هزبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
گذر بر کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن.
فردوسی.
در این میانه فزون دارد از هزار کلات
به هریک اندر دینار تنگها برتنگ.
فرخی.
زرادخانه ٔ تو بود هفتصد کلات
انبارخانه ٔ تو بود هفتصد حصار.
منوچهری.
خودچنین شد بربلند از ذات خویش
خیرخیر این نیلگون بی در کلات.
ناصرخسرو.
ز یک پهلویش بیشه ٔ آب کند
کلاتی دراو برز و کوهی بلند.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 174).
هیچکس جز مردم آن ولایت (ریشهر) به تابستان آنجا نتواند بودن مگر بردز کلات و دیگر قلاع که امیر فرامرز راست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 149). رجوع به کلاته شود. || بعضی گویند دهی که در آن دکان و بازار باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). || نام فنی از کشتی. (غیاث).


طاب

طاب. (اِخ) (رود...) نهر عظیمی است بفارس مخرج آن از جبال اصفهان نزدیک برج است تا اینکه در نهر مسن میریزد و نهر مسن از حدود اصفهان خارج گشته در ناحیه ٔ سردن به نزدیکی قریه ای که مسن نام دارد ظاهر میشود و سپس تا در ارجان در زیر پل رکان که بین فارس و خوزستان جای دارد جاری شده پس از مشروب ساختن رستاق ریشهر به نزدیکی نهر تستر به دریا میریزد. (معجم البلدان). آب طاب از کوههای سمیرم لرستان برمیخیزد و همه وقتی گذار اسب ندهد... این آب سر حد فارس و خوزستان است و طولش چهل و هفت فرسنگ باشد. (نزههالقلوب ص 224). همان رودخانه ٔ تاب کوه گیلویه است آبش شیرین. گویند از آب دجله ٔ بغداد گواراتر است. آب چشمه ٔ منبی و آب اوسل، در رودخانه ٔ فلات ناحیه ٔ یوسفی کوه گیلویه بهم پیوسته، در دامنه ٔ قلعه ٔ دزکوه به رودخانه ٔ کلات آمیخته، رودخانه ٔ تاب شده از تنگ تکاب ناحیه ٔ حومه ٔ بهبهان میگذرد. در قدیم کنار شهر ارّجان بندی بر این رودخانه بسته اند که دهات حومه ٔبهبهان را آب میداده و اکنون آن بند شکسته است و یکجانب رودخانه دیمی مانده است و دهات جانب دیگر را آب دهد. پس آب چشمه ٔ قیر، و آب چشمه های تشان حومه ٔ بهبهان به این رودخانه آمیخته بعد از چندین فرسخ که از چم نظامی بگذرد، در جایزان رامهرمز چون به رودخانه ٔ ارمش آمیزد رودخانه ٔ جایزان شود. (فارسنامه ٔ ناصری).رود طاب از کوه دل و کوه گیلویه سرچشمه گرفته دارای سه شعبه است که یکی را آب شیرین یا خیرآباد و دیگری را آب شور یا شولستان نامند و سومی که به اسامی مختلفه زهره و فهلیان موسوم است در مشرق زیدان به آن دوملحق گردیده تشکیل رود طاب را میدهد که از هندیان گذشته بخلیج فارس میریزد. (جغرافی طبیعی کیهان صص 79- 78). آب رود طاب بواسطه سبکی و گوارائی معروف و سلاطین ایران فقط از این آب می آشامیده اند. (جغرافیای کیهان ج 3 ص 13). و شهر ارّجان بر کنار این رود باشد. نام رودی است میان پارس و خوزستان. (حدود العالم).


مستخلص

مستخلص. [م ُ ت َ ل َ](ع ص) مخصوص خود کرده.(ناظم الاطباء). رجوع به استخلاص شود. || رها شده. خلاص شده. آزادشده. نجات یافته. خلاصی یافته.(ناظم الاطباء). رهائی یافته. رها. یله. آزاد. رهیده. رسته. رستگار. خلاص:
یکان یکان شمر ابجد حروف تا حطی
چنانکه از کلمن عشر عشر تا سعفص
پس آنگه از قرشت تا ضظغ شمر صدصد
دل از حروف جمل شد تمام مستخلص.
(امثال و حکم دهخدا).
|| رها از دست کسی و مفتوح برای دیگری.فتح شده. تصرف گردیده. اشغال: حاصل الامر آنکه به اندک روزگاری بغداد و دیاربکر و دیار ربیعه و شام بأسرها مستخلص و در حوزه ٔ تصرف نواب هولاکوخان آمد.(رشیدی).
- مستخلص شدن، رها شدن.
- || مفتوح شدن: حیره و سواد بهری به حرب و بهری به صلح و جزیه خالد را مستخلص شد.(مجمل التواریخ و القصص). درمقدار یک ساعت از روز آن نواحی مستخلص شد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 29).
- مستخلص کردن، آزاد ساختن.
- || مفتوح ساختن. گشادن. رهائی دادن از دست کسی: او را به جانب عمان به قلعه ٔ کیوستان فرستاد و ملک مستخلص کرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 312). نامه ای بنوشت و از او مدد خواست تا ری از بهر او مستخلص کند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 385). نواحی لمغان که معمورترین آن نواحی بود مستخلص کرد و مستصفی شد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 40). به مظاهرت و معاونت او قیام نمود و ولایت او مستخلص کرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 268).
- || آزاد و رها ساختن. رفع منعو محظور از آن کردن.
- || وصول کردن: خواستم تا بطریقی کفاف یاران مستخلص کنم آهنگ خدمتش کردم.(گلستان). ملک بفرمود تا مضمون خطاب را به زجر و توبیخ از وی مستخلص کردند.(گلستان).
- مستخلص گردانیدن، آزاد کردن.
- || مفتوح ساختن. گشادن. فتح کردن: هشتاد پادشاه گردنکش هلاک کرده بود و جهان سربسر مستخلص گردانید.(فارسنامه ابن البلخی ص 60). اتابک چاولی... آن جمله اعمال را مستخلص گردانید بقهر.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 141). بر صوب جرجان رحلت کرد تا اول جرجان که دارالملک قابوس بودمستخلص گرداند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 68).
- مستخلص گردیدن، مستخلص گشتن. رها شدن:
زمان رفته باز آید ولیکن صبر می باید
که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی.
سعدی.
- مستخلص گشتن، رها شدن.
- || گشوده شدن. مفتوح شدن: کفار هزیمت شدند و ریشهر مسلمانان را مستخلص گشت.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 114). بعد از آن ناحیت رویان و شالوس و حدود استنداریه بکلی مستخلص گشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).


مهروبان

مهروبان. [م َ] (اِخ) ماهی روبان. شهری است بر کنار دریا چنانکه موج دریا بر کنار شهر می زند و هوای آن گرم و عفن و ناخوشی بتر از آن ریشهر است، اما مشرعه ٔ دریا است، هرکه از پارس به راه خوزستان به دریا رود و آن که از بصره و خوزستان به دریا رود همگان را راه آنجا باشد و کشتیهایی که از دریا برآید بر این اعمال رود به مهروبان بیرون آید. و دخل آن بیشتر از کشتیها باشد وجز خرما هیچ میوه نباشد و گوسفندان آنجا بیشتر بز باشد و بزغاله پرورند و همچنانکه به بصره و می گویند بزغاله تا هشتاد رطل و صد رطل برسد بیشتر نیز، و برز و کتان بسیار باشد چنانکه به همه جای ببرند و جامع ومنبر است و آن جایگاه مردم زبون باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 150). در کتاب جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی آمده است: به فاصله ٔ کمی از رودخانه ٔ شیرین یعنی رودخانه ٔ زهره که به تازگی به رودخانه ٔ طاب موسوم است بندر مهروبان در مرز غربی فارس واقع است.این لنگرگاه اولین بندری بوده که کشتیها وقتی از بصره و مصب دجله به عزم هند بیرون می آمدند به آن میرسیدند و این بندر در قرن چهارم هجری شهری معمور بود و مسجدی خوب و بازارهایی آباد داشت. و بنا بر آنچه در سفرنامه ٔ ناصرخسرو آمده است یعقوب لیث این شهر را گرفته و شاید خود نیز به این شهر آمده و ناصرخسرو نام او را بر منبر مسجد آدینه ٔ این شهر نوشته دیده است: شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو، اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریزی نبود که آب شیرین دهد. ایشان را حوضها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آنجا سه کاروانسرای بزرگ ساخته اند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی. و در مسجد آدینه ٔ آنجا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته. پرسیدم ازیکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است. و در این تاریخ که من آنجا رسیدم این شهر به دست پسران باکالیجار بود که ملک پارس بود. و خواربار یعنی مأکول این شهر از شهرها و ولایتها برند که آنجا بجز ماهی چیزی نباشد. و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا به جانب جنوب برکنار دریا بروند ناحیت توّه و کازرون باشد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 120). و نیز رجوع به آثار شهرهای باستانی سواحل و جزایر خلیج فارس احمد اقتداری شود.

معادل ابجد

ریشهر

715

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری