معنی زاد
لغت نامه دهخدا
زاد. (اِخ) (باب الَ...) یکی از دروازه های نیشابور بوده است. مؤلف تاریخ سیستان آرد: عمرو لیث با لشکر رافعبن هرثمه [که بنفع خلیفه نبرد میکرد و در نیشابور محصور شده بود] نزدیک دروازه [باب الزاد] بهم رسیدند و عمرو بفرمود تا گرد نیشابور کنده کردند. (تاریخ سیستان ص 252).
زاد. (مص مرخم) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی). زادبوم، وطن. رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده. زائیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد.
فردوسی.
دل روشن نامور شد سیاه
که تا چون کند بد بدان زاد شاه.
فردوسی.
- آدمیزاد:
به هر بقعه ای کادمیزاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید.
نظامی.
چنان کادمی زاد را زان نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- پاک زاد:
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد.
سعدی (بوستان).
- پری زاد:
دستان که تو داری ای پری زاد
بس دل ببری بکف و معصم.
سعدی (ترجیعات).
پری که در همه عالم بحسن موصوفست
ز شرم همچو پری زاد میشود پنهان.
سعدی.
- پیش زاد.
- ترک زاد:
سخن بس کن از هرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد.
فردوسی.
- حورزاد:
می خور ز دست لعبتی حورزاد
چون زاد سروی بر گل و یاسمن.
فرخی.
تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حورزادی به ابلیس بود.
سعدی (بوستان).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن به آغوش مأمون نداد.
سعدی (بوستان).
- خاک زاد:
نشاید بنی آدم خاک زاد.
سعدی (گلستان).
- خانه زاد.
- دیوزاد:
همی هر چه روز آمد آن دیوزاد.
قوی دست گردد که دستش مباد.
نظامی.
- زاد بر زاد.
- زادبوم.
- زاد و بود.
- زاد و رود.
- زه و زاد.
- شهمیرزاد.
- فرخ زاد.
- کشمیرزاد:
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد.
نظامی.
- مادرزاد:
ز مادر آمده بی گنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنان کآمدند مادرزاد.
سعدی.
- ناپاکزاد.
- نوزاد:
بگوش آمد آواز نوزاد من.
نظامی.
- نیوزاد:
نوازید و نالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی.
- همزاد.
و رجوع به زاد بر زاد. زادبود. زاد و بوم. زادبوم. زاد و رود. زه و زاد. شهمیرزاد و فرخ زاد در این لغت نامه شود. || بمعنی کره ٔ نوزاده شده از اسب و خر نیز آمده است. (برهان قاطع). || (ص) مخفف آزاد است که نقیض بنده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج):
منوچهر چون زادسرو بلند
بکردار طهمورث دیوبند.
فردوسی.
و رجوع به زاد سرو در این لغت نامه شود.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چرائی پر از دردو تیره روان.
فردوسی.
همی خواندند آفرینی بدرد
که این نیک پی خسرو زادمرد.
فردوسی.
بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده ایم ای شه زادمرد.
فردوسی.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان.
نظامی.
جهان دار فرمود کان زادمرد
فروشویداز دامن خویش گرد.
نظامی.
زادمردی چاشتگاهی دررسید
درسرا عدل سلیمان دردوید.
مولوی (مثنوی).
رجوع به زادمرد در این لغت نامه شود.
زاد. (اِ) سن و سال. (برهان قاطع) (آنندراج). لهذا مردم سالخورده را بزادبرآمده خوانند. (برهان قاطع):
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمّر.
فرخی.
همه کرامت زین رو همی رسید به وی
بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد.
فرخی.
ای ماه سخنگوی من ای هورنژاد
از حسن بزرگ و کودک خرد به زاد.
عنصری.
بخاصه جوانی دل از بخت شاد
که باشد ورا بیست و یکسال زاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وزیران را گفت [شاپور ذوالاکتاف] مرا تا این غایت از نارفتن بجهاد مفسدان عذر آن بود که به زاد کوچک بودم و قوت سلاح برداشتن وجنگ کردن نداشتم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام در این زاد.
مسعودسعد.
و ازپسران او آنکه به زاد بزرگتر بود و شهامت و حزامت بیشتر تاج فرق شاهی و سراج وهاج الهی... (جهانگشای جوینی). جایگاه او بر پسرش حسام الدین امیرحسین هر چند به زاد از پسران دیگر خردتر بود مقرر داشت. (جهانگشای جوینی). علاءالدین هنوز در سن شباب بود چه در زاد میان ایشان هشتده سال بیش تفاوت نبود. (جهانگشای جوینی).
- به زاد برآمده، پیر. سالخورده:
سوده زنی بود بزاد برآمده... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). زنی بزاد برآمده ام و مرا به محمددادی و مقصودی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
از طبیب پرسیدم گفت: بزادبرآمده است و در سه علت متضاد دشوار است علاج آن. اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی).
- دیرینه زاد، معمر. سالخورد. سالخورده:
جهاندیده ٔ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی (بوستان).
- زادخوست، زادخو، زادخور، سالخورد. کهنسال. و رجوع به این کلمات شود.
زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). توشه. (دهار) (آنندراج):
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسائی.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.
ناصرخسرو.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
ناصرخسرو.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان.
خاقانی.
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم.
نظامی.
زاد ره و ذخیره ٔ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.
عطار.
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست.
عطار.
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.
مولوی (مثنوی).
راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش.
سعدی (بوستان).
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.
حافظ.
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم.
حافظ.
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.
صائب.
|| طعام اندک. قوت لایموت:
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
مولوی (مثنوی).
حکیم عرب راپرسید [اردشیر بابکان] که روزی چه مایه طعام بایدخوردن، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند. (گلستان). || نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود.
زاد. (اِخ) زاتون. زاد. امیر برشلونه. شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد. (الحلل السندسیه ج 2 ص 210). و رجوع به زاتون در این لغت نامه شود.
زاد. (اِخ) ابن خودکام مکنی به ابوالوفاء شاعر و نویسنده ٔ معاصر ابوسعد شهریاربن خسرو. وی نامه ای (متضمن توصیف حویزه و اهالی آن و شکایت از زمان و داستان گاوش که شکار درندگان گردیده) خطاب به شهریاربن خسرو نگاشته که به این ابیات شروع میگردد:
لو شاب طرف شاب اسود ناظری
من طول ما انا فی الحوادث ناظر.
(معجم البلدان ذیل کلمه ٔ حویزه).
زاد. (اِخ) ابن ماهیان بن مهربن دابر الهمدانی ازملوک حیره است که پس از ایاس بن قبیصه طائی فرمانروای عرب شد و هفده سال پادشاهی نمود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 261). و رجوع به زادیه در این لغت نامه شود.
فرهنگ معین
(ص مف.) مخفف زاده، زاییده شده: آدمی زاد، پری زاد، (اِ.) سن و سال، عمر. [خوانش: (جِ) [ع.]]
[ع.] (اِ.) توشه، خوراک اندک.
را شدن (شُ دَ) (مص ل.) = زابرا شدن: ناگریز از ترک جای مألوف گردیدن.
(ص.) آزاد، آزاده.
فرهنگ عمید
زادهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آدمیزاد، پاکزاد، پریزاد، خاکزاد، خانهزاد،
(اسم) [قدیمی] فرزند: بر شاه شد زادفرخ چو گَرد / سخنهای ایشان همه یاد کرد (فردوسی: ۸/۳۰۵)،
(اسم) [قدیمی] سنوسال: همه کرامت از ایزد همیرسید به وی / بدان زمان که کم از بیستساله بود به زاد (فرخی: ۳۵)، هر ساله بلا و سختی و رنج / من بیش کشیدهام در این زاد (مسعودسعد: ۱۰۲)،
* زاد برآمدن: (مصدر لازم) ‹به زاد برآمدن› [قدیمی]
پیر شدن، سالخورده شدن،
پیر بودن،
طعام یا خوراک که در سفر با خود برمیدارند، توشه،
* زاد راه: = زاد۲
حل جدول
توشه سفر
مترادف و متضاد زبان فارسی
توشه، خوراک، رهتوشه، زادراه، قوتلایموت، فرزند، عمر
فارسی به انگلیسی
Birth, Childbirth, Nativity
فارسی به عربی
ابن، ولاده
نام های ایرانی
پسرانه، فرزند، پسر، نام یکی از فرمانداران در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی، به صورت پسوند و پیشوند همراهبا بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند زادعلی، زادمهر، مهرزاد
گویش مازندرانی
زادن، متولد شدن، سرشت، ذات
فرهنگ فارسی هوشیار
زائیدن، مخفف زاده، فرزند
فرهنگ فارسی آزاد
زاد، توشه- طعام یا خوراک که در سفر با خود بردارند- آنچه از بد یا خوب حاصل گردد و اکتساب شود (جمع: اَزواء- اَزوِدَه)
معادل ابجد
12