معنی زاده دام

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دام دام

دام دام. (اِ صوت) حکایت صوت دهل و مانند آن. نام آواز طبل و مانند آن.
- از نو دام دام، یا از سر نو دام دام، از سر گرفتن. از نو آغازیدن. دبه کردن.

دام دام. (اِ) تام تام. رجوع به تام تام شود.


دام

دام. (اِخ) موضعی است به جنوب مکران.

دام. (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). سکری گوید در شرح این گفته ٔ جریر:
یا حبذا الخرج بین الدام و الادمی
فالرّمث من برقه الرّوحان فالغرف.
که دام و اَدمی و روحان از بلاد بنی سعد است. و حفصی گوید که دام و ادمی از نواحی یمامه است. (معجم البلدان).

دام. (اِ) در مناصب امراء و سلاطین هند و خراج ملک، دام عبارت از چهلم حصه روپیه و هم به معنی بیست وپنجم حصه از فلوس و در اوزان ادویه دام پخته هژده ماشه و نزد بعضی بیست ویک ماشه باشد و دام خام دوازده ماشه باشد. (غیاث اللغات).

دام. (اِ) فخ. (دهار) (لغت نامه ٔ مقامات حریری) (منتهی الارب). تله. نَژَنک. (برهان). حباله. اُحبول. اُحبوله. (منتهی الارب). لاتو. (برهان).تله که آلت گرفتار شدن حیوانات است. پایدام. مِصیدَه. (منتهی الارب). چیزی که جانوران فریب خورده بدان دچار شوند. فخم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). هر چیز که جانوران در آن بفریب گرفتار شوند. (برهان). مِصیَد. طُرق. طرِق. شرکه. (منتهی الارب). شرک. شبکه. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). آنچه برای صید مرغان برپا کنند. صید. (منتهی الارب). آنچه بدان شکار کنند. مصلاه.ملموءه. (منتهی الارب). دام برای حیوان برّ است چنانکه شست برای حیوان بحر. دستگاهی که بدان مرغ گیرند. چیزی که صیادان بدان مرغ بگیرند وآن را تله و چال نیز گویند و بتازیش فخ خوانند. (از شرفنامه). تور یا آلت دیگر که بدان اشکره گیرند. صاحب آنندراج گوید ترجمه ٔ شبکه است و چشمه از تشبیهات اوست. و نیز رجوع به پایدام شود:
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.
رودکی.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه.
کسایی.
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست و در دام و شست تو نیست.
فردوسی.
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه چینه نهد دام بین.
فردوسی.
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی [اژدها].
فردوسی.
زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است.
فردوسی.
چو گویی کزو من رسیدم بکام
نگه کن که آن کام بندست ودام.
فردوسی.
کسی را نه برخیره فرمان برد
که خصم روانست و دام خرد.
فردوسی.
دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد ازپر تیر.
فردوسی.
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشود
عشق سرتابسر عذاب و عناست.
فرخی.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری.
نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تلّه بلکه حجره ٔ خوش بساط اوکنده با پله.
عسجدی.
کجا چون دام بود او را شهنشاه
همان درد جدائی پیش او چاه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
مال چنه است و زمام دام جهانست
ای همه ساله بدام و بر چنه مایل.
ناصرخسرو.
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ناصرخسرو.
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر حجت
که از دام زبون گیران بعزلت رسته شد عنقا.
سنائی.
شب من دام خورشیدست گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که دام روزگارست این.
خاقانی.
دام نئی دانه فشانی مکن
با چو منی مرغ زبانی مکن.
نظامی.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
کاندرون دام دانه زهرهاست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست.
مولوی.
خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک. (گلستان).
در گذار تو هر هوس دامی است
از حیات تو هر نفس گامی است.
اوحدی.
خال تو همچو حلقه ٔ زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ٔ دام آب داده اند.
سلیم (از آنندراج).
- امثال:
از دام چو آزاد شد اندر قفس افتاد، از دام رها شد بقفس دچار شد.
اخروّاط؛ دام منقلب گردیده بند شدن بر پای شکار. داحوم، دام روباه. داحول، پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است بهر شکار. شاصره؛ نوعی از دام ددان. شرعه؛ دام مرغ سنگخواره. بیضاء، اخبول، اخبوله؛ دام صیاد. قشعامه؛ دام شکاری. جره، دام آهو. فخت، دام شکاری. کفه، دام شکار آهو. (منتهی الارب). کصیصه؛ دام آهو. (دهار). لبجه؛ دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند. (منتهی الارب). || تور ماهی گیری.تور که بدان ماهی شکرند. دستگاهی که ماهی گیران بدان ماهی گیرند. شص. شست ماهی. (منتهی الارب). شبکه و تور ماهی گیری. شبکه ٔ ماهیگیران:
بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز مردی نیامد جز این بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
ز تموز تا روزگار دمه
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی و کوپال و تیر.
فردوسی.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
خاقانی.
ماهی آسا میان دام بلا
همه سر گوش و بی خبر مائیم.
خاقانی.
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
سعدی.
تباجیه؛ دام ماهی گیران. مجزفه؛ دام ماهی. (منتهی الارب). || شبکه. (دهار) (بحر الجواهر). طور. تور. توری.چیزی که از ریسمان و پشم و مو مشبک چینند و بعربی طور خوانند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). بافته ای که میان تارهای آن فاصله بود و پودها را نیز و بسبب گشادگی تارها و پودها از یکدیگر سوراخها در نسیج پیدا آید. منسوجی با شبکه های درشت بافته.نسیجی از رسن باریک یا نخهای بهم تافته که بعمد سوراخ سوراخ بافته باشند:
ز عود گویی پوشیده بر بلور زره
ز مشک گویی پیچیده بر صنوبر دام.
فرخی.
گاه درهم شود چو تافته خام
گاه گیرد گره چو بافته دام.
عنصری.
امنیت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهریان را در نبستندی الا دامی بر وی کشیدندی و کس نیارستی بچیزی دست بردن. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 71). و بر سر این خانه همچون حظیره کردند به دارافزین تا کسی بدانجا نرود و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بآنجا نرود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 74).کونده، جوالی بود از گیا بافته بر مثل دام و کاه کشان دارند. (لغت نامه ٔ اسدی). و بر زبر خرگاهها دامی از نقره کشیده. (جهانگشای جوینی). || مقابل دد. مقابل دده. مقابل درنده. زندبار. حیوان اهلی. برابر وحش. حیوان بی آزار. وحشی غیردرنده عموماً و آهو و غزال و نخجیر را گویندخصوصاً و حشرات الارض و پرنده را هم گویند. (برهان). جانور نادرنده چون شگال و روباه و آهو و امثال آن. جانوران غیردرنده ٔ صحرائی که گیاه میخورند مثل آهو و گوزن و امثال آن. مقابل دد که به معنی چارپایان ذی ناب است مثل شیر و پلنگ و گرگ و سگ. (از غیاث). جانور نادرنده ضد دد چون شگال و روباه و امثال آن. (شرفنامه). چارپایان سودمند که درنده نباشند. حیوانات بی آزار سوای مرغان. از شواهد برمی آید که در قدیم این کلمه را بصورت مستقل بکار نبرده اند، جز بندرت بلکه همه جا مرادف دد یا دده آورده اند در حالی که دد یا دده رابه تنهائی استعمال کرده اند:
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
فردوسی.
چنین تا بنزدیک کوهی رسید
که جای دد و دام و مردم ندید.
فردوسی.
خروش و فغان و دو چشم پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب.
فردوسی.
بشهر اندرش خورد و آرام نیست
نشستنش جز با دد و دام نیست.
فردوسی.
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی.
فردوسی.
ترا دام و دد بازداند بمهر
که هستی تو جمشید خورشیدچهر.
فردوسی.
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر واز دد و دام.
فرخی (دیوان، ص 223).
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد ازدیدن آن دشت بصر.
فرخی.
ترا دام و دد باز داند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
اسدی.
اما هیئت آن است که اشخاص بدان از یکدیگر جداست، خاصه اندر مردم، با آنک بصورت همه یکی اند، چنانک زید و عمرو با آنک هر دو بر صورت مردم اند به هیئتهاء مختلف که یافته اند از یکدیگر جدااند، و اندرین حکمت عظیم است، چه اگر این هیئتهاء مختلف نبودی و همه ٔ مردم بر یک هیئت بودندی چنانک بمثل دامان اند شرهابسیار بودی بمیان مردم. (جامعالحکمتین ص 82).
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
ناصرخسرو.
دامست جهان بر تو ای پسر دام
زین دام ندارد خبر دد و دام.
ناصرخسرو.
دام و دد را دام میسازی و باز
دام تست این گنبد بسیارفن.
ناصرخسرو.
و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد [نوبنجان]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 146).
جیفه ٔ دشمنان جافی تو
از زبانی بدام و دد مرساد.
خاقانی.
انس و پریش چون ملک زله ربای مائده
دام و ددش چومورچه هدیه فزای مملکت.
خاقانی.
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر.
نظامی.
دد و دام از نشاط دانه ٔ خویش
همه مطرب شده در خانه ٔ خویش.
نظامی.
چو موئی برف ریزد پر بریزم
همه در موی دام و دد گریزم.
نظامی.
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه ای لشکری صف زده.
نظامی.
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بدبود.
مولوی.
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند.
سعدی.
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک.
سعدی.
|| سرانداز و مقنعه ٔ زنان عموماً و مشبک آن خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || کمند:
پس صید خسته شده تیزگام
چه تازی همی خیره در دست دام.
اسدی.
|| مکمن. || دَمَندان. || نزد محققین زخارف دنیوی است و آنچه باعث بازماندگی از مبداء باشد. (برهان). || مجازاً قصد از حیله و تزویر بود.
کلمه ٔ دام را بمعانی نخستین با مصادر و پیشاوندها و کلمات دیگر ترکیباتی است چون:
- از دام رستن، رها شدن از دام. رهائی یافتن:
به خان زنان برد و دستش ببست
به مردی ز دام بلا کس نرست.
فردوسی.
بشنو سخن نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام.
(منسوب به بایزید بسطامی).
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد در او سخت خر نباشد.
ناصرخسرو.
- به دام بودن، در دام بودن. در تله بودن:
گفتم که کشم پای بدامن هیهات
پایی که بدامست ز دامن چه نویسد.
خاقانی.
- به دام آمدن، دردام افتادن. گرفتار دام شدن:
بدامم نیاید بسان تو گور
رهائی نیابی بدین سان مشور.
فردوسی.
چنین گفت کامد هزبری بدام
اباچامه و رود و پرکرده جام.
فردوسی.
پرستنده گفتند با یکدگر
که آمد بدام اندرون شیر نر.
فردوسی.
مرا خواندی و خود بدام آمدی
نظر پخته تر کن که خام آمدی.
نظامی.
- به دام آوردن، در دام افکندن. گرفتار دام ساختن:
هزبری که آورده بودی به دام
رها کردی از دست و شد کار خام.
فردوسی.
شوم یک بیک شان بدام آورم
گر آیین شمشیر و نام آورم.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که او را بدام
نیارد مگر مردم زشت نام.
فردوسی.
کزاینسان سر شیری آری بدام
نه گرشاسب کرد این نریمان نه سام.
فردوسی.
سوار جهان پور دستان سام
ببازی سر اندرنیارد بدام.
فردوسی.
وگر باز لشکر بجنگ آوریم
سر خود بدام نهنگ آوریم.
فردوسی.
کسی گر بپیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد.
اسدی.
لیکن چوبدام خویش آوردت
گرگیست بفعل و زشت کفتاری.
ناصرخسرو.
- به دام آورده، در دام کشیده. گرفتار ساخته. بدام کشانده:
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دگرباره به صحرا کرده پرواز.
نظامی.
- به دام افتادن، دردام اسیر شدن. به دام آمدن:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش.
حافظ.
- به دام شدن، در دام افتادن.
- به دام کسی بودن، اسیر او بودن. گرفتار دام او بودن. در قبضه ٔ تصرف او بودن:
سرتخت ایران بکام تو باد
تن ژنده پیلان بدام تو باد.
فردوسی.
- پایدام، دام که بر پا نهند. نوعی از دام که پای جانوران را بگیرد:
دولت تیز مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
خاقانی
رجوع به پای دام شود.
- دام به خار و خس پوشیدن، دام زیر گیاه پوشیدن. کیدی نهانی را بظاهری آراسته پوشاندن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.
خاقانی.
- دام بلا، دام سختی و محنت:
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
فردوسی.
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندرنیاری بدام بلا.
فردوسی.
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد.
حافظ.
- دام تزویر، کنایه از تصلح و اظهار فضیلت و تقدس است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- دام جهان، دام روزگار:
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد.
ناصرخسرو.
وز دام جهان رمان رمان باشد
چون عادت شوم او همی داند.
ناصرخسرو.
- دام ِ گنبد، دام فلک:
سر برآر این دام گنبد را ببین
ای برادر بی کران و بر دوام.
ناصرخسرو.
- دام زیر گیاه پوشیدن، دام به خار و خس پوشیدن. مکری نهانی را بظواهر آراسته پوشیدن:
آهوان را بسبزه میخواند
دام زیرگیاه می پوشد.
خاقانی.
- دام سر زلف، کنایه از شکن زلف خوبان است:
چشم ماشکل قد چُست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام.
خواجو.
- در دام آمدن، بدام افتادن. صید شدن. گرفتار شدن:
دنیا در دام تو آید به دین
بی دین دنیا نبود جز که دام.
ناصرخسرو.
- در دام آوردن، گرفتار دام کردن. بدام آوردن. صید کردن. گرفتن:
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر ترا خرداد خور داد.
ناصرخسرو.
گوید بنسیه نقد ندهد هر که نیکست اخترش
با زرق بفریبد تنش در دام خویش آرد سرش.
ناصرخسرو.
- در دام کسی آوردن سر، مطیع او شدن. اطاعت او کردن:
نبد در جهان کس بهنگام او
که سر درنیاورده در دام او
فردوسی.
- در دام آویختن، گرفتار دام شدن:
دردام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد.
ناصرخسرو.
هست بدام تو دشمن تو همیشه
گویی گشت این جهان سراسر دامت.
مسعودسعد.
- در دام افتادن، در دام آویختن. اسیر دام شدن. گرفتاردام گشتن:
من غند شده ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام.
بوطاهر خاتونی.
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده.
نظامی.
دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد.
خاقانی.
شتر بدان دم در دام افتاد. (کلیله و دمنه).
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد.
حافظ.
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکوسرانجام.
جامی.
- سازِ دام، لوازم و اسباب دام.
- || دام چینی:
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و سازِ دام.
فردوسی.
- سر از دام کسی پیچیدن، از اطاعت او سرپیچیدن.
- سر از دام کسی نپیچیدن، از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن:
ز من هر چه خواهی همه کام تو
بر آرم نپیچم سر از دام تو.
فردوسی.
- صاحب دام (به سکون یاء و یا بکسر آن)، خداوند دام:
هر که در قوم بزرگ است امامش خوانند
هر که دل صید کند صاحب ِ دامش خوانند.
خاقانی.
- دام و دانه، وسیله ٔ فریب با آلت گرفتاری. نوشی نیش در میان. رجوع به دانه و دام شود.
- از دام جسته، رها شده از دام. نجات یافته:
پس آنگه از برش برخاست ناکام
بچاه افتاد جانش جسته از دام.
(ویس و رامین).
- از دام جستن، از دام رستن. رها شدن از دام. نجات یافتن:
سخن همچو مرغیست کش دام کام
نشیند بهر جا چو بجهد ز دام.
اسدی.
- صید دام،اسیر شده. گرفتار آمده. اسیر و گرفتار:
ای صید دام حسنت شیران زورمندان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی.
خاقانی.
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تواند.
عطار.
- بسته ٔ دام، گرفتار دام. گرفتار و اسیر. مجازاً عاشق بودن:
من بسته ٔ دام تو سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است آن یارب چه مدام است این.
خاقانی.
مرغ فتنه ٔ دانه بر بام است او
پرگشاده بسته ٔ دام است او.
مولوی.
- سربه دام (اندر) آوردن، گرفتار ساختن. اسیر کردن. موجب گرفتاری شدن:
وگر باز لشکر به جنگ آوریم
سر خود به دام نهنگ آوریم.
فردوسی.
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجوئی به دام آورد.
اسدی.
- || مطیع شدن. اطاعت کردن:
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سر اندر نیارد به دام.
فردوسی.
- به دام رسانیدن، به دام کشانیدن. گرفتار کردن:
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
خاقانی.
- بر دام زدن، به دام کشاندن. گرفتار ساختن:
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
خاقانی.
- دام دار، صیّاد:
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز.
اسدی.

دام. (اِخ) نام قصبه ای در هفت هزارگزی جنوب شرقی استتین درخطه ٔ پومرانی پروس. (قاموس اعلام ترکی).

دام. (ع اِ) عیب. و منه للیهود علیکم السلام و الدام. (منتهی الارب). || (مص) عیب کردن. (مصادر اللغه زوزنی).


زاده

زاده. [دَ / دِ] (ن مف / نف، اِ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد. (برهان) (آنندراج). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
چه گوئید گفتا که: آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای.
دقیقی.
بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و گنج آراسته.
فردوسی.
زن و زاده در بند ترکان شوند
پی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زاده ٔخلیفه، نباشم گدای نان.
خاقانی.
- آدمی زاده:
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.
نظامی.
مباش ایمن ار زآنکه آزاده ای
که آخر تو نیز آدمیزاده ای.
نظامی.
نه هر آدمیزاده از دد بهست
که دد ز آدمیزاده ٔ بد به است.
سعدی (بوستان).
همه آدمیزاده بودند لیکن
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی.
(گلستان).
و آدمیزاده ندارد بجز از عقل و تمیز.
سعدی (گلستان).
- آقازاده.
- امام زاده.
- برادرزاده.
- بزرگ زاده.
- بنده زاده.
- پادشاه زاده (پادشه زاده)،: پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان).
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان).
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای.
سعدی (بوستان).
- پارسازاده،: پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه ٔ عمان بدست افتاد. (گلستان).
- پرستارزاده:
پرستارزاده نیاید بکار
اگر چند باشد پدر شهریار.
فردوسی.
- پریزاده (پریزادگان):
پریزادگان بوسه دادند خاک.
نظامی.
- پهلوان زاده:
که ای پهلوان زاده ای بچه شیر
نزاید چو تو زورمند دلیر.
فردوسی.
چنان پهلوان زاده ٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه.
فردوسی.
که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با دود و گرد.
فردوسی.
- پیرزاده.
- پیغمبرزاده، و گفت یا محمد (ص) امت تو بهتر از پیغمبرزادگان نباشند که با برادر خود چه کردند. (قصص الانبیاء ص 59).
- پیمبرزادگی:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی طبعش نیفزود.
سعدی (گلستان).
- چاکرزاده.
- حاجی زاده.
- حرام زاده:
گفت این چه حرام زاده مردمانند.
(گلستان).
- حلال زاده.
- خادم زاده.
- خاله زاده.
- خواجه زاده.
- خالوزاده.
- خان زاده.
- خواهرزاده.
- خردمندزاده:
وز پس مرگ او وفاداری
با خردمندزاده نیز کنند.
سعدی.
- دائی زاده.
- دیوزاده.
- روستازاده:
روستازادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند.
سعدی (گلستان).
- زنازاده.
- سرهنگ زاده:
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم... (گلستان). فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد.... (گلستان).
- شاهزاده.
- شاهنشاهزاده.
- شهزاده.
- عم زاده:
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی (بوستان).
- عموزاده.
- عمه زاده.
- غلام زاده.
- کیان زاده:
بیامد همان گاه نستور شیر
بنزد کیان زاده پور زریر.
فردوسی.
- گدازاده:
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای.
سعدی (گلستان).
- مجتهدزاده.
- ملک زاده، یکی از فضلا تعلیم ملک زاده همی کردی... (گلستان).
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ.
سعدی (بوستان).
- ناپاک زاده:
بناپاک زاده مدارید امید
که زنگی بشستن نگردد سفید.
فردوسی.
|| مجازاً محصول، ثمره، هر چیز تولیدشده و پدیدآمده از عدم:
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده ٔ جبال و بحور.
مسعودسعد.
گوهر خود می دهد خاطر من همچو تیغ
زاده ٔ خود پرورد فکرت من چون بحار.
خاقانی.
سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن زنه فلک آمد نه از چهار گهر.
خاقانی.
و رجوع به زاده ٔ تاک، زاده ٔ تأیید، زاده ٔ ثانی، زاده ٔ دهن، زاده ٔ خاطر، زاده ٔ طبع، زاده ٔ مریخ و سایر ترکیبات زاده و همچنین رجوع به زادن و زائیدن شود.


دام فکندن

دام فکندن. [ف ِ ک َ دَ] (مص مرکب) دام افکندن. دام نهادن. دام گستردن. پهن کردن دام. تله نهادن. تعبیه کردن دام. فرونهادن دام. دام چیدن.
- دام درافکندن، دام نهادن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.
خاقانی.

تعبیر خواب

دام

دام اگر بیند، مکر وحیلت بود. اگر بیند پای او در دام گرفتار است، دلیل بود که به مکر و حیله گرفتار شود. اگر بیند پایش از دام گشوده گشت، تاویلش به خلاف این بود. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

دام

حیوان اهلی گیاه‌خوار، مانندِ گاو، گوسفند، اسب، و شتر،
[مقابلِ دد] [قدیمی] جانور وحشی غیر درنده، مانندِ آهو و گوزن: اگر بد کنی چون دد و دام تو / جدا نیستی پس تو از دام و دد (ناصرخسرو: ۲۷۳)،

هر آلت و اسبابی که برای گرفتار ساختن و صید کردن جانوری به ‌کار می‌برند، بند، تله: همه کارها را سرانجام بین / چو بدخواه چینه نهد دام ‌بین (فردوسی۲: ۷۹۹)،
[مجاز] توطئه،

فرهنگ فارسی هوشیار

زاده

(اسم) تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ) .

معادل ابجد

زاده دام

62

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری