معنی زانو ترسان

حل جدول

زانو ترسان

ال


ترسان

بزدل، خائف، مرعوب

بیمناک

خائف

فرهنگ عمید

ترسان

ترسنده، بیم‌دارنده: ز غریدن کوس ترسان هژبر / عقاب از تف تیر پران در ابر (اسدی: ۳۹۲)،


زانو

(زیست‌شناسی) مفصل بین ران و ساق پا که پا از آنجا خم و راست می‌شود،
خمیدگی میان لوله،
* به‌زانو درآمدن: (مصدر لازم) [مجاز] مغلوب شدن،
* به‌زانو درآوردن: (مصدر متعدی) مغلوب کردن،
* زانو زدن: (مصدر لازم)
زانو بر زمین نهادن، به‌ زانو نشستن، دوزانو نشستن،
[مجاز] نشستن روی دو زانو برای ادب و فروتنی یا التماس نزد کسی،
* پس زانو نشستن: (مصدر لازم) [مجاز] بر زمین نشستن و زانوها را در بغل گرفتن به ‌حالت غم و اندوه: پس زانو منشین و غم بیهوده مخور / که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم‌و‌بیش (؟: لغت‌نامه: پس زانو نشستن)،

لغت نامه دهخدا

ترسان

ترسان. [ت َ رَ] (اِخ) رجوع به ترسانی شود.

ترسان. [ت َ] (نف، ق) خائف. (ناظم الاطباء). ترسنده. در حال ترسیدن. بیم زده. هراسان:
مباشید ترسان ز تخت و کلاه
گشاده ست بر هر کسی بارگاه.
فردوسی.
نشست از بر تازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلم نیست ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
در حالتی که خواهان است چیزی را که نزد او است از ثواب و ترسانست از بدی حساب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). خواجه بونصر مشکان سخت ترسان می بود. (تاریخ بیهقی).
از آن ترس کو از تو ترسان بود.
اسدی.
گر مار نه ای، مردمی، از بهر چرااند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا؟
ناصرخسرو.
موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد. (قصص ص 92). چو پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم درین فن.
خاقانی.
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صلاح بفرستد.
خاقانی.
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب سرشبان انگیخته.
خاقانی.
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی.
نظامی.
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و هنوز از عقوبتش ترسان. (گلستان).
دلش داد گوینده ٔ راه بین
که ترسان بود مرد کوتاه بین.
امیرخسرو.
آنچه فخرالدوله از آن خائف و ترسان بود از او بکفایت کرد. (تاریخ قم ص 8).

ترسان. [تْرِ / ت ِ رِ] (اِخ) نویسنده ٔ فرانسوی که به سال 1705 م. در مان متولد شد و داستانهای فراوانی از قرون وسطی به رشته ٔ تحریر در آورد و بعضویت آکادمی فرانسه نائل گشت و به سال 1783 درگذشت.


زانو

زانو. (اِ) ترجمه ٔ رکبه. (آنندراج). محل اتصال ساق و ران پا. در پهلوی: زانوک، در اوستا: ژنو و درسنسکریت: جانو بوده است. (فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: زانو به ضم سوم، پهلوی: زانوک از ایرانی باستان: زنوکه، هندی باستان: جانو، در اوستا: زانو برخلاف، شاید بمعنی چانه است. رجوع کنید به بارتولمه ص 1689. در بعض نسخ خطی پهلوی شنوک آمده، از اوستا: شنو، خشنو (زانو). (بارتولمه ص 1717) (نیبرگ ص 253). کردی: زانه، افغانی: زنگون و چنگون، بلوچی و وخی: زان، سریکلی: زون، سنگلیچی: زنگ. جزو قدامی از مفصل فخذ با ساق. رکبه:
نشست از بر نرگس و زغفران
یکی تیغ در زیر زانو گران.
فردوسی.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
|| گره های کاه و نی و غیره. و رجوع به زانوئی شود.
ترکیب ها:
- زانو به دل برنهادن. زانو بر خاک مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زانو رصد کردن یا زانو رصدگه کردن. زانو زدن... در برابر کسی. زانوزده اسب کشیدن. زانو شکستن. زانو نشستن. زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن. رجوع به همین ترکیبات در ردیف خود شود.
- از سر زانو قدم ساختن، کنایه است که سالک در مراقبه سر به زانو نهد و در سیر می شود. پس گوئی سر زانو را آلت سیر یعنی قدم ساخت. (آنندراج). از سر زانو قدم ساختم، ای برای سیر دل مراقبه قدم ساختم، کذا فی الادات اقول یعنی سر زانو را قدم ساختم و این میان حالت مراقبه است زیرا که در مراقبه مردم سر به زانو می نهد و در دل در سیر میشود. پس گوئی زانو را قدم ساخت. (مؤید الفضلاء).
و رجوع به سر زانو قدم ساختن، شود.
- بر زانو نشستن، به زانو نشستن. دوزانو نشستن: مرد بر زانو نشسته (الجاثی علی رکبتیه):
زنی دیگر بزنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته.
(ویس و رامین).
- به دو زانوی ادب نشستن، پاها را تا کرده نشستن. (ناظم الاطباء).
- || بحالت ادب و فروتنی نشستن.
- به زانو آمدن، بر زانوی ادب نشستن. مجازاً، تواضع و اظهار ادب و فروتنی کردن. مغلوب شدن. به زانو درآمدن:
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.
ناصرخسرو.
- به زانو بودن کسی پیش کسی، زبون، افتاده و خاکسار بودن:
بهر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود.
فردوسی.
- به زانو درآمدن، مغلوب شدن.
- || تعظیم کردن بشکلی که زانوان بر خاک آید: امیر به زانو درآمده. (تاریخ بیهقی).
- به زانو درآوردن، مغلوب کردن. فائق شدن.
- به زانو نشاندن، به زانو درآوردن:
شب تیره بهرام را پیش خواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند.
فردوسی.
که کسری مرا و ترا پیش خواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند.
فردوسی.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا زیر تختش به زانو نشاند.
فردوسی.
- به زانو نشستن، دو زانو نشستن. کنایه از به ادب نشستن. بر زانو نشستن:
نشاندند او را و در پیش زن
به زانو نشستند آن انجمن.
فردوسی.
بلیناس دانا به زانو نشست
زمین را طلسم زمین بوسه بست.
نظامی.
و رجوع به زانو نشستن شود.
- به زانوی عزت نشستن، حالت عظمت و برتری بخود گرفتن:
پس آنگه به زانوی عزت نشست
زبان برگشاد و دهانها ببست.
سعدی (بوستان).
- پس زانو نشستن، چنباتمه نشستن.
- || بحالت غم و اندوه نشستن:
در پس زانو چو سگ نشینم کاَیام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.
خاقانی.
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش.
حافظ.
- چهارزانو، چهارزانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو و دو ساق از پهلو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی زمین قرار گیرد. (فرهنگ نظام). و رجوع به چهار زانو شود.
- دبستان سرزانو، کنایه از آنکه حالت مراقبه و زانو رصد ساختن عرفا خود مدرس و آموزشگاه حقائق است:
خود آنکس را که روزی شد دبستان سر زانو
نه تا کعبش بود جودی ولی تا ساق طوفانش.
خاقانی.
- در پس زانوی ریاضت [نشستن]، بحالت مراقبه مانند مرتاضان نشستن:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مأمور میان بسته روان بر در و دشتیم.
سعدی.
و رجوع به زانو رصدگه کردن و سر زانو قدم ساختن و زانو کعبه ساختن شود.
- دست بر زانو زدن، دست تغابن بر زانو زدن. ابراز پشیمانی و حسرت کردن:
که بر زانو زنی دست تغابن.
(گلستان سعدی).
- دو زانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی ساق قرار گیرد. (فرهنگ نظام).
- || کنایه از مؤدب نشستن است و در ایران ادب مجلس است خصوصاً کوچکتر باید نزد بزرگتر دوزانو بنشیند. (فرهنگ نظام).
- زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن، مثل است که چون کفتار را ببینند کلوخ گویندو او از ترس از رفتن بازماند. (آنندراج):
ز موذیان به دغا باید انتقام کشید
کلوخ گفته توان بست زانوی کفتار.
ملاطغرا (از آنندراج).
- زنخ بر سر زانو نهادن، سر به زانوی تفکر نهادن. زانوی غم در بغل گرفتن:
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
- سر به زانو آوردن، بحال مراقبه فرورفتن. سر زانو قدم دل کردن. از سر زانو قدم ساختن:
چون سر بسر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم.
خاقانی.
- سر به زانوی بی کسی نهادن، متفکر و اندوهگین نشستن. سر به زانوی غم نهادن، بحالت غم و اندوه. سر زانو قدم ساختن.
- سر زانو صفا و مروه است، سر زانو کم از صفا و مروه نیست، کنایه از اهمیت حال مراقبه و سیر در خلوت عارفان است:
چو دل کعبه کردی، سر هر دو زانو
کم از مروه ای یا صفائی نیابی.
خاقانی.
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا
صفا و مروه ٔ مردان سر زانو است گر دانی.
خاقانی.
- سر زانو قدم دل کردن، بحال مراقبت رفتن. از سر زانو قدم ساختن:
چون سر زانو قدم دل کند
در دو جهان دست حمایل کند.
نظامی.
- همزانو، همردیف. نزدیک. پابه پای. شانه به شانه. دوش به دوش. کفو. هم عرض. زانو به زانو:
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانه ٔ دست آینه ٔ زانوی من.
خاقانی.
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی من.
سعدی.
تا باد دلاویز تو همزانوی من شد
سر برنگرفتم بوفای تو ز زانوی.
سعدی.
دو منظور موافق روی درهم
چه خوش باشند همزانو و همدم.
سعدی.
و رجوع به همزانو در ردیف خود شود.
- همزانوئی، همزانوی. همطرازی. هم قطاری:
هر که در پیش خردمندان به زانو نامده است
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.
ناصرخسرو.
و رجوع به همزانو شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

ترسان

بزدل، خایف، متوحش، مرعوب، هراسان

فرهنگ فارسی هوشیار

زانو

مفصل بین راه و ساق پا را زانو گویند


ترسان

ترسنده، بیم زده، هراسان

فارسی به عربی

ترسان

خائف، مخیف

واژه پیشنهادی

ترسان

رمان

معادل ابجد

زانو ترسان

775

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری