معنی زبان
لغت نامه دهخدا
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) جد احمدبن سلیمان بن زبان راوی است. (منتهی الارب) (قاموس) (تاج العروس). رجوع به احمدبن سلیمان شود.
زبان. [زَ] (اِخ) ابن مره درازد است. (منتهی الارب) (تاج العروس). و ظاهر سخن مصنف قاموس زبان مانند سحاب است (بدون تشدید) و حافظ آنرا مانندشداد (با تشدید باء) ضبط کرده است. (تاج العروس).
زبان. [زَ] (ع ص) سرکش از مردم و پری. (منتهی الارب). سرکش و گردن کش از مردم و پری. (ناظم الاطباء). || (اِ) واحد زبانیه. (فرهنگ نظام). رجوع به منتهی الارب شود.
زبان.[زُ] (اِخ) منزل شانزدهم قمر. (ناظم الاطباء). رجوع به «زبانا»، «زبانان »، «زبانیان » و «زبانی » شود.
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) از نصر است که نام موضعی است در حجاز. (معجم البلدان).
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) منازلی است در اسکندریه. کندی در کتاب الولاه و القضاه آرد: از اقطاعات صالح بن علی (پس از استیلاء بر مصر و شکست مروان بن محمد) منازل زبان اسکندریه است که به اسودبن نافعضمری واگذار کرد. (از کتاب الولاه و القضاه ص 101).
زبان. [زَ] (اِخ) عدوی. ابومحمدبن قتیبه.عیسی بن یزیدبن دارا این حدیث از او نقل کرده است: در نزد پیغمبر (ص) سخن از کهانت رفت و زبان عدوی گفت یا رسول اﷲ چیزی عجیب دیده ام... (از الاصابه ج 2 ص 3).
زبان. [زَ] (اِخ) (بنو...) بطنی است از تمیم رشته ای از بنی عدنان. شیخ اثیرالدین ابوحیان در شرح تسهیل گوید: منسوب به این بطن را زبانی گویند. (از نهایه الارب فی معرفه انساب العرب تألیف قلقشندی ص 267). رجوع به زَبانی شود.
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن علأبن عمار مازنی مکنی به ابوعمرو (70-154 هَ. ق.) یکی از قراء سبعه. یونس و دیگر مشایخ بصریین قرائت از وی گرفته اند. (ازفهرست ابن الندیم). یاقوت آرد: زبان بن علأبن عمار مکنی به ابوعمروبن عریان بن عبداﷲ...بن خزاعه بن مازن بن... الیاس بن مضربن معدبن عدنان معروف به مازنی. یکی از قراء سبع است. نام وی به اختلاف نقل شده و 21 قول مختلف در این باب وجود دارد و صحیح آن است که وی زبان نام داشته است بدلیل آنکه فرزدق وقتی او را در قصیده ای هجو گفته و سپس برای عذرخواهی بنزد وی رفت، مازنی که از شعر او آگاه شده بوده با او چنین گفت:
هجوت زبان ثم جئت معتذرا
من هجوزبان لم تهجو و لم تدع.
وی بسال 68 یا 65 هَ. ق. در مکه متولد گردید و در کوفه بسال 154 هَ. ق. درگذشت. در مکه، مدینه، بصره و کوفه از بسیاری مشایخ مانند: انس بن مالک، حسن بصری، سعیدبن حبیر، عکرمه و مجاهد اخذ حدیث کرده و علم نحو را از نصربن عاصم لیثی فراگرفته است. جمعی کثیر نیز علم قرائت را از وی فراگرفته اند و از آن جمله است: عبداﷲبن مبارک، یزیدی، خلیل بن احمد، یونس بن حبیب بصری. ابومحمدیزیدی نحو را از او گرفته است و او در ادبیات و دیگر علوم نیز شاگردان بسیار داشت مانند: ابوعبید، معمربن مثنی، اصمعی، معاذبن مسلم نحوی و دیگران. سیبویه علم حروف را از او نقل کرده است. مازنی در عربیت، قرآن، وقائع عرب و شعر عالمترین مردم بود و یونس بن حبیب درباره ٔ وی میگفت: اگر بتوان به سخن کسی در همه چیز استناد کرد همانا سخن ابوعمروبن علاء است که سزاواراستناد است. ابوعبیده گوید: ابوعمرو دانشمندترین مردم است در قراآت، عربیه و وقایع عرب و شعر. خانه ٔ اوتا سقف پر از دفترها و مؤلفات او بود، سپس به زهد روی آورد و همه ٔ دفاتر خویش را بسوخت. یحیی بن معین ودیگر اهل حدیث ویرا موثق، راستگو و سخنش را در قراآت حجت دانسته اند. روایاتی جالب و فوائد بسیار از او نقل شده است. (از العقد الفرید ج 11 صص 156- 160 چ محمدسعید عریان). زبان برادری فاضل و ذوفنون داشت به نام ابوسفیان بن علاء وی بطوری که در بغیه الوعاه بنقل از زبیدی و قفطی آمده در نحو، قرائت و انساب دست داشته و سعید از او روایت کرده و یحیی او را موثق دانسته است. ابوسفیان در 165 هَ. ق. درگذشت. یکی از احفاد زبان جهم بن یحلف است که از ادیبان و نحویان و بقول یاقوت راویه ٔ احادیث و در شعر و علم غریب اللغه علامه ای بوده تقریباً هم پایه ٔ اصمعی و احمر. ابن مناذ درمدیح او گوید:
سمیتم آل العلاء لانکم
اهل العلاء و معدن العلم
و لقد بنی آل العلاء لمازن
بیتا احلوه مع النجم.
(از روضات الجنات ص 299).
رجوع به معجم الادباء ج 10 ص 217 و 258، ج 11 ص 73، 86 و 213، الاعلام زرکلی، حبیب السیر چ قدیم ص 275 و فهرست ابن الندیم شود.
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن قائد مصری. محدثی است فاضل نیکو و ضعیف. از سهل بن معاذ روایت کند و لیث و ابن لهیعه از او نقل حدیث کرده اند. زبان در 155 هَ. ق. وفات یافت. (از تاج العروس). سیوطی آرد:
زبان بن قائد مکنی به ابوجوین حمراوی از سهل بن معاذبن انس روایت دارد و لیث و ابن لهیعه از او روایت دارند. احمد گوید: احادیث او همه منکرند و ابوحاتم گوید او صالح است.... (از حسن المحاضره فی اخبارمصر و القاهره ص 121).
زبان بن فائد مکنی به ابوجوین از حمراء است که موضعی است در مصر، حمراوی دردورانی که عبدالملک بن مرواره بن موسی بن نصیر از طرف مروان بن محمد امارت مصر داشت، عهده دار رسیدگی به مظالم و آخرین و عادل ترین والیان بنی امیه در مصر بود. از سهل بن معاذبن انس روایت کند و لیث و یحیی بن ایوب و ابن لهیعه و رشدبن سعد از او روایت دارند. یحیی بن معین گوید: احادیث او همه منکرات است و ابوحاتم رازی او را صالح دانسته است.وی مردی فاضل بود و در 156 هَ. ق. وفات یافت. (از انساب سمعانی: حمراوی ورق 176) ابن حجر در تهذیب آرد: سلیمان بن ابی داود افطس گوید: زبان همواره پس از آنکه نوافل را ایستاده انجام میداد از من میپرسید: آیادرباره ٔ من امید میرود، و اگر جواب مثبت میشنید شادی در چهره اش دیده میشد. وی به گفته ٔ ابن یونس در 155هَ. ق. درگذشت. ابن حبان گوید: حدیث وی سخت منکر است و روایات او از سهل بن معاذ منحصر به یک نسخه است که گویا ساختگی است. لیث بن سعد گوید: زبان اگر میخواست بر عبادات خویش خردلی بیفزاید جای نداشت. (از تهذیب التهذیب). رجوع به خلاصه ٔ تهذیب الکمال تألیف خزرجی شود.
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن مروان از سران لشکربنی امیه است و مروان بن محمد پس از آنکه بسال 132 هَ. ق. بمصر فرار کرد گروهی از لشکریان خویش را بسرداری کوثربن اسود غنوی برای سرکوبی اسودبن نافع فهری وگروهی دیگر را بریاست زبان برای جنگ با عبدالاعلی بن سعید فرستاد. زبان، عبد الاعلی را فراری ساخت. در آخرین روزهای ذیحجه ٔ سال 132 هَ. ق. که مروان در بوصیربقتل رسید زبان بن عبدالعزیزبن مروان و عبدالعزیزبن جزی بن عبدالعزیز نیز با او کشته شدند. زبان چند فرزند داشت به نام ابراهیم، اسماعیل، جزی، طفیل و محمد. جزی و اسماعیل به اندلس فرار کردند و محمد و طفیل و مروان بن اصبعبن عبدالعزیز و فرزندش پس از مروان بقتل رسیدند. برخی گفته اند محمدبن زبان نیز موفق به فرار گردید. (از کتاب الولاه والقضاه ص 978). در تاریخ ابن عساکر آمده: زبان برادر عمربن عبدالعزیز است و درمصر اقامت داشت و فرزندان وی در اندلس بسر میبردند.او بوسیله ٔ برادر عمر از عایشه روایت کرده که: وتر را سه رکعت میخواند بدینطریق که در رکعت دوم سلام میداد سپس یک رکعت مستقل دیگر بجا می آورد... زبان سید بنی عبدالعزیز بود و از فرمان آنان بشمار میرفت. در واقعه ٔ بوصیر (132 هَ. ق.) با مروان حضور داشت و در اثر سرکشی اسب بزمین افتاد و بدست لشکریان عباسی بطورناشناس گرفتار شد و بقتل رسید. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر). یاقوت آرد: سعدبن شریح در مدح زبان گوید:
یا باعث الخیل تردی فی اعنتها
من المقطم فی اکناف حلوان
لازال بعضی ینمی فی صدورکم
ان کان ذالک من حی لزبان.
رجوع به کتاب الولاه والقضاه صص 71-72 و حسن المحاضره ص 118 شود.
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن سیاربن عمربن جابر از بنی مازن بن فزاره است وبا عیینهبن حصن مناظرت داشته است. از اشعار اوست:
تعلم انه لاطبر الا
علی متطیر و هوالثبور
بلی شی ٔ یوافق بعض شی ٔ
احاییناً و باطله کثیر
و من ینزح به لا بدیوما
یجی ٔ به نعی ّ او بشیر.
(از البیان والتبیین ج 1 ص 18).
رجوع به عقدالفرید ج 2 ص 136 و ج 3 ص 184 و معجم البلدان چ وستنفلد ج 1 ص 576 و ج 2 ص 132 شود.
زبان. [زَ] (اِخ) ابن اصیعبن عمروکلبی از کسانی است که اسلام و جاهلیت را درک کرده است. (از الاصابه ج 2 ص 38).
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) شاعری است از عرب و در عقد الفرید این دو بیت از او نقل گردیده است:
و لسنا کقوم محدثین سیاده
یری ما لها و لایحس فعالها
مساعیهم مقصوره فی بیوتهم
و مسعاتنا ذبیان طراً عیالها.
(از العقدالفرید ج 2 ص 129 چ محمد سعید عریان).
زبان. [زَ] (اِخ) نام پسر امروءالقیس. (منتهی الارب) (قاموس). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضبط کرده است. (تاج العروس).
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) پدر محمدبن زبان راوی است. (از قاموس) (تاج العروس) (منتهی الارب). رجوع به محمدبن زبان شود.
زبان. [زَ / زُ] (اِ) معروف است و به عربی لسان گویند و بضم اول هم درست است. (برهان قاطع). جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فرو بردن غذا و چشیدن و تکلم بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آلت گوشتی که دردهان است و برای چشیدن و بلعیدن و گفتار استعمال میشود و لفظ عربیش لسان است. در پهلوی زبان و زفان بوده در اوستا هزوا و در سنسکریت جیهوا... و چون در پهلوی با ضم اول است باید در فارسی هم جایز باشد. (فرهنگ نظام). عضو معروف است... و این لفظ در مدار بفتح ودر رشیدی بضم و در بهار عجم و کشف بفتح و ضم، و در سراج نوشته که آنچه در رشیدی لفظ زبان بضم اول نوشته، تخصیص ضمه خطاست، بفتح نیز آمده، بلکه لهجه ٔ ایران بفتح است، غایتش هر دو صحیح اند. (غیاث اللغات). لسان و آن جزء لحمی واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که متحرک است و بکار میرود در بلع و ازدراد غذاء و علاوه آلت عمده و اصلی ذوق و تکلم است. (ناظم الاطباء). خازن. خَزّان. ذَبذَبَه. شاهد. شِبدِع. صاقور. عصا. لِهجِه. لَهَجَه. (منتهی الارب). لسان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (دهار) (آنندراج). لِسن. (منتهی الارب). لقلق. (دهار). مِذرَب. مِذوَد. معلاق. مفصل. (منتهی الارب). مقول. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (دهار).مقوال. منمول. (منتهی الارب). در کتاب تشریح میرزا علیخان آمده: قسمت ثابت زبان جزء اعظم جدار تحتانی دهان و قسمت غیر ثابتش در جوف دهان متحرک است، عضوی است کثیر العمل و نیز اصل در حسن ذوق. و اثر بسیار عمده در بلع و تقطیع اصوات و غیرها دارد. میشود آنرا تشبیه کرد به قطع ناقصی که قطر اطول آن قدامی خلفی باشد و لیکن شکل آن از قوس مکافئی که قوس دندانی تحتانی رسم میکند معین میشود. در قدامی که خیلی بزرگتر است افقی است و منتهی به نقطه ای میشود که از جمیع مواضعزبان کوچکتر است. در قسمت خلفی دفعهً منحنی شده بخلف و تحت مایل و از همه جا ضخیمتر میشود پس بعقب رفته باریکتر میشود و بعظم لامی ملتصق میگردد و برای آن سطحی فوقانی و سطحی تحتانی و دو کنار و قاعده و رأسی ملاحظه کرده اند. سطح فوقانی: غیر مستوی و در تمام امتداد خود آزاد است. پست و بلندیهای آن عبارتند از:
1- شکنجهائی که مخصوصاً در قسمت خلفی و در کنارهای زبان برآمده ترند. در بعضی در جزءمتوسط، یک شیار طولی بسیار بزرگ دیده میشود. 2- حلیمه های بسیاری که تمام سطح ظهری زبان را مستور نموده و دارای اقسام ذیلند:
اول - حلیمه های بزرگ، که در قاعده ٔ آن در روی دو خط مورب مرتب اند. دو طرف آنها با هم تلاقی کرده شکل «7» حاصل میشود که نقطه ٔ آن بخلف است. این حلیمه ها ده تا دوازده عدد و بشکل مخروطی ناقص اند که قاعده ٔ آن از دو نقطه ٔ آن ملصق است. از این است که بویه آنها را ذورأس خوانده و بواسطه ٔ اینکه مجرای مدوی به آنها احاطه کرده کرویر آنها را حلیمه های کاسی نام نهاده است. در ملتقای دو شعبه ٔ 7 حلیمه ٔ کوچکتری دیده میشود که در کاسه ای که ازهمه عمیقتر است قرار دارد، این جوف کوچک را ثقبه ٔ اعور مرگانئی نامند.
دوم - حلیمه های کوچک که قطری و تاجی و خیطی و مخروطی اند و قسم اخیر از همه فراوانتر است و همه ٔ آنها در سطح ظاهر زبان متفرقند. ساپ حلیمه های نیم کرویی بیان و رسم میکند که از آنها هم کوچکترند و این قسم در میان شیارهایی که در فاصله ٔ حلیمه های قطری و تاجی اند قرار گرفته و عنصر حلیمه های قطری و کاسی اند.
غدد زبان: در خلف حلیمه های کاسی غدد خوشه ای زیادی موجود است: «غدد تحت مخاطیه » بشکل 7 که با 7 حلیمه های کاسی متحدالمرکزند. غدهایی دیگرند که در خلف از محاذات غدد تحت مخاطیه شروع کرده «غدد بین العضلیه» و از هر طرف تا نزدیکی نقطه ٔ زبان ممتد میشوند و از طرفین دو توده که یکی خلفی «غده ٔ وبر» و دیگری قدامی «غده ٔ بلاندن » یا «غده ٔ توهن » است تشکیل میدهند.
سطح تحتانی زبان:سطح تحتانی در ثلث قدامی، آزاد و دو ثلث خلفی آن متصل است بعضلاتی که آنرا به اجزاء مجاور استوار نموده اند. در قسمت آزاد این سطح، شیار متوسطی است که در طرف خلفی آن شکنج مخاطین است که آنرا لجام یا بند زبان گویند و در طرفین آن شیار، فزونی عضلات زبانی و دو فزونی کبودرنگ که از وریدهای ضفدعی حاصل شده اند دیده میشود. کنارهای زبان از نقطه رو به قاعده ضخیمتر شده و در تمام مواضع آنها حلیمه ها موجودند (ساپ). قاعده ٔ زبان بعظم لامی استوار است. در نقطه ٔ زبان اغلب اثرشیار متوسط سطح فوقانی و تحتانی دیده میشود.
بناء و ماهیت زبان: زبان حاصل شده از عضلات مخصوصه و عضلات اضافیه که با اجزاء لیفیه و غضروفیه مرتبط شده با عظم لامی هیکل زبان را میسازند از غشاء مخاطی و عروق و اعصاب.
هیکل زبان: لب خلفی عظم لامی چنانکه سابقاً مذکور داشتیم محل اتصال غشاء لیفی «غشاء لامی زبانی » است که الیاف زبان بدان استوار میشوند. در خط متوسطه تیغه ٔ لیفی عمودی کوچکی دیده میشود که در خلف ضخیمتر از اقدام و میان دو عضله ٔ زنخی زبان واقع است و دو سطح آن موضع اتصاب الیاف عضلانیه است. این غشاء را بلاندن مجازاً غضروف لیفی متوسط زبان نامیده. غشاءمخاط زبانی بسیار ضخیم است، به نسج عضلانی چسبیده و متمم هیکل زبان است.
عضلات زبان: عبارتند از:
1- عضلات زبانی. 2- عضلاتی اضافی به نام عضله ٔ زنخی زبانی سهمی زبانی و لامی زبانی. 3- سه عضله ٔ دیگر که از اعضائی که به زبان مربوطند می آیند و آنها عضله ٔ زبانی، حنکی زبانی و لوزی زبانی و زبانی لهاتی اند...
عضله ٔ سهمی زبانی، عضله ٔ دقیق کوچکی است که از فوق بجزء تحتی و وحشی زائده ٔ سهمی و بشریط سهمی فکی ملتصق شده بتحت و انسی و قدام رفته در قاعده ٔ زبان سه قسمت میشود. قسمت اول: قدمی خلفی... قسمت دوم:عرضی یا فوقانی... قسمت سوم: تحتانی...
عضله ٔلامی زبانی: عضله ٔ صغیر مربعی است که بجسم عظم لامی (قاعده وی زبانی) و بقاعده و تمام طول قرن بزرگ آن «قرنی زبانی » متصل میشود پس الیاف آن عموداً بفوق رفته و در طرفین زبان بمیان سهمی زبانی و زبانی فوقانی میروند...
عضله ٔ زنخی زبانی: مشعشعترین و بزرگترین عضله ٔ زبان است...
حلقی زبانی: اسم است برای الیاف عضلانیه ای که از عضله ٔ مضیق فوقی حلق بزبان رفته... لوزی زبانی (بروکا)، دسته ٔ عضلانیه ای است که غشاءمخاطین را که میان کنار تحتانی لوزه و کنار زبان محاذی آن است برمیدارند نمایان میگردد.
غشاء مخاطی زبانی: برحسب مواضع وضع آن زیاد مختلف میشود: در سطح تحتانی زبان مانند غشاء مخاطی دهان است و در کنارها و سطح فوقانی... از لحمه های صلبی تشکیل یافته است. (از تشریح میرزاعلیخان ص 529 تا 534).
در کتاب کالبدشناسی توصیفی آمده: زبان عضو حس ذائقه است و بتوسط آن احساس طعم اشیاء را مینمائیم و اعضایی که در سطح آن پخش میباشند باعث ادراک این احساسات میگردند.
زبان عضوی است عضلانی مخاطی و متحرک که در داخل دهان قرار دارد و علاوه بر درک طعم در جویدن و مکیدن و بلع و ترکیب و تغییر اصوات نیز بکار میرود و ما به شرح قسمتهای ذیل میپردازیم:
قسمت اول - شکل خارجی:
زبان عضوی است متحرک و مخروطی شکل که از بالا به پائین مسطح و قاعده ٔآن در عقب و نسبهً غیر متحرک میباشد و رأس آن در جلو و کاملاً متحرک است. این عضو دارای دو سطح فوقانی و تحتانی و دو کنار جانبی و یک رأس و یک قاعده است و رویهمرفته میتوان برای آن دو قسمت قائل شد: یکی قسمت قدامی یا قسمت دهانی که بطور افقی قرار گرفته است و دیگری قسمت خلفی یا حلقی که بطور عمودی در عقب قسمت اولی واقع است.
سطح فوقانی یا سطح پشتی:
این سطح مانند تمام زبان دارای دو قسمت افقی و عمودی است. قسمت افقیش در دهان واقع و متوجه سقف آن میباشد وقسمت عمودیش در عقب و مواجه با حلق است. در حد فاصل این دو قسمت خط فرورفتگی است بنام شیار انتهائی که محل تقاطع دو شاخه مشکله آن عمیق تر و خلفی تر از سایر قسمتهای آن است و به سوراخ اعور یا روزنه ٔ کور موسوم میباشد. در روی قسمت افقی این سطح اجزاء زیر دیده میشوند:
1- در خط وسط شیار قدامی خلفی که از نوک زبان شروع و به سوراخ اعور ختم میگردد به اسم شیار میانی.2- چین هائی که عرضاً قرار گرفته و عده ٔ آنها زیاد است. 3- برآمدگیهائی که در تمام این سطح پراکنده بوده و از متفرعات مخاط زبانی است به نام حبه های زبانی که عده ای از آنها نسبهً بزرگ و در جلوی شیار انتهائی واقع و رویهمرفته تشکیل زاویه ٔ حاده ای را میدهند که فرجه ٔ آن بطرف جلو است و به هشت زبانی موسوم میباشد و بالاخره پاره ای از حبه ها که کوچکترند در روی تمام قسمت افقی سطح فوقانی موجود میباشند و ما در موقع شرح مخاط زبان بذکر آنها خواهیم پرداخت. قسمت عمودی سطح فوقانی که متوجه به حلق است، غیر منظم و دارای غددی است که مجموع آنها را لوزه ٔ زبانی مینامند. بین انتهای تحتانی این قسمت و غضروف مکبی که در عقب آن قرار دارد سه چین مخاطی موجودمیباشد که زبان را به غضروف مکبی متصل نموده و به چین های زبانی مکبی میانی و طرفی موسومند. بین چین های طرفی دو فرورفتگی است بنام حفره های زبانی مکبی.
سطح تحتانی:
وسعت آن از سطح فوقانی کمتر ومتوجه به کف دهان میباشد. این سطح بتوسط مخاط پوشیده شده و در روی آن قسمتهای زیر دیده میشود:
1- در وسط آن چین مخاطی برجسته ای است که از جلو به عقب کشیده شده و مهار زبان نامیده میشود. 2- در جلو و در امتداد مهار شیار نسبهً عمیق قدامی خلفی وجود دارد که تقریباً تا نوک زبان ادامه پیدا میکند. 3- انتهای خلفی مهار به برآمدگی ختم میگردد که در روی آن دو سوراخ مشاهده میشود که منافذ مجاری وارتون میباشند. 4- در طرفین مهار دو برآمدگی است که مربوط به وجود غدد زیر زبانی بوده و در روی هریک سوراخهای متعددی وجود دارد که منافذ مجاری مترشحه ٔ این غدد میباشند. 5- بالاخره اورده ٔنوک زبان که یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ خط وسط از جلو بعقب کشیده شده و باعث برآمدگی مخاط سطح تحتانی زبان میگردند.
کنارها: گرد و مجاور دندانها میباشند و هرقدر از عقب به جلو نزدیکتر شویم نازک تر میگردند.
قاعده: پهن و ضخیم بوده و به ترتیب از جلو بعقب با اجزاء زیر مجاور میباشد:
1- عضلات فکی لامی و زنخی لامی. 2- استخوان لامی. 3- غضروف مکبی.
رأس: که از بالا به پائین پهن و در این شیارها سطوح فوقانی و تحتانی زبان بیکدیگر منتهی میگردند.
قسمت دوم - ساختمان زبان:
زبان از سه قسمت مختلف تشکیل شده است:
اول اسکلت استخوانی لیفی. دوم عضلات. سوم مخاط.
اول - اسکلت استخوانی لیفی:
این اسکلت شامل استخوان لامی و دو تیغه ٔ لیفی به نام غشاء لامی زبانی و غشاء میانی است. استخوان لامی را مفصلاً در کتاب اول «استخوان شناسی » ذکر کرده ایم.
غشاء لامی زبانی:
تیغه ٔ لیفی است که عرضاً در ضخامت قسمت خلفی زبان قرار گرفته است. این تیغه روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی (در فاصله ٔبین شاخهای کوچک) چسبیده و سپس بطرف بالا و کمی بجلومتوجه شده و در ضخامت زبان قرار میگیرد. طول این غشاء در خط وسط تقریباً یک سانتیمتر است.
غشاء میانی یا غشاء زبانی:
تیغه ٔ لیفی است که در خط وسط و در سطح سهمی عمود بر غشاء لامی زبان قرار دارد. این تیغه بین دو عضله ٔ زنخی زبانی واقع است و بشکل داس کوچکی است که قاعده ٔ آن در روی وسط سطح قدامی غشاء لامی زبانی و روی کنار فوقانی استخوان لامی چسبیده است. رأس آن تقریباً در حدود نوک زبان بین عضلات مختلفه ٔ این عضو قرار دارد، کنار فوقانیش محدب و بموازات سطح فوقانی زبان میباشد و از آن بیش از سه الی چهار میلیمتر فاصله ندارد. کنار تحتانیش مقعر و مجاور الیاف عضله ٔ زنخی لامی است.
دوم - عضلات زبان: زبان دارای هفت عضله است، یکی از آنها که به نام زبانی فوقانی است فرد و بقیه زوج و هشت جفت میباشند. باستثنای عضلات عرضی زبان که کاملاً در داخل این عضو هستند سایر عضلات زبان بیکی از استخوانها و یا اعضاء مجاور نیز چسبیدگی دارند و از این حیث آنها رامیتوان به سه دسته تقسیم کرد:
دسته ٔ اول آنهائی که مبدأشان بیکی از استخوانهای مجاور متصل است. این دسته شامل سه زوج عضله میباشد ازاینقرار:
1- زنخی زبانی. 2- نیزه ٔ زبانی. 3- لامی زبانی.
دسته ٔ دوم - عضلاتی که مبدأشان در روی اعضاء مجاور چسبندگی دارد و عبارتند از:
1- کامی زبانی. 2- حلقی زبانی. 3- لوزه ٔ زبانی.
دسته ٔ سوم - عده ای که مبدأشان هم در روی اعضاء و هم در روی استخوانهای مجاور میباشند. این دسته شامل عضله ٔ زبانی تحتانی و عضله ٔ زبانی فوقانی است.
1- زنخی زبانی: عضله ای است ضخیم و مثلثی شکل که رأس آن در جلو و قاعده اش مانند بادبزنی در داخل زبان پخش میشود.
مبداء - بتوسط الیاف کوتاه وتری در روی زائده ٔ زنخی فوقانی استخوان فک اسفل میچسبد.
مسیر - الیاف عضلانی از یکدیگر جدا شده و مانند بادبزنی بطرف سطح فوقانی زبان استخوان لامی متوجه میگردند.
انتهاء - الیاف قدامی یا فوقانی قوسی را تشکیل میدهند که بطرف جلو مقعر است و به رأس زبان منتهی میگردند.
2- الیاف میانی که همه به مخاط سطح فوقانی زبان و به غشاء لامی زبانی متصل میگردند.
3- الیاف تحتانی یا خلفی در روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی میچسبند.
مجاورات - سطح داخلی آن مجاور عضله ٔ همنام طرف مقابل است و بین آنها در طرف بالاغشاء میانی و در طرف پائین نسج سلولی قرار دارد سطح خارجی آن مجاور با غده ٔ تحت زبانی و مجرای وارتن و شریان زبانی عصب زیر زبانی و عضلات لامی زبانی و نیزه ٔ زبانی تحتانی میباشد. کنار قدامی اش مقعر و مجاور با مخاط سطح تحتانی زبان است کنار تحتانی آن روی عضله ٔ زنخی لامی تکیه میکنند.
عمل: الیاف قدامی نوک زبان را بطرف پائین و عقب میکشانند. الیاف میانی زبان را بجلو میبرند. الیاف خلفی یا تحتانی زبان و استخوان لامی را به بالا و جلو میکشانند و در صورتی که کلیه ٔ الیاف این عضله بالاتفاق منقبض گردند زبان را بطرف کف دهان میگسترانند.
عصب: شاخه هایی است از عصب زیر زبانی.
2- نیزه ٔ زبانی:
عضله ای است طویل و نازک که از زائده ٔ نیزه ای به قسمت طرفی زبانی کشیده شده است.
مبداء - در روی نقاط ذیل میچسبد:
1- روی قسمت قدامی خارجی نوک زائده ٔ نیزه ٔ استخوان گیجگاه. 2- روی رباط نیزه ٔ فکی. 3- در بعضی موارد روی زاویه ٔ فک اسفل و مجاور آن روی کنار خلفی این استخوان.
مسیر- عضله بطرف پائین و جلو و خارج متوجه شده در حدود انتهای خلفی کنار طرفی زبان بدو دسته الیاف فوقانی و تحتانی تقسیم میگردند.
انتها- الیاف فوقانی بشکل بادبزنی در روی سطح فوقانی زبان پخش میگردند. این الیاف در طرف عقب عرضاً قرار دارند و هر چه به طرف نوک زبان نزدیک ترشوند بیشتر بطرف داخل و جلو متمایل میگردند و بالاخره کلیه ٔ آنها روی غشاء میانی منتهی میشوند. باید دانست که خارجی ترین این دسته در امتداد کنار طرفی زبان تا نوک این عضو کشیده میشوند.
2- الیاف تحتانی از میان رشته های عضلات لامی زبانی و زبانی تحتانی عبور نموده و به غشاء میانی اتصال مییابند.
مجاورات:
این عضله از طرف خارج با غده ٔ بناگوشی و عضله ٔ رجلی داخلی و مخاط زبانی و عصب زبانی مجاور است و از طرف داخل با رباط نیزه ٔ لامی و عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق و عضله ٔ لامی زبانی مجاورت دارد.
عمل - زبان را بطرف بالا و عقب میکشاند.
عصب: 1- شعبه ای از عصب زیر زبانی.
2- شعبه ای از عصب صورتی.
3- لامی زبانی: عضله ای است پهن و نازک و چهارگوش که در قسمت طرفی و تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء - در روی نقاط زیر میچسبد:
1- روی تنه ٔ استخوان لامی مجاور شاخ کوچک آن. 2- روی سطح فوقانی شاخ بزرگ و در طول کنار خارجی آن.
مسیر: الیاف عضلانی بطرف بالا و کمی به جلو متوجه شده و وقتی که به کنار طرفی زبان رسیدند تغییر جهت داده و تقریباً افقاً بطرف داخل و جلو متوجه شده و از یکدیگر دور میشوند.
انتها: این الیاف در ضخامت زبان با رشته های فوقانی عضله ٔ زبانی مخلوط شده و به اتفاق آنها در روی غشاء میانی متصل میگردند.
باید دانست که در بعضی اوقات این عضله شامل دو دسته الیاف مجزا از یکدیگر میباشند. یکی:به نام قاعده ٔ زبانی که از تنه ٔ استخوان لامی مجزا میگردد و دیگری: شاخی زبانی که مبداء آن در روی شاخ بزرگ استخوان لامی است و اغلب در بین این دو دسته فاصله ای موجود است که در صورت تشریح دقیق ممکن است شریان را نیز در این فاصله مشاهده کرد.
مجاورات: سطح عمقی آن با عضلات تنگ کننده ٔ میانی حلق و زبانی تحتانی و زنخی زبانی و شریان زبانی مجاور است و شریان بطور مایل از عقب بجلو و از پائین به بالا کشیده شده است. اما سطحاً این عضله با عضلات فکی لامی و نیز لامی و دوبطنی و غده ٔ تحت فکی و مجرای وارتن و اعصاب زبانی و زیرزبانی مجاور است.
عمل - عضلات لامی زبانی چپ و راست بالاتفاق زبان را بطرف پائین میکشانند.
عصب - شاخه ای از عصب زیر زبانی.
4- کامی زبانی:
عضله ای است نازک و طویل که در ضخامت سنون قدامی لوزه قرار دارد.
مبداء - روی سطح تحتانی شراع الحنک یعنی در روی سطح تحتانی نیام کامی می چسبد.
مسیر: الیاف عضلانی بطرف پائین و جلو ممتد گشته وقوسی را تشکیل میدهند که تقعر آن بجلو و بالا است.
انتها- الیاف این عضله در حدود قاعده ٔ زبان از یکدیگر دور شده عده ای عرضاً و پاره ای طولاً پیش رفته و با الیاف عضله ٔ تیره ٔ زبانی یکی میگردند.
مجاورات: قسمت عمده ٔ این عضله مجاور مخاط است و چنانکه میدانیم قسمتی از تنه ٔ آن در جلوی لوزه قرار دارد.
عمل - زبان را ببالا و عقب میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب صورتی ولی در حقیقت عصب این عضله شاخه ای است از عصب ریوی معدی که بتوسط عصب پیوندی حفره ٔ وداجی آن داخل در عصب صورتی میگردد.
5- حلقی زبانی:
عضله ای است نازک که در حقیقت از متفرعات عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق میباشد.
مبداء - چنانکه گفته شد الیاف آن جزئی از عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی است.
مسیر-الیاف عضلانی بطرف قاعده ٔ زبان متوجه میگردند.
انتها- الیاف فوقانی با رشته هایی از عضلات کامی زبانی و نیزه ٔ زبانی در ضخامت آن پس از آنکه از زیر عضله ٔ لامی زبانی عبور کردند بارشته هایی از عضله ٔ زبانی تحتانی یکی میشوند.
مجاورات - قسمتی از این عضله در زیر عضله ٔ لامی زبانی قرار دارد.
عمل - زبان را به عقب و بالا میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب زیر زبانی.
6- لوزه ٔ زبانی:
عضله ای است پهن و بسیار نازک که همیشه نیز موجود نیست.
مبداء- روی سطح خارجی پوشه ٔ لوزه اتصال می یابد.
مسیر- الیاف آن بطرف جلو و پائین متوجه میشوند.
انتها- عضله در ضخامت قاعده ٔ زبان تغییر جهت داده و عرضاً متوجه خط وسط گردیده و در این نقطه با الیاف عضله ٔ طرف مقابل متقاطع میگردند.
مجاورات - این عضله ابتدا در سطح خارجی لوزه قرار دارد ولی در ضخامت زبان در زیر عضله ٔ زبانی فوقانی واقع است.
عمل - بالا برنده ٔ قاعده ٔ زبان میباشد.
عصب - شعبه ای از عصب 3 زیر زبانی است.
7- زبانی فوقانی:
تنها عضله ٔ فرد زبان است که بشکل تیغه ٔ نازکی در زیر مخاط سطح فوقانی زبان ازقاعده تا رأس این عضو کشیده شده است.
مبداء - این عضله از سه دسته ٔ الیاف میانی و طرفی تشکیل شده است از اینقرار:
1- دسته ٔ میانی که در روی غضروف مکبی و چین زبانی مکبی میانی میچسبد. 2- دسته های طرفی که در روی دو شاخ کوچک استخوان لامی اتصال می یابند.
مسیر- دسته های نامبرده بطرف جلو و بالا و داخل متوجه شده و کمی نیز به عرض آنها افزوده میگردد و بالاخره با یکدیگر مخلوط گشته و تشکیل تیغه ٔ واحدی را میدهند.
انتها- این تیغه قسمت میانی سطح فوقانی زبان را پوشانده و تا نوک آن ادامه مییابد.
مجاورات - سطحاً با مخاط زبان و عمقاً با سایر عضلات زبان که در زیر آن قرار دارند مجاور است و در طرفین آن عضلات کامی زبانی و حلقی زبانی و نیزه ٔ زبانی واقعاند.
عمل - نوک زبان را ببالا و عقب میکشاند و بالنتیجه این عضو را کوتاه مینماید.
8- زبانی تحتانی:
عضله ای است نازک و مسطح و طویل که در سطح تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء- روی شاخ کوچک استخوان لامی میچسبد و نیز عده ای از الیاف حلقی زبانی و نیزه ای زبانی به آن ملحق میگردند.
مسیر- عضله بطرف جلو و بالا متوجه شده و قوسی را می پیماید که تقعر آن بطرف پائین و جلو است.
انتها- در روی سطح عمقی مخاط نوک زبان اتصال می یابد.
مجاورات - این عضله در زیر عضله نیزه ٔ زبانی و بین عضلات زنخی زبانی (در طرف داخل) و لامی زبانی (در طرف خارج) قرار دارد.
عمل - زبان را پائین آورده و بعقب میکشاند وبالنتیجه آنرا کوتاه مینماید.
عصب - شعبه ای از عصب زیر زبانی.
9- عرضی:
عضله ای است نازک که عیناًاز خط وسط تا کنار زبان کشیده شده است.
مبداء- در روی غشاء میانی میچسبد.
مسیر- عرضاً بطرف خارج کشیده میشود.
انتها- در روی مخاط کنار طرفی زبان اتصال مییابد.
مجاورات - الیاف آن در ضخامت زبان با الیاف سایر عضلات این عضو متقاطع میباشند.
عمل - زبان را طویل و مدور نموده و بالنتیجه عرض آنرا اندک میسازد.
عصب - شعبه ای از عصب زیرزبانی است.
سوم - مخاط زبان:
این مخاط تمام سطح زبان را پوشانده فقط قاعده ٔ این عضو است که از آن مفروش نیست و مخاط زبان در حدود محیط قاعده به روی خود منعطف شده و با مخاط اعضای مجاور یعنی حلق و حنجره و شراع الحنک و لثه ها و کف دهان یکی میشود. مخاط سطح تحتانی زبان نازک و شفاف است ولی هر قدر بکنارهای این عضو نزدیکتر شویم ضخیم تر میگردد و حداکثر ضخامت آن در وسط سطح فوقانی زبان میباشد. استقامت مخاط سطح تحتانی و کناره های زبان ضعیف ولی مخاط سطح فوقانی دارای استقامت زیادتری است. رنگ آن در سطح تحتانی پشت گلی و در سطح فوقانی پس از غذا خوردن پشت گلی مایل به قرمز است ولی صبح ناشتا و یا در صورتی که شخص چند ساعتی غذا نخورده باشد سفید یا سفید زردرنگ است.
حبه های زبان:
سطح مخاط زبان صاف و هموار نیست بلکه دارای برآمدگی هائی است به نام حبه ٔ زبانی که بر حسب شکلشان به چند دسته تقسیم می شوند از این قرار:
1- حبه های کاسی شکل که حجمشان از سایر حبه ها بزرگتر و در وسط هر یک برآمدگی مدوری است که دور آن رانیز شیاری احاطه نموده است. عده ٔ آنها معمولاً نه است و در جلوی شیار انتهائی و محاذات آن قرار گرفته اندو تشکیل هشت زبانی را میدهند. 2- حبه های قارچی شکل که مانند قارچی است که از یک سر حجیم و یک پایه ٔ باریکی تشکیل شده است. عده ٔ آنها یکصد و پنجاه الی دویست است که بیشترشان روی سطح فوقانی زبان در جلوی هشت زبانی پراکنده اند. 3- حبه های نخی شکل، برآمدگی های استوانه ای یا مخروطی شکل فوق العاده کوچکی هستند که از رأس آنها استطاله ٔ نخی شکل متفرع میگردد. این حبه هانیز در جلوی هشت زبانی واقعند. 4- حبه های نیم کروی بسیار کوچک که در تمام مخاط زبان پخش میباشند.
ساختمان مخاط زبان: این مخاط علاوه بر عروق و اعصاب که ما بعداً بذکر آنها خواهیم پرداخت دارای قسمت های ذیل است:
الف - مخاط بطور کلی، که مانند کلیه ٔ مخاطهای بدن از دو طبقه ٔ عمقی کوریون و سطحی (پوششی) تشکیل شده است.
ب - غدد - که خود به دو نوعند، یکی: غدد فولیکولر و دیگری غدد مخاطی.
1- غدد فولیکولر که چنانکه در شکل خارجی زبان ذکر نمودیم در عقب هشت زبانی قرار گرفته و مجموعشان را لوزه ٔ زبانی مینامند. 2- غدد مخاطی که غدد خوشه ای هستند و مانند سایر غدد خوشه ای دهان میباشند.
رویهمرفته مجموعه ٔ این غدد شبیه به نعل اسبی است که قسمت میانی آن روی ثلث خلفی سطح فوقانی زبان قرار گرفته و شاخه های این نعل در امتداد کناره های زبان واقع است انتهای شاخه در روی سطح تحتانی زبان و مجاور رأس آن میباشد و بدین ترتیب میتوان آنها را به سه دسته تقسیم کرد، یکی دسته ٔ خلفی که فرد و میانی است و در عقب هشت زبانی قرار دارد و دیگری دسته ٔ طرفی که بموازات دو کنارزبان از حبه های کاسه ای شکل تا نوک زبان کشیده شده است. سوم دسته ٔ قدامی تحتانی یا دسته ٔ نوک زبان که درسطح تحتانی این عضو و در طرفین خط وسط واقع میباشد این دسته را به اسم غده ٔ بلاندن یا غده ٔ نون نیز مینامند.
ج - جوانه های ذائقه ٔ، این جوانه ها مخصوص مخاط زبان اند و در ضخامت طبقه ٔ پوششی آن قرار گرفته و در حقیقت عضو اصلی ذائقه میباشند. هر یک از این جوانه ها بشکل بطریی است که ته آن روی کورین قرار گرفته و گلوی آن عموداً از طبقه های مختلفه ٔ سطحی پوششی عبور نموده و بالاخره دهانه ٔ آن در روی سطح آزاد مخاط قرار دارد. از این دهانه چندین استطاله ٔ نخی شکل خارج میگردد به نام مژگان دائقه ٔ.
این جوانه ها فقط در دو نقطه یافت میشوند، اول - روی حبه های کاسی شکل. دوم - روی حبه های قارچی شکل، و بدین ترتیب محل آنها در روی کنارهای زبان و دو سوم قدامی کاسی سطح فوقانی این عضو و بخصوص در حدود هشت زبانی است، اگر قطع عمودی از یک حبه ٔ شکل ملاحظه میشود که جوانه های نامبرده بخصوص در سطوح طرفی حبه ها قرار دارند ولی مکان آنها در روی جعبه های قارچی شکل فقط در حدود انتهای آزاد یا رأسشان میباشند.
قسمت سوم - عروق و اعصاب زبان:
اول - شرائین: شریان عمده ٔ این عضو شریان زبانی میباشد (شاخه ای از شریان سبات خارجی) که در زیرعضله ٔ لامی زبانی قرار دارد و از آن دو شاخه ٔ عمده مجزا میگردد که در ضخامت عضلات زبان پخش میشوند، یکی به نام شاخه ٔ پشتی زبان و دیگری موسوم به شاخه ٔ نوک زبان. شرائین فرعی عبارتند از شاخه هایی از شرائین کامی تحتانی (شعبه ای از شریان صورتی) و حلقی صعودی (شعبه ای از شریان سبات خارجی).
دوم - اورده: بیشتر وریدهای زبان در سطح خارجی عضله ٔ لامی زبانی قرار گرفته و بعضی نیز در سطح داخلی این عضله واقعند، با این اورده با یکدیگر جمع شده و ورید زبانی را تشکیل میدهند که معمولاً با واسطه ٔ تنه ٔ وریدی درقی زبانی صورتی به ورید وداج داخلی منتهی میگردند.
سوم - عروق لنفاوی: عروق لنفاوی نوک زبان به غدد لنفاوی زیر چانه ای منتهی میگردند ولی عروق لنفاوی سایر قسمتهای این عضو به غدد لنفاوی تحت فکی و غدد قدامی زنجیر وداج داخلی منتهی میگردند.
چهارم اعصاب: اعصاب زبان بدو نوع تقسیم میشونداز این قرار:
یک - اعصاب محرکه که شعبی از اعصاب صورتی و زیر زبانی میباشند. اعصاب عضلات نیزه ٔ زبانی و کامی زبانی و گاهی نیزه ٔ زبانی تحتانی شاخه هائی از عصب صورتی هستندو بعلاوه کلیه ٔ عضلات زبان از عصب زیر زبانی عصب میگیرند.
دو - اعصاب حسی که شاخه هائی از اعصاب زبانی و زبانی حلقی و ریوی معدی میباشند:
1- عصب زبانی (شاخه ٔ عصب فک اسفل) قسمتی از مخاط را که در جلوی هشت زبانی است عصب میدهد. 2- عصب زبانی حلقی در ناحیه ٔ حبه های کاسی شکل و قسمتی از مخاط زبان که در عقب هشت زبانی قرار دارد پخش میشود. 3- عصب ریوی معدی، باواسطه ٔ عصب حنجره ٔ فوقانی مخاط چین ها و حفره های زبانی مکبی را عصب میدهد.
باید دانست که عموم این اعصاب در ناحیه ٔ زبان دارای خاصیت حس عمومی (حسی) و خصوصی (حساسه) میباشند و درسه نقطه ٔ مختلف مخاط زبان پخش میشوند:
1- در روی حبه های کاسی شکل. 2- در داخل جوانه های ذائقه ٔ 3- در داخل غدد زبانی. (کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان دانشکده ٔ پزشکی کتاب ششم ص 103 تا 116).
در کتاب کالبدشناسی و فیزیولژی آمده: زبان عضوی است عضلانی که در حرف زدن و تکلم بکاررفته و ضمناً لقمه ٔ غذائی را در دهان به اطراف می برد و در مضغ بلع دخالت دارد و از هفده عضله ٔ تشکیل دهنده تشکیل یافته و سطح آن نیز از یک طبقه ٔ مخاطی پوشیده شده است. در این مخاط برآمدگیهایی به نام پاپیل های ذائقه وجود دارند «برجستگی های قارچی شکل، رشته شکل، کاسی شکل، نیم کره ای و جامی شکل » و انتهای رشته های اعصاب حس ذائقه در این اجسام منتشر میباشد. عده ای از پاپیل ها در ثلث خلفی زبان تشکیل حرف 7 زبانی را میدهند که رأسش در عقب و دو ضلعش متوجه بجلو است. در اطراف زبان پاپیل ها نیز دیده میشوند. در ضخامت مخاط زبان و در پاپیل های دانه های ذائقه است که آنها را زیتون چشایی هم میگویند، در هر زیتون چند سلول ذائقه دیده میشود که از طرف خارج هر کدام به یک میله منتهی میگردد. قاعده ٔ این سلولها به رشته های انتهایی اعصاب ذائقه منتهی میشوند. بدور هر زیتون یک غلاف سلولی است.طعم مواد اغذیه بتوسط سلولهای ذائقه ٔ زیتون پاپیلهای به اعصاب رسیده و بوسیله ٔ حس ذائقه درک میشود. غذایا ماده باید محلول باشد تا طعم آنها محسوس گردد و یا با بزاق آمیخته و حل گردد و غلظت مخصوص داشته باشد و با حرارت معینی باشد و بطور شیمیائی میله های سلولهای چشایی را تحریک میکند و تحریک بتوسط تارهای عصبی زبانی حلقی یا زبانی بمرکز ذائقه مغز میرسد که محسوس حس چشایی شود. باید دانست محلول یک صد هزارم سولفات دوکینین تلخیش حس میشود و طعم تلخی در قسمت خلفی زبان حس میگردد. حرکت عضلات زبان بتوسط عصب زیر زبانی زوج دوازدهم از اعصاب دماغی است. اعصاب حسی دو عددند: یکی زبانی حلقی که زوج نهم از اعصاب دماغی است، رشته های آن در پاپیلهای منتشر میشوند و ثلث خلفی زبان حس ذائقه اش مربوط به آن است. اگر این عصب قطع شود حیوانات مواد خیلی تلخ را هم می بلعند. دو ثلث قدامی زبان حس عمومی و ذائقه اش مربوط به عصب زبانی است که شعبه ای از عصب فک اسفل میباشد. نوک زبان برای طعم شیرینی و ترشی و شوری است. (کالبدشناسی و فیزیولوژی تألیف نیک نفس ص 248 و 251).
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در ببارد همان نغز نیست.
فردوسی.
تن ازخوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک.
فردوسی.
همه روی کنده همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی.
فردوسی.
سر و رویم شده چون نیل زبان گشته تمنده
ز بالا در باران، ز پس و پیش بیابان.
عسجدی.
زبانی سخنگوی و دستی گشاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
چنین گفت دانا که باخشم و جوش
زبانم یکی بسته شیر است زوش.
اسدی.
زبانی که باشد بریده ز جای
از آن به که باشد دروغ آزمای.
اسدی.
زبان بکام در، افعیست مرد نادان را
حذرت باید کردن همی از آن افعی.
ناصرخسرو.
بس سر که بریده ٔ زبان است
با یک نقطه زبان زیان است.
ناصرخسرو.
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان.
جمال الدین عبدالرزاق.
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان در بسته به.
خاقانی.
چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین.
نظامی.
از آن زبان سخنگو بزر برند کرام
که نیست زخم زبان در جهان صلاح پذیر.
اثیر اومانی.
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد نداند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی (گلستان).
- از زبان پریدن. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان تپق زدن، از زبان پریدن است. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان جستن،کنایه از خطا و سهو کردن در گفتگو باشد. (آنندراج) (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). خطا نمودن و سهو کردن در تکلم و گفتگو. (ناظم الاطباء).
- از زبان درآمدن، سهو نمودن و خطا کردن در تکلم. (ناظم الاطباء). کنایه از خطا و سهو کردن درگفتگو باشد. (آنندراج).
- از زبان در رفتن، از زبان جستن. از زبان درآمدن. بر زبان رفتن.
- از زبان رفتن، سخنی گفتن که دل را از آن خبر نیست:
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست.
کمال اسماعیل.
- از زبان گذشتن، بر زبان رفتن. بزبان برآمدن. از زبان در رفتن. از زبان جستن.
- بر زبان آمدن «سخن »، گفته شدن سخن. صادر شدن کلام از زبان:
نام تو چون بر زبان می آمدم
آب حیوان در دهان می آمدم.
خاقانی.
بیک سالم آمد ز دل بر زبان
بیک لحظه شد منتشر در جهان.
سعدی (بوستان).
گر نام تو بر زبانم آید
فریاد برآید از روانم.
سعدی.
خطا گفتم بنادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.
سعدی.
- || کلام در دهان آماده ٔ بیرون شدن گشتن:
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت.
نظامی.
- بر زبان آوردن، گفتن. ذکر کردن. بر زبان راندن: پسران خواجه حسن را سخنی چند سخت گفت و اندران پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه زاول نام دادن بر زبان آورده ام.
خاقانی.
اگر بتحفه ٔ جانان هزار جان آری
محقر است نشاید که بر زبان آری.
سعدی.
جواب تلخ چوخواهی بگو و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر زبان آری.
سعدی.
رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- بر زبان افتادن، مشهور شدن. بر ملا شدن. بر سر زبانها افتادن.
- بر زبان برآمدن، بر زبان رفتن:
گر برآید بزبان نام منت باکی نیست
پادشاهان بغلط یاد گدانیز کنند.
سعدی.
سخن عشق تو بی آنکه برآید بزبانم
رنگ رخسار خبر میدهد از سر نهانم.
سعدی.
- بر زبان بودن «کسی »، مورد محبت زبانی بودن. مقابل در دل جای داشتن:
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی.
سعدی.
- || یاد شدن. در یاد بودن. نام برده شدن:
گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتاده از زبان و تویی بر زبان هنوز.
(آنندراج).
- || مشهور بودن. همه جا گفته شدن. رجوع به «بر زبان افتادن » و «بر سر زبانها افتادن » شود.
- بر زبان راندن، سخنی را بر زبان آوردن. سخن گفتن. تکلم: بونصر سوگندنامه نبشته بود، عرض کرد: هارون بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزکانان دارد... هیچ چیز ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ناصرخسرو.
بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.
سعدی.
- بر زبان نیاوردن، از گفتن چیزی خودداری کردن. از سخنی لب فروبستن.
- بصد زبان گفتن، بصد هزار زبان گفتن، به هزار زبان گفتن، در نهایت وضوح بزبان حال بر چیزی گواهی دادن:
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن بصد هزار زبان.
مسعودسعد.
ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
بصد هزار زبان و بصد هزار قران.
امیرمعزی.
آفتابش بصد هزار زبان
سایه ٔ پادشاه میگوید.
خاقانی.
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی.
سعدی.
- بر نوک زبان بودن «سخنی »، بر نوک زبان داشتن آن. رجوع به ترکیب بعد شود.
- بر نوک زبان داشتن، سخنی را بر سر زبان داشتن، آماده ٔ گفتن سخنی بودن.
- || (در تداول) سخنی را پیش ازگفتن آن از یاد بردن.
- به زبان آوردن، ذکر کردن. به زبان راندن: هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آورد جز به نیکوئی. (تاریخ بیهقی).
تو مپندار که حرفی به زبان می آرم
تا به سینه چو قلم باز شکافند سرم.
سعدی.
رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- به زبان راندن، بر زبان آوردن. بر زبان راندن. متذکر شدن: سوگندنامه باشد... که وزیر آن را بزبان راند و با خط خویش زیر آن نویسد. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشت خواجه آن رابه زبان راند. (تاریخ بیهقی). قاضی بخواهد تا آن شرطها و سوگندان را... بتمامی به زبان براند. (تاریخ بیهقی).
- زبان آلودن بچیزی، از آن چیز سخن گفتن. نام آنرا بر زبان آوردن. زبان تر کردن:
طالب بحرف باده میالا زبان که ما
قفل خمار بر دهن خام بسته ایم.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به آنندراج و ارمغان آصفی ج 1 ص 2 شود.
- || کنایه از لقمه در دهن گذاشتن. (ارمغان آصفی ج 1ص 2).
- زبان از قفا بدر کردن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
گرچمن گوید مرا همرنگ رویش لاله است
از قفا باید بدر کردن زبان سوسنش.
سعدی.
- زبان از قفا بدر گرفتن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه وار زبان از قفا بدرگیرد.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- زبان از قفا بیرون کردن، نوعی تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
بفرمود دل تنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا.
سعدی.
- زبان از قفا کشیدن، نوعی تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
زبان گل ز قفا می کشند اگر بکند
حقوق تربیت نوبهار را انکار.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زیر شود.
- زبان از کام برکشیدن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. زبان از قفا کشیدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب بالا و ترکیب ذیل شود.
- زبان از کام کشیدن، زبان ازقفا کشیدن. (آنندراج):
زبان طعنه ٔ سوسن ز کام چون نکشید
اگر نه روی چمن دید در میان نرگس.
عرفی.
یعنی سوسن که از راه زبان درازی طعنه بر نرگس زده بود نرگس روی عزیزان چمن را اگر در میان ندیده چرا زبان او را از کام برنیاورده، کما صرح به بعض المحققین.
- زبان بر خاک مالیدن، حسرت و آرزو کردن. (آنندراج):
تیغ میمالد زبان بر خاک پیش جرأتم
پیچ و تاب از قبضه ٔجوهر برون آورده ام.
صائب (از آنندراج).
تا بوصف آن دهن شد سبزه ٔ خطتر زبان
طوطیان بر خاک میمالند از شکر زبان.
صائب (از آنندراج).
- || اظهار عجز و فروتنی. (ارمغان آصفی ج 2 ص 8).
- زبان بر دیوار مالیدن، کنایه از قناعت و توکل. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5):
چراغ زندگی را میکند مستغنی از روغن
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن.
صائب.
- زبان بر زبان داشتن، مرادف زبان در ته زبان داشتن. هر دم چیزی گفتن و بر گفته ای ثابت نبودن. (آنندراج). رجوع به زبان در ته زبان داشتن شود.
- زبان به دهان نگرفتن کودک، پیوسته گریستن او.
- زبان به زبان گفته شدن،معروف شدن. همه جا گفته شدن. دهان بدهان گفته شدن.
- زبان بیرون افتادن، آن است که حیوان از شدت تشنگی زبان خود را از دهان برآرد:
زبان سوسن از تشنگی فتاده برون
چو نوک خنجر فرزانه ٔ عدیم همال.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ذیل شود.
- زبان بیرون افکندن، زبان را از تشنگی بیرون آوردن. (آنندراج): لهث، زبان از دهان بیرون افکندن سگ از تشنگی. (منتهی الارب):
بیرون فکند سوسن از تشنگی زبان را
گرم از عدم برآمد تا زانسوی مناهل.
کمال اسماعیل.
- زبان جنبیدن «باکسی »، دشنام گفتن او را:
ز نظاره هر کس که دشنام داد
زبانش بجنبید با نوشزاد
مباش اندرین بزم همداستان
که بدخواه خود زد چنین داستان.
فردوسی.
- زبان در ته دندان گرفتن، ساکت شدن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7):
بر زبان قانع اگر حرف لب نان گیرد
زود از شرم زبان در ته دندان گیرد.
ملاطاهر غنی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
- زبان در ته زبان داشتن، هر دم چیزی گفتن و برگفته ٔ خود ثابت نبودن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7):
چه اعتماد کند کس بوعده ات ای گل
که همچو غنچه زبان در ته زبانداری.
ناصر بخاری (از ارمغان آصفی).
- زبان در دهان دواندن، کنایه از کمال بی تکلفی و بیحجابی بود و این در حالت کمال ملاعبت و اتحاد زن و مرد میباشد لهذا در محاورت شایع است که زبان فلانی در دهان فلانی است. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 6):
ز بس چرب و نرمی و افسون و فن
بتان را دواند زبان در دهن.
ظهوری.
- زبان در دهان کردن، زبان در دهان دواندن است:
بررخت از رنگ سیاه آورند
سربسرافسونگر و افسوس بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر.
میرمعزی (از آنندراج).
شب تا سحر بیچاشنی دست و خنجری
با چاکهای سینه زبان در دهان کنم.
طالب آملی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
هیچگه دم نزد از دوختن چاک دلم
رشته هر چند زبان در دهن سوزن کرد.
ملاطاهر غنی (از آنندراج).
رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان نشستن، کنایه از گرانی کردن بوقت سخن و ناتوانی از بیان:
در شرح حلم تو ز گرانباری سخن
صدره زبان بوقت بیان در دهان نشست.
حسین ثنائی (از آنندراج) (از ارمغان آصفی).
- زبان در دهان نهادن، بمعنی زبان در دهان دواندن است. (ارمغان آصفی ج 2 ص 8):
به بزمی که خوان بیان می نهم
سخن را زبان در دهان می نهم.
نظامی.
رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان یکدیگر داشتن، متحد و هم فکر و هم عقیده بودن: این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند. (تاریخ بیهقی).
- زبان در دهان یکدیگر کردن، هم فکر و هم عقیده بودن.
- || دست بدست هم دادن برای انجام مقصودی مشترک: شما قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمیخواهید تا این کار برآید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- زبان در کام دزدیدن، کنایه از ساکت شدن و خاموش ماندن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5):
زبان تا بود گویا تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم.
صائب.
- زبان در کام رها کردن، خاموش ماندن.زبان در کام دزدیدن. (آنندراج).
- زبان کسی برآوردن، و آن نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج). رجوع بزبان از قفا کشیدن و زبان از کام کشیدن شود.
- زبان کشیدن، زبان از کام برآوردن. نوعی تعذیب و شکنجه.زبان از قفا کشیدن:
برلب کم ظرف غیر از شکوه در افلاس نیست
از صدا در تشنگیها میکشد خنجر زبان.
میرزابیدل (از آنندراج).
چشم او از سرمه بی دنباله تا ابرو کشید
گرم شد خورشید از گرمی زبان آهو کشید.
شیدای هندی (از آنندراج).
- زبان مو برآوردن، درمقام اغراق میگویند زبانم مو برآورد و ترا فائده نکرد و مقرر است که مو برآوردن زبان ممتنع است پس حاصل این باشد که امر ناممکن هم بوقوع آمد و تو سخن نشنیدی. (آنندراج).
- کاوزبان، معرب گاوزبان است. (از دزی ج 2 ص 435 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به «گاوزبان شود».
- گاوزبان. رجوع به «گاوزبان » در ردیف خود شود.
- مو از زبان برآوردن، مو از زبان رستن، مو برآوردن زبان، مو بر زبان سبز شدن، زبان مو برآوردن.
|| مؤلف مجموعه ٔ مترادفات صفات ذیل را برای زبان آورده: آتشین، آتشین گفتار، بی ادب، تیغ گوشتین: بس نیک و بد که کشته از تیغ گوشتین شد.
تیغ نطق، سرمه آلود، شکوه پرداز، شکوه فرسود، گنج نثار، مغزدار، منقارگل:
جان تراشیده بمنقار گل
فکرت خائیده بدندان دل.
نظامی.
ورق باد:
حکم خدای است که از کاف کن
بر ورق باد نویسد سخن.
جامی (از مجموعه ٔ مترادفات صص 190- 191).
- امثال:
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. رجوع به «زبان پاسبان سر است » شود.
زبان گوشت است به هر طرف بگردانی میگردد، نظیر: اللسان مرکب ذلول. (امثال و حکم دهخدا):
چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنی.
نظامی.
|| مجازاً، سخن. گفتار:
زبان و خرد بود و رایش درست
بتن نیز یاری ز یزدان بجست.
فردوسی.
نماند بر این رزمگه زنده کس
تو را از هنرها زبانست و بس.
فردوسی.
ایا ز بیم زبان نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
زمانه بزبان هرچه فصیحتر بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395).
ای مج تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
؟ (لغت فرس اسدی ذیل مج).
ترجمان دل است نطق و زبان.
سنائی.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است.
مولوی.
بعذر توبه توان رستن از عذاب خدای
ولیک می نتوان از زبان مردم رست.
سعدی (گلستان).
- آتش زبان، آنکه سخنی سخت گیرا و مؤثر دارد:
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی.
- آتش زبانی، دارای تأثیر سخن بودن. سخن گیرا داشتن. آتش زبان بودن:
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی.
- ابریشم زبان «بریشم زبان »؛ نرم زبان. چرب زبان. مقابل تیززبان:
بس بود ار بخردی ترا سخنگوی بزم
سردسرین لعبتی بتی بریشم زبان.
مسعودسعد.
- از زبان افتادن، یعنی مجال سخن نداشتن. از صدا افتادن. (آنندراج). از نوا افتادن:
آنکه بی تقریر از حال دلم آگاه بود
از زبان افتادم و گوشی بفریادم نکرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتادم از زبان و تویی بر زبان هنوز.
میرزامقیم (از آنندراج).
- از زبان افکندن، متعدی از زبان افتادن یعنی مجال سخن ندادن. از زبان انداختن. (آنندراج):
نرگس مستانه اش از سرمه ٔ شرم و حیا
شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود.
صائب.
رجوع به ترکیب زیر شود.
- از زبان انداختن، متعدی از زبان افتادن و از صدا افتادن، یعنی مجال سخن ندادن. از زبان افکندن. (آنندراج):
دشمن خود خواندم با آنکه او را دوست داشت
آنقدر گفتم که او را از زبان انداختم.
آقاشاپور (از آنندراج).
- از زبان «کسی » التزام دادن، از طرف او ملتزم بچیزی یا کاری شدن.
- از زبان «کسی » حرف بستن، نقل کردن چیزی را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج):
از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست
یار اوراق تغافل راچرا شیرازه بست.
قدسی (از آنندراج).
- از زبان «کسی » حرف ساختن، نقل کردن چیزی رااز زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج):
کمالم میشود عیبی که از من مدعی گوید
چون آن لالی که میسازد کسی حرف از زبان او.
تأثیر (ازآنندراج).
رجوع به ترکیب بالا شود.
- از زبان «کسی » خبر آوردن، نقل کردن خبری را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنن
فرهنگ معین
عضوی عضلانی ماهیچه ای و متحرک در دهان که از آن برای چشیدن مزه ها، بلع غذا و حرف زدن استفاده می شود، مجموعه نشانه های آوایی و خطی که برای بیان اندیشه و برقراری ارتباط به کار می رود، مجموعه رمزها و نشانه هایی [خوانش: (زَ) [په.] (اِ.) = زفان. زوان: ]
فرهنگ عمید
(زیستشناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده میشود و به جویدن غذا و بلع آن کمک میکند و انسان بهوسیلۀ آن حرف میزند،
[مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت،
* زبان اوستایی: از قدیمیترین زبانهای ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده،
* زبان بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیبجویی و بدگویی کردن،
* زبان بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = * زبان بر کسی باز کردن: جهاندار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹)،
* زبان بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن، خاموش شدن،
* زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموش شدن،
* زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، کلمهای بر زبان آوردن: با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸)،
* زبان حال (حالت): [مجاز]
وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند،
زبان دل: چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶)،
* زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن: شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸)،
* زبان دل: [مجاز] زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند،
* زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموشی گزیدن: زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷)،
* زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بسیارحرف زدن، پرحرفی کردن،
زبانبازی کردن،
* زبان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سخن گفتن، حرف زدن،
زباندرازی کردن،
چشیدن،
* زبان زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم میکنند و قاعدهاش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه میکنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب زاب) میگویند،
* زبان ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
زبان ستاندن، قول گرفتن،
(مصدر متعدی) خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن،
* زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن، خاموش کردن: به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷)،
* زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان قلم، نوک قلم،
* زبان کوچک: (زیستشناسی) ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی بهشکل زبان که در بیخ حلق آویزان است،
* زبان گاو: [قدیمی]
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴)،
(زیستشناسی) = گاوزبان
* زبان گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن،
* زبان گلها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گلها در نظر گرفتهاند، مثلاً گل همیشهبهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شببو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بیعلاقگی است،
حل جدول
لسان
مترادف و متضاد زبان فارسی
لسان، کلام، لهجه، اصطلاح
فارسی به انگلیسی
Language, Tongue, Speech
فارسی به ترکی
dil
فارسی به عربی
لسان، لغه
تعبیر خواب
دیدن زبان به خواب بر شش وجه است. اول: حکمت. دوم: ریاست. سوم: ترجمان. چهارم: حاجت. پنجم: دلیل. ششم: سخن گفتن به زبان های مختلف. - امام جعفر صادق علیه السلام
اگر کسی بیند زبان او دراز شده بود، دلیل که کسی او را غمز کند یا دشنام دهد. اگر کسی بیند زبان او آویخته بود و به دو شاخ گشته بود، دلیل که درمیان مردم منافقی کند. اگر بیند که در اصل زبان هیچ نداشت، دلیل که از شغل همه فرو ماند و دشمن بر او چیره شود. اگر بیند سر زبانش بریده بود، چنانکه هیچ سخن نتوانست گفت، دلیل که شغل او بیشتر بر دست وکیلش برآید. - اسماعیل بن اشعث
اگر بیند زبان او قوی و ستبر بود، دلیل است مناظر و سخنور بود و بر خصم غلبه کند. اگر بیند زبان او درازند، دلیل که درشت سخن و بدگوی بود و مردمان را به زبان رنجاند. اگر بیند زبانش گردیده بود، دلیل است بیچاره و بیمار شود. اگر بیند که زبانش ریش بود، دلیل که بر کسی بهتان گوید، یا بر کسی گواهی به دروغ گوید. اگر بیند زبان او موی برآورده بود، دلیل که از بان خویش، در رنج و بلا افتد. اگر بیند زبان او آماس کرده بود، دلیل است به سبب گفتارش اومال حاصل شود، بر قدر آماس زبان. - حضرت دانیال
اگر کسی بیند که زبانش گنگ شده بود، دلیل بر فساد دین و دنیای او کند. اگر بیند که درویشی را زبان ببرید، دلیل که چیزی به درویش دهد و زبانش از خود کوتاه نماید. اگر بیند زنان را زبان ببرید، دلیل که پرده و ستر او دریده شود. اگر بیند زبانش با کام گرفته بود، دلیل که حقی یا وامی را منکر گردد. - جابر مغربی
اگر بیند که او را دو زبان است، دلیل است که حق تعالی او را علم و دانش روزی کند. اگر بیند که از دست خود زبان را ببرید تا سخن نگوید، دلیل که از باطل گوئی توبه کند و خاموشی اختیار کند. اگر بیند که بر سخنش خطائی زشت رفت، دلیل است سخنی گوید که رضای خدا باشد. اگر بیند کسی زبان دردهان او نهاد، دلیل که او را قوتی و حجتی بود از کسی در سخن. اگر بیند که زبان کسی می مکید، دلیل که از آنکس علم و دانش حاصل کند. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
اگر بیند که زبانش بریده و ناقص گردید، بی آن که با کسی خصومت داشت، دلیل است که به وقت حجت زبانش شود. اگر بیند که زبانش در طول یا درعرض زیاد شد، دلیل که به وقت حجت، زبان او روان بود و بر خصم ظفر یابد. - محمد بن سیرین
فرهنگ فارسی هوشیار
جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فروبردن غذا و چشیدن و تکلم و گفتار بکار میرود
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
60