معنی زج

لغت نامه دهخدا

زج

زج. [زُج ج] (اِخ) موضعی است در ناحیه ٔ ضریه. (منتهی الارب). موضعی است. (مهذب الاسماء). یاقوت آرد: موضعی است که مرقش آنرا در شعر خویش یاد کرده است:
أبلغا المنذر المنقب عنی
غیر مستعتب و لا مستعین
لات هنا و لیتنی طرف الزج ْ-
ج و اهلی بالشام ذات القرون.
(از معجم البلدان).

زج. [زُ] (اِ) تیر پرتابی که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکانش از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آنها است. (از فرهنگ نظام) (از رشیدی). تیر پرتاب که پیکان آنرا از استخوان فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن ساخته باشند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). و با جیم فارسی نیز آمده. (از برهان). تیر پرتاب که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکان آن از دندان پیل، لهذا آنرا فیلک و پیلک نیز خوانند. دندان گوساله نیز خود نوعی تیر است، و مرا در این تأملست، زیرا زج بمعنی تیر پرتاب عربی باشد نه پارسی یا معرب، چه در فرهنگ جهانگیری نیافتم، و در شرح قاموس بمعنی پیکان تیرآمده و مؤلف آن گفته، زج بالفتح بمعنی نیزه زدن و تیر انداختن... (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج).تیر پرتاب باشد که پیکان آنرا از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آن ساخته باشند. (جهانگیری):
هست پیکان زج از دندان پیل اما از آن
هست به، دندان گوساله ز زخم زور و تاب.
امیرخسرو دهلوی.
و رجوع به زَچ شود. || کوتاه ترین تیرها. (ناظم الاطباء). و آنرا زچ نیز گویند. (از برهان قاطع). تیر پرتاب را گویند که کوتاهترین تیرها است. (سروری):
چیست زج باری نگر بازیچه ٔ اوباش شهر
پرکم و کوتاه و کم وزن و ز سستی روی تاب.
امیرخسرو (از سروری).
رجوع به زچ شود.
|| چیزی باشد که آنرا از دوغ ترش سازند و بترکی قراقروت خوانند، و با «ج » فارسی نیز آمده. (از برهان قاطع). قراقوروت. (از جهانگیری) (از رشیدی) (از سروری). ترف که ماده ٔ ترش مأخوذ از آب کشک است و در تکلم قراقروت. و در انجمن آرای ناصری احتمال تصحیف میدهد که صحیح رخ (با «ر» مهمله و «خ » معجمه) مخفف رخبین باشد لیکن درزبان ولایتی مازندران سج بمنی قراقروت آید که زج مبدل آن است. (فرهنگ نظام). ترف و قراقروت. (ناظم الاطباء). مؤلف انجمن آرا آرد:در برهان و فرهنگ رشیدی گفته، زج بمعنی چیزی است که از دوغ ترش سازند و آنرا بترکی قراقروت خوانند، و شعر فیروز مشرقی را شاهد آورده و در آن تأملست زیرا در باب «ر» رخبین به این معنی گذشت و شواهد نگاشته آمد و بعید نیست که رخ مخفف رخبین باشد و بمعنی قروت و در شعر فیروز زج نباشد و تصحیف خوانی شده باشد. (ازانجمن آرای ناصری). قراقروت است. (الفاظ الادویه). صاحب نسق در حاشیه ٔ کتاب فرهنگ انجمن آرا مینویسد که زج به معنی قره قروت امروز هم در فراهان مستعمل است و صاحب فرهنگ انجمن آرا بی جا شبهه در صحت قول جهانگیری کرده است:
مصفا باش و شیرین خوی چون شیر
نه چون زج ترش روی و تندخو باش.
فیروز مشرقی (از فرهنگ نظام، آنندراج و جهانگیری).
رجوع به رخبین، زچ، ترف و مصل شود.

زج. [زَ] (ص، اِ) مخفف زاج (زن نوزا). زاجه. زجه. (از رشیدی) (از فرهنگ نظام). در سامی آمده که «زج زنی است که بار نهاده و تا وقتی که پاک شود او را نفساء گویند». و این مضمون بمعنی زاج و زاجه متناسب می باشد. و آن پارسی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به زجه، زچه، زاچه، زاهو و زاچ شود.

زج. [زَ] (اِ) یک نوع مرغ زرد. (ناظم الاطباء).

زج. [زَج ج] (ع مص) بن نیزه زدن کسی را، و فعل آن از باب نصر است. گویند: زججت الرجل، یعنی او را به ابن نیزه زدم. (ناظم الاطباء).بر کسی آهن بن نیزه زدن. (از منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی).نیزه زدن کسی را. (آنندراج) (از منتخب اللغات). زدن کسی به ابن نیزه و انداختن نیزه بدو، و او را مزجوج گویند. (از لسان العرب) (از تاج العروس). || تیر انداختن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتخب اللغات شاهجهانی). || نیزه را به زُج ّ آراستن. زُج ّ بر بن نیزه نهادن. نیزه را دارای زُج ّ ساختن. (از مصباح المنیر). || زدن با نیزه به شتاب. (ازتاج العروس) (از لسان العرب) (از متن اللغه). || دویدن. (از اقرب الموارد). || دویدن شترمرغ. (از منتهی الارب) (منتخب اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اساس البلاغه). || (بمجاز) دویدن شترمرغ را زج گویند زیرا دویدن او را به پرتاب کردن و افکندن پایها تشبیه کنند، و هرگاه شترمرغ بدود گویند: «زج الظلیم برجله »، و ظلیم ازج، شترمرغی که میدود. (از تاج العروس). || (بمجاز) افکندن چیزی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از جمهره ج 1 ص 51) (از اساس البلاغه). زج بمعنی افکندن آید، گویند «زج بالشی ٔ من یده »؛ یعنی افکند آنرا از دست خود. در لسان آمده که زج افکندن توست چیزی را. (از تاج العروس). || (بمجاز) رویانیدن. انبات. انماء. گویند: نزلنا بواد یزج النبات، یعنی به دشتی فرودآمدیم که گیاهان را میرویاند و بیرون میدهد گویی آنرا از خود بیرون میافکند. (از تاج العروس از اساس). رویانیدن. انماء. انبات. (از متن اللغه). شاعر گوید:
فی عازب ازج یزج نباته
خال تمعج دونه الرواد.
|| (ص) اَزِج. بمعنی دور است. (از اساس البلاغه).

زج. [زَج ج] (ع اِ) شراب انجیر. ج، زجوج. (از دزی ج 1 ص 581).

زج. [زُج ج] (ع اِ) آهن بن نیزه. ج، زجاج، و زِجَجه: رمح مزج، نیزه ٔ بازُج ّ. (از منتهی الارب). آهن بن نیزه. ج، زِجاج، زججه. (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهن بن نیزه و تیر است. ابن سیده گوید، زج آهنی است که در بن نیزه، و سنان آن است که بر طرف بالای آن گذارند، با زج، نیزه در زمین فروبرند و با سنان زخم زنند. ج، ازجاج، اَزِجّه، زِجاج، زججه. جوهری گوید: ج ِ زج بمعنی آهن بن نیزه فقط زِجاج است، و در صحاح آمده هیچگاه ازجه نباید گفته شود. (از لسان العرب). آهنی است در بن نیزه، واز این معنی است زج در این مثل معروف «جعل الزج قدام السنان »؛ کنایت از آنکه پست تر را بر بالاتر رجحان نهاده، وضیع را بر شریف برتری داده. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). آهن بن نیزه. ج، زِجاج. (منتخب اللغات شاهجهانی). ج ِ زج، زِجاج و زججه است مانند رماح و عنبه. ابن سکیت گوید، ازجه گفته نشود. (از مصباح المنیر). از امثال است: جعل الزج قدام السنان، یعنی زج را که آهن بن نیزه است جلو پیکان قرار داد. این مثل را برای آن کس زنند که پست را بر بلند و وضیع رابر شریف برتری دهد. (از فرائد الادب ذیل المنجد). || پیکان تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیکان تیر. ج، زِجاج، زِجَجه. (از متن اللغه). پیکان تیر را زج گویند، زهیر گوید:
و من یعص اطراف الزجاج فانه
یطیع العوالی رکبت کل لهذم.
ابن سکیت در تفسیر این بیت گوید: یعنی هرکه از کار خرد سر باززند، بکارهای بزرگ روی آور شود. (از لسان العرب). || آنچه آسیا بر وی گردد. (دهار) (مهذب الاسماء). ج، زِجاج، زِجَجه. (مهذب الاسماء). || کناره ٔ زونک یا زونکک یا زونکلک. (مهذب الاسماء). || کعب فلزی چوب دستی (زج العصا). (از القاموس العصری، عربی - انگلیسی). || (بمجاز) تیزی آرنج. ج، زِجاج، زِجَجه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زج مرفق، بمجازنوک تیز بازو را گویند. اصمعی گوید: تیزی آرنج است که در اندازه گیری با ذراع از آغاز آن حساب میکنند. ودر اساس است که «اتکأوا علی زجاج مرافقهم »؛ یعنی بر نوک آرنجهای خود تکیه دادند. در لسان العرب آمده که نوک تیز آرنج را زج گویند به تشبیه. (از تاج العروس). نوک تیز بازو. سر آرنج. (از متن اللغه) (منتخب اللغات شاهجهانی). اتکاء علی زجی مرفقیه و اتکأوا علی زجاج مرافقهم، یعنی بر نوک آرنج های خود تکیه دادند.ذوالرمه در توصیف خران گوید:
و قد اسهرت ذااسهم بات جاذلاً
له فوق زجی مرفقیه وحاوح.
وحوحه، آواز در گلو و گردانیدن نفس است. (از اساس البلاغه). رجوع به زجاج شود. || بازو. مرفق. (از متن اللغه). در اساس آمده که اتکاء علی زجیه، یعنی بر دو بازوی خود تکیه داد. (از تاج العروس). || ج ِ اَزَج ّ، مؤنث آن زَجّاء است بمعنی شترمرغ ماده ٔ درازگام. (از منتهی الارب). ج ِ اَزَج ّ و زَجّاء. (ناظم الاطباء). زجج در شترمرغ درازی ساقها و دوری گامها است. مذکر آن اَزَج ّ و مؤنث آن زَجّاء و جمع آن زج است. (از تاج العروس) (از متن اللغه). زج شترمرغ. واحد مؤنث آن زَجّاء و مذکر آن اَزَج ّ است و آن شترمرغیست که دارای گامهای دور از هم باشد. لبید گوید:
یطرد الزج یباری ظله
بأسیل کالسنان المنتخل.
این بیت در وصف اسبی است و اسیل چهره ٔ دراز است. (از لسان العرب). شترمرغهایی که گام فراخ و دور نهند. ج ِ ازج. (منتخب اللغات شاهجهانی). و رجوع به زَجَج، اَزَج ّ و زَجّاء شود. || ج ِ اَزَج ّ، بمعنی شترمرغی که بر بالای چشمان، پرهای سفید دارد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). رجوع به اَزَج ّ شود.

زج. [زُج ج] (اِخ) آبیست که رسول خدا (ص) عدأبن خالد را به اقطاع داد. (از تاج العروس) (از متن اللغه). یاقوت آرد: زج را با لواثه ذکرمیکنند، و آن نام آبیست که پیغمبر (ص) به عدأبن خالد از بنی ربیعه بن عامر بخشید. (از معجم البلدان).

فرهنگ معین

زج

(زَ) (اِ.) قره قروت.

(زُ جّ) (اِ.) تیری که پیکان آن از استخوان یا عاج فیل و مانند آن باشد.

فرهنگ عمید

زج

[مقابلِ سنان] قطعۀ آهن نوک‌تیز که در انتهای نیزه نصب می‌کردند، پیکان،
تیر کوتاه،
تیری که پیکان آن از استخوان باشد،

حل جدول

زج

آهن نوک تیز

تیزی آرنج

قرقروت آذری

قره قروت ترکی

تیزی آرنج، قرقروت ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

زج

‎ کونه ی آرنج، سر نیزه، سر پیکان قراقروت (اسم) آهن نوک تیز که در بن نیزه و پیکان تیر نصب کنند، پیکان، تیزی آرنج جمع زجاج ازجه زججه، تیری که پیکان آن از عاج فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن باشد.

فرهنگ فارسی آزاد

زج

زُجّ، تیزی آرنج- آهن نوک تیز- پیکان- قسمت آهنی پائین نیزه- سرآهنی و تیز تیر کمانی (سَهم)، (جمع: اَزجاج- زِجاج- اَزِجَّه- زِجَجه)،

زَجّ، (زَجَّ- یَزُجُّ) انداختن یا پرتاب کردن تیر و نیزه- با نیزه زدن

معادل ابجد

زج

10

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری