معنی زخم آب دیده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

آب دیده

آب دیده. [ب ِ دی دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اشک:
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیده ٔ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی.


دیده

دیده. [دی دَ / دِ] (ن مف) نعت یا صفت مفعولی از مصدر دیدن. مرئی و مشاهده شده. (برهان) (از جهانگیری). رؤیت شده. بمنظور. نگاه کرده شده. مشهود:
بپرداخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت.
فردوسی.
این طبیبان را نیز داروهاست... و تجارب پسندیده چه دیده و چه از کتب خوانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
از دیده بر شنوده گوا باید
ورنه همینت رنجه کند سودا.
ناصرخسرو.
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود مانند دیده.
ناصرخسرو.
عقل داند بعقل باز شتافت
دیده را جز بدیده نتوان یافت.
سنائی.
از او هرچه بگفتند از کم و بیش
نشانی داده اند از دیده ٔ خویش.
شبستری.
کی بود خود دیده مانند شنود.
مولوی.
ای دل بکام خویش جهان را تو دیده گیر.
سعدی.
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
این کلمه گاه با کلمات دیگر ترکیب شود و صفت مرکب سازد: آب دیده، آب ندیده (کرباس...) باران دیده. بالان دیده (گرگ). بیم دیده. باکدیده. پرخاش دیده. جفادیده. جنگ دیده. جهاندیده. خم دیده. خواب دیده یا خواب نادیده (کودک نابالغ). خون دیده. داغدیده. درددیده. دنیادیده. دنیاندیده. دیودیده.رزم دیده. رنج دیده. زوردیده. زه دیده. ستمدیده. سختی دیده. شوریده. غمدیده. کاردیده. کوتاه دیده. محنت دیده.مصیبت دیده. نازدیده. واقعه دیده. (یادداشت مؤلف).
- دیده جهان، جهاندیده:
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان.
فردوسی.
و رجوع به جهاندیده شود.
- دیده و دانسته، قصداً و عمداً و بالقصد. (آنندراج). دستی. بعمد.
- دیده و شناخته، کنایه از مطلع و واقف بر امور: البته او که دیده و شناخته است برای اینکار ترجیح دارد. (یادداشت مؤلف).
|| مجرب. آزموده:
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری.
فردوسی.

دیده. [دی دَ / دِ] (اِ) چشم. (برهان) (جهانگیری). قسمتی از چشم که بدان بینند یا جزئی از جهاز بینائی که پلک و مژه از آن مستثناست. (یادداشت مؤلف). ج، دیدگان. صاحب آنندراج گوید گستاخ، پریشان نظر، دیدارجوی، خونخوار، جویبار، خونابه چکان، آتش چکان، خون فشان، خونابه فشان، گریبان، زاری، انجم فشان، حسرت فشان، حسرت کش، پرحسرت، گوهرفشان، دریانژاد، دولابی، نمناک، حیران، حیرت زده، حیرت خیز، شرربار، غلطبین، گرم، شرم گین، شرم ناک، پوشیده، بینا، گشاده، روشن، جوهرشناس، عبرت پذیر، پاک بیدار، شب بیدار، شب زنده دار، سودار، از صفات و کره ٔ عنبر، لوح ورق، جوی، حباب، مرغ و زاغ از تشبیهات اوست. (آنندراج):
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را بر کند از دیده کیک.
رودکی (از لغت نامه ٔ اسدی).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من بخون دیده خضاب.
خسروانی.
دو فرکن است روان از دودیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن بجملگی فرکند.
خسروانی.
چون ملک الهندست آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست.
خسروی.
ترّست زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
جهان همیشه بدوشاد و چشم روشن باد
کسی که دیده نخواهدش کنده بادا کاک.
بوالمثل (از اسدی).
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره.
بخوردند سوگند آنسان که خواست
که مهر تو با دیده داریم راست.
فردوسی.
یکی جام پر باده ٔ خسروان
بکف بر نهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
ز مهرک یکی دختری ماند و بس
که او را بدیده ندیده ست کس.
فردوسی.
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ او نمودی مرا.
فردوسی.
بشد آسیابان دو دیده پرآب
بزردی دو رخسار چون آفتاب.
فردوسی.
گرامی تر از دیده آن را شناس
که دیده بدیدنش دارد سپاس.
فردوسی.
بزلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
بدیده دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک (از رشیدی).
دو چشم من چو دو چرخشت گرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت زیر پای انگور.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
شیر درنده دیده فرو افکند ز خشم
پیل رمنده زهره براندازد از دهان.
فرخی.
ای همچو پک پلید و چنودیده ها برون
مانندآن کسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.
دو چیزش بر کن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه.
لبیبی (از لغت فرس اسدی).
رخ ز دیده نگاشته بسرشک
و آن سرشکش بسان تازه سرشک.
عنصری.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.؟
تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها
تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان.
عسجدی.
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری.
مرد خردمند کش خرد نبود یار
باشد چون دیده ای که باشد ارمد.
منوچهری.
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیده ٔ حورا کند.
منوچهری.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
وز جان و دل و دیده گرامیتر دارم.
منوچهری.
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دیده مالامال.
زینبی.
نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). بنده نگوید که حساب صاحبدیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او باز گردد از دیده و دندان او را بباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
در بیابان بدید قومی کرد
کردها ز موی هر یکی کولا
و آن زنان لطیف هر کردی
بابریشم و دیده ٔ شهلا.
؟ (از لغت فرس اسدی نخجوانی).
چند بر ما این کواکب بنگرند
روزو شب چون دیده های بی ثبات.
ناصرخسرو.
بر امام خلق ریزد هر زمانی صدهزار
تا مخالف را ز دیدن دیده ها اعمی شود.
ناصرخسرو.
اگر با دیده ای نادیده مشنو
تو برهان خواه و بر تقلید مگرو.
ناصرخسرو.
یکجا مار خواند و یکجا ثعبان و یکجا جان یعنی بدیده چون مار بودی. (قصص الانبیاء ص 97).
با قرار است نور دیده ٔ سر
چشم سرگو برو قریر مباش.
سنایی.
عقل داند بعقل باز شتافت
دیده را جز بدیده نتوان یافت.
سنایی.
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست در اوست
وین دیده ز دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست.
رشید سمرقندی.
از بس که ره دهان گرفته ست
بانگ از ره دیدگان برآورد.
خاقانی.
حیف است این ز گردش ایام چاره نیست
کاین ناخنه به دیده ٔ ایام ما برست.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
و اشک حسرت از دیده میریخت. (سندبادنامه ص 216).
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان.
نظامی.
گریه ٔ پر مصلحت دیده نیست
خنده ٔ بسیار پسندیده نیست.
نظامی.
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.
مولوی.
بود آدم دیده ٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم.
مولوی.
گر نبودی دیده های صنعبین
نی فلک گشتی نه خندیدی زمین.
مولوی.
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است.
حافظ.
دیده از آنروی بود پیش بین
کو نتواند که بود خویش بین.
خواجو.
چون دیده بدشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست.
امیرخسرو.
دیده ٔ دوست عیب پوش بود
خصم را دیده عیب کوش بود.
امیرخسرو.
- آب دیده، اشک.
- از دیده افتادن، از چشم افتادن. بی ارزش شدن. بی اهمیت شدن:
آن در دو رسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
- از دیده خواستن، بعجز و الحاح تمام خواستن. (بهار عجم). بسیاری خواهش کردن. خواهش بسیار کردن. (ناظم الاطباء):
بیاراست قلب جهانسوز را
که از دیده میخواست آنروز را.
میرخسرو.
- از دیده فکندن، از چشم دور کردن. از یاد بردن:
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت.
سعدی.
- اهل دیده، صاحب بصیرت. بینا:
گردیده ای یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی.
خاقانی.
- بادیده، بصیر:
تو گر شکر کردی که با دیده ای
وگرنه تو هم چشم پوشیده ای.
سعدی.
- بدیده یا بدیدگان روفتن خاک جایی، به چشم جارو کردن آن. کنایه از بسیار عزیز و گرامی داشتن:
به امید آنکه جایی قدمی نهاده باشی
همه خاکهای شیراز به دیدگان برفتم.
سعدی.
- بر دیده رفتن، بر چشم قدم نهادن. بر چشم جا گرفتن. کنایه از عزیز و ارجمند بودن:
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
- بر دیده نهادن، عزیز و ارجمند داشتن:
بر دیده نهم ز بهر چشمش نرگس
دارند عزیز بهر چشمی صد چشم.
کمال اصفهانی.
- بی دیده، کور. نابینا:
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده بر کرد دوش.
سعدی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
سعدی.
- پاک دیده، که به ریبت به کسی ننگرد:
این عشق را زوال نباشد بحکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی.
سعدی.
- دودیده، دو چشم.
- || مجازاً فرزند:
نپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دودیده سپردم بدوی.
فردوسی.
- دو دیده براه، منتظر. در حال انتظار:
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تاچه فرمان دهد پادشاه.
فردوسی.
مرا دو دیده براه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس میرود ایام.
سعدی.
- دیده آزمودن، چشم به چیزی مجرب ساختن:
هر یکی دیده آزموده بجنگ
بر زمین اژدها در آب نهنگ.
نظامی.
- دیده از خواب بر کردن، بیدار شدن:
ز شیبت درآمد بروی شباب
شبت روز شد دیده بر کن ز خواب.
سعدی.
- دیده از کار بستن، چشم پوشیدن. صرفنظر کردن:
دیده از اهل جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- دیده افتادن بر کسی یا چیزی، برابر چشم آمدن آن. بی اختیار آن را دیدن:
دلم صدبار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- دیده باز، بیدار. مقابل دیده بسته:
نبود از ندیمان گردن فراز
بجزنرگس آنجا کسی دیده باز.
سعدی.
- || نظرباز. (آنندراج):
چشمت که میان خواب ناز است
یارب که چه شوخ دیده باز است.
میرخسرو.
- دیده باز کردن، چشم گشودن. دیدن:
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست.
سعدی.
- دیده ٔ بد دور، جمله ٔ دعایی، یعنی آفت چشم بد از این چیز دور باد. (از آنندراج):
دیده ٔ بد دور از این یوسف که دور از آسمان
در زمان حسن او یک دیده ای حیران شده ست.
صائب.
- دیده ٔ کسی برآوردن، کور کردن او. چشم وی برکندن:
بنما بمن که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده اش به گزلک غیرت برآورم.
حافظ.
- دیده براه، چشم براه که بمعنی منتظر ومشتاق باشد. (آنندراج).
- دیده براه داشتن، کنایه از منتظر بودن است. (انجمن آرا) (آنندراج). انتظار کشیدن. منتظر بودن.
- دیده براه نهادن، انتظار بردن. منتظر شدن. در انتظار بودن:
فریدون نهاده دو دیده براه
سپاه و کلاه آرزومند شاه.
فردوسی.
- دیده بربستن، چشم بر هم نهادن:
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بربند این زمان.
مولوی (مثنوی).
- دیده بر پشت پا، سر بزیر افکنده از شرم. چشم به پشت پا دوزنده از خجلت:
به پیران پشت از عبادت دوتا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا.
سعدی.
- دیده بر پشت پا دوختن، سر بزیر انداختن و نگریستن از شرم:
بنیران شوق اندرونش بسوخت
حیا دیده بر پشت پایش بدوخت.
سعدی.
- دیده بر حال کسی نداشتن، کنایه از اعتنا به حال او نکردن. (آنندراج).
- دیده بر در داشتن، منتظر و مشتاق بودن. انتظار کشیدن. منتظر بودن:
کاش آن بخشم رفته ٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده ٔ مشتاق بر در است.
سعدی.
- دیده بردوختن، دیده بربستن و دیده پوشیدن. بصله ٔ «در» مقابل دیده برکردن و روشن کردن و دیده گشادن. (آنندراج):
نظر کردم بچشم رای و تدبیر
ندیدم به ز خاموشی خصالی
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
چون کبوتر بگرفتیم بدام سر زلف
دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
وگرمقابله بینم که تیر می آید.
سعدی.
- || بمعنی تغافل کردن. (از آنندراج):
خردمند ازو دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی.
سعدی.
- دیده بردوخته، کور شده با اصابت چیزی:
دشمنت خود مباد و گر باشد
دیده بردوخته بتیر خدنگ.
سعدی.
- دیده بر ره بودن، دیده بر ره داشتن. چشم براه بودن:
ز انتظارم دیده و دل بر رهست.
سعدی.
- دیده بر ره داشتن، چشم براه بودن. چشم بر راه داشتن. چشم براه دوختن. منتظر بودن:
تا همچو آفتاب برآئی دگر ز شوق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب.
سعدی.
- دیده بر کردن، دیده گشودن. باز نگاه داشتن چشم. مقابل دیده بر هم زدن. مقابل دیده بر دوختن. (آنندراج):
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم زنم بتیر از دوست.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده بهر دیداری.
سعدی.
بنده زاده چو در وجود آمد
هم بروی تو دیده بر کرده ست.
سعدی.
- دیده برکندن، چشم برداشتن:
ای رقیب این همه سودا بمن خسته مکن
برکنم دیده من و دیده ازو برنکنم.
سعدی.
دیده همی به روی کس برنکنم ز روی تو
در ز عوام بسته ام چون تو بخانه اندری.
سعدی.
- دیده بروزن داشتن، کنایه از اظهار رضایت کردن دوستان در خانه ٔ یکدیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم بروزن نیز بهمین معنی است. (انجمن آرا):
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که بینی دیده اش بر روزن خویش.
نظامی.
- دیده برهم بستن، چشم برهم نهادن. کنایه از خوابیدن: در خدمت پدر نشسته بودم و همه ٔ شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره ای دیده بر هم نبست.
سعدی.
- دیده بر هم زدن، اندکی خفتن:
همه شب نخفته روان غمزده
نگویی که بددیده بر هم زده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دیده بر هم کردن، کنایه از غنودن و خواب نرم کردن و چشم بستن. (آنندراج).
- دیده بر هم نهادن، چشم بستن.
- || کنایه از غنودن و خواب نرم کردن. (آنندراج).
- || کنایه از مردن:
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا برهم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی.
خاقانی.
- دیده بستن، چشم برهم نهادن،.کنایه از خوابیدن:
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه در خواب و من از فکر تو مست.
سعدی.
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاکنم.
سعدی.
- دیده به سوی کسی داشتن، متوجه وی بودن. به وی نگریستن:
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دادم و دل بسوی او.
سعدی.
- دیده به کسی یا چیزی نهادن، به او نظرکردن. نگاه کردن به او:
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
- دیده بهم آوردن، خفتن:
زلیخا همیدون همه شب دژم
نیاورد یک لخت دیده بهم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دیده بهم نهادن، چشم بستن.
- || کنایه است از مردن:
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.
نظامی.
- دیده پر شدن به چیزی، کنایه از سیر شدن از آن. قانع شدن بدان:
دیده ٔ اهل طمع بنعمت دنیا
پر نشود همچنانکه چاه به شبنم.
سعدی.
- دیده پریدن، چشم پریدن که بتازی اختلاج گویند. (آنندراج).
- || کنایه از مشتاق و آرزومند بودن. (آنندراج):
می پرد دیده ٔ امید دو عالم صائب
تا کرا دولت دیدار میسر گردد.
صائب.
- دیده پسند، مورد پسند چشم. جالب نظر. مورد قبول:
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند.
نظامی.
- دیده پوشیدن، مرادف چشم پوشیدن. (آنندراج):
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم.
سعدی.
- دیده ٔ تر، چشم گریان:
نقاب بر فکن و آتشی بجانم زن
ز دیده ٔ تر من همچو شمع آب بریز.
خاقانی.
- دیده چون دستار،کنایه از چشمی که در انتظار سفید شده باشد. چشم چون دستار. (از آنندراج).
- دیده چون دستار کردن، کنایه از نابینا کردن. دیده سفید کردن. (از آنندراج):
تا دیده ٔ خود کرد چو دستار شکوفه
بر کرد سر از پیرهن یار شکوفه.
صائب.
- دیده دربستن، صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
آمدم تسلیم در هرچ آیدم
دیده ٔ امید از آن دربسته ام.
خاقانی.
- دیده دزدیدن ازکسی، چشم او را دزدیدن یعنی با حضور او او را غافل کردن و کاری نهانی انجام کردن. (یادداشت مؤلف):
بزلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
بدیده دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک.
- دیده در قفای کسی بودن، منتظر خرابی او بودن. (آنندراج).
- || در او چشم داشتن.
- دیده ٔ دل، بصیرت. چشم باطن:
عشق چو کار دلست دیده ٔ دل پاک کن
جان عزیزان نگرمست تماشای عشق.
عطار.
- دیده دوختن از چیزی، چشم پوشیدن و صرف نظر کردن:
رشته ٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
خاقانی.
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل درو نیز محکم است.
سعدی.
ای که گفتی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
مستوری و عاشقی بهم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز.
سعدی.
گر مرا بیتو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
- دیده دوز، کنایه از متوجه و نگرنده بچیزی. (آنندراج).
- || که دیده را بدوزد، که چشم را بر هم دوزد:
فرق برو سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دُربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری.
ای دریغا صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال.
سنایی.
- دیده دوزی، دوختن چشم:
تیرش بدیده دوزی خیاط چشم خاقان
تیغش بکفرشوئی قصار جان قیصر.
خاقانی.
- دیده ٔ روشن، چشم بینا:
آید و گوید که بوسه خواهی خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیده ٔ روشن.
فرخی.
- دیده ریزی، نگریستن و متوجه گشتن بچیزی بدقت و غورتمام. (آنندراج).
- دیده زدن بر چیزی، بدان نگریستن. چشم انداختن بدان. تماشا کردن آن:
هر که دیده بر آن شکار زدی
بوسه بر دست شهریار زدی.
نظامی.
- دیده ٔ سخت، کنایه از چشم بی شرم. (آنندراج).
- دیده سرخ کردن، طمع داشتن و بعضی گویند بمعنی عشق ورزیدن است. (غیاث) (آنندراج).
- || و بمعنی نگاه تیز کردن و به شهوت نگریستن نوشته اند. (آنندراج):
بهر گلرخ که کردم سرخ دیده
کنون از هر مژه خونم چکیده.
جامی.
- دیده سفید، دیده کافوری.کنایه از نابینا. (آنندراج).
- دیده سفید کردن، دیده چون دستار کردن. کنایه از نابینا کردن. (آنندراج).
- دیده سفید گردیدن،کنایه از نابینا شدن:
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرم ز دیدار یوسف امید.
سعدی.
- دیده سیاه کردن بچیزی، کنایه از چشم دوختن، مثل چشم سیاه کردن. (آنندراج).
- || کنایه از روشن و بینا کردن. (آنندراج).
- دیده شکاف، که چشم را بشکافد. شکافنده ٔ دیده:
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
- دیده ٔ شوخ، چشم شوخ:
این دیده ٔ شوخ میکشد دل به کمند
خواهی که بکس دل ندهد دیده ببند.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
- دیده ٔشور، چشم شور. کنایه از چشم بد که زود اثر کند. (آنندراج).
- دیده ٔ عقل بین، چشم خردبین:
دیده ٔ عقل بین گزیند حق
دیده ٔ رنگ بین نبیند حق.
سنایی.
- دیده فرودوختن، چشم پوشیدن:
چند بشاید بصبر دیده فرو دوختن
خرمن ما را نماند چاره بجز سوختن.
سعدی.
تا دل از آن تو شد دیده فرو دوختیم
هرچه پسند تو شد بر همه عالم حرام.
سعدی.
- دیده فریب، فریبنده ٔ چشم. سراب دیده فریب است. (یادداشت مؤلف):
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب.
نظامی.
آنهمه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب.
نظامی.
- دیده کافوری، دیده سفید. کنایه از نابینا بود. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). دیده ٔ نابینا. (شرفنامه ٔ منیری).
- دیده کردن بر دست کسی، چشم به دست کسی داشتن. طمع از وی داشتن:
مکن سعدیا دیده بر دست کس
که بخشنده پروردگارست و بس.
سعدی.
- دیده کنان، کنایه از نگاه کردن و در کاری تأمل نمودن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان):
خود دیده کنان جمله بیایند سوی تو
دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار.
سنایی.
- دیده ٔ کسی را دوختن، چشم وی را بستن. کور کردن وی:
من از آن هر دو کمانخانه ٔ ابروی تو چشم
برنگیرم وگرم دیده بدوزند به تیر.
سعدی.
- دیده ٔ کسی را کندن، او را کور کردن:
ای کاج ز در درآمدی دوست
تا دیده ٔ دشمنان بکندی.
سعدی.
- دیده گشادن، دیده گشودن. باز کردن چشم.
- دیده گشودن، دیده گشادن. باز کردن چشم.
- دیده گماشتن بر دیدار کسی، بدو نگریستن.
- دیده ٔ میزان، کنایه از کفه ٔ ترازو. (آنندراج).
دیده نازک کردن و ساختن، بدقت نظر دیدن. (آنندراج).
- دیده ٔ نرم، کنایه از چشم بی آزرم. (آنندراج). اما در بیت زیر از میرخسرو خلاف آن مستفاد میشود:
در ره اسلام دلی بخش نرم
دیده از آن نرم ترم ده ز شرم.
(آنندراج).
- دیده نواز، خوش آیند چشم. دلپذیر. دلکش:
گرد برگشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضه های دیده نواز.
نظامی.
- دیده نهادن بر چیزی، بدان نگریستن. چشم دوختن بدان:
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی.
سعدی.
- نادیده، ندیده. نامشهود. رؤیت نشده:
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
رجوع به نادیده در ردیف خود شود.
- امثال:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
(ویس و رامین).
با دیده اعتبار نباشد شنفته را.
قاآنی.
دیده را ناخنه به از ناخن. (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
که هرچه دیده بیند دل کند یاد.
باباطاهر.
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است.
وحشی.
هرچیز که دیده دید دل می خواهد.
کاتبی.
هیچ لالا مرد را چون دیده نیست.
مولوی.
|| مجازاً بمعنی نگاه. (از آنندراج). نظر:
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد بناخوبی.
سعدی.
|| مردمک چشم. (از: دید +ه (نشانه اسم آلت). (برهان):
چشم است بختیاری ودر چشم دیده ای
جسم است کامکاری و در جسم جانیا.
ابوالفرج رونی.
|| دیدبان. (برهان). دیده بان. (شرفنامه ٔ منیری). قراول. نگهبان:
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت.
فردوسی.
غو دیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام.
فردوسی.
نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان.
فردوسی.
از آن دیده گه، دیده بگشاد لب
که شد دشت پر گرد و تاریک شب.
فردوسی.
سپهدارشان دیدبان برگزید
فرستاد و دیده بدیده رسید.
دقیقی.
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه
که دارند روز و شب از بهر پاس
به هر کوه دیده به هر دیر پاس.
اسدی.
ببام قصر موبد بر بمانده
به هر راهی یکی دیده نشانده.
(ویس و رامین).
فرودآمد همان گه مرد دیده
بشادی رام را با رخش دیده.
(ویس و رامین).
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام قصر بر، دیده شد آگاه.
(ویس و رامین).
|| جای دیدبان. دیدگاه. دیده بان:
بیامد چو از دیده او را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید.
فردوسی.
ز دیده خروشیدن آراستی
بگفتی و گودرز برخاستی.
فردوسی.
ز دیده درون دیدبانش بدید
بر زال آمد سخن گسترید.
فردوسی.
بگفت این و از دیده آواز خواست
که ای شاه نیک اختر دادراست.
فردوسی.
بدیده دیده بان اندر نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد.
(ویس و رامین).
|| راهبان است و دیده بان فلک بمعنی منجم.
- چشم دیده، چشم رصدبان و دیده بان فلک یعنی منجم:
گل کبود که برتافت آفتاب بر آن
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
چو غوطه خورد و در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب.
فرخی.
|| سوراخ. منفذ. چشم. چشمه. گشادگی.
- دیده ٔ پشت، اشاره بمنفذ سفلی است که سوراخ مقعد است. (برهان). دیده ٔ قفا. دیده ٔ مقعد. چشم پشت و دهان پشت کنایه است از سوراخ مقعد. (آنندراج).
- دیده ٔ دام، گشادگی دام.
- دیده ٔ سوزن، چشم و سوراخ ته سوزن.
- دیده ٔ غربال، گشادگی وسوراخ غربال.
- دیده ٔ مقراض،جای انگشت در دو کارد.
- دیده ٔ مقعد، دیده ٔ پشت. منفذ سفلی:
دیده ٔ مقعدش نه گر کور است
چون همه سال با عصا باشد.
کمال اسماعیل.
رجوع به ترکیب دیده ٔ پشت شود.
|| حلقه.
- دیده ٔ رکاب، حلقه ٔ رکاب.
- دیده ٔ زنجیر، حلقه ٔ زنجیر.
|| درختی بلند و کوه بلند را نیز گویند که دیده بان بر بالای آن نشسته نگاه کند. (برهان). || در اصطلاح اهل تصوف اطلاع الهی را گویند بر جمیع احوال سالک از خیر و شر. (کشاف اصطلاحات الفنون).


زخم بر زخم

زخم بر زخم. [زَب َ زَ] (ق مرکب) زخم فراوان. رجوع به «زخم » شود.


زخم

زخم. [زَ] (اِ) این لغت در پهلوی هم بوده است. (از فرهنگ نظام). پهلوی زخم یا زحم زام کردی افغانی زخم، بلوچی زخم و زام (شمشیر). (فقه اللغه ٔ هرن ص 652). گیلکی زخم. جراحتی که بوسیله ٔ آلات جارحه یا ناخن و دندان و مانند آن بهم رسد. ریش. (از حاشیه ٔ برهان بقلم معین). نشان وارد کردن تیغ و تیر و مانند آن که بریدن باشد... زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدن است و نظیرش در عربی ضرب و ضربه است، نه بمعنی جراحت و ریش... و چون حاصل زدن شمشیر و سایر حربه ها جراحت است، مجازاً بر جراحت اطلاق کرده اند. (آنندراج). جراحتی که از آلات جارحه بهم رسد و ریش. (ناظم الاطباء).نشان زدن تیغ و تیر و مانند آن که بر بدن باشد. (بهار عجم) (از ارمغان آصفی ج 2 ص 10). جراحت آلت جارحه که بهندش گهاء گویند. (مؤید الفضلاء):
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش.
فردوسی.
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از او زخم جبین.
منوچهری.
و مردی را زخمی بر روی بود چنانکه پنداشتی همین ساعت زخم زده اند. (مجمل التواریخ و القصص).
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم.
خاقانی.
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی گر توانستمی.
نظامی.
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. (گلستان).
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فائده دارد که جان برفت.
سعدی.
شد بدل هجران بوصل و داغ غم دارم هنوز
زخم به گردد ولی ماند نشانش سالها.
کاتبی ترشیزی.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست.
حافظ.
- بازشدن زخم، (در تداول عامه) گشوده شدن سر زخم و بیرون آمدن خون یا چرک و کثافات از آن. مقابل بسته شدن زخم بمعنی بهم آمدن سر زخم.
- || باز شدن دستمال و نواری که معمولاً پس از مرهم نهادن محل جراحت را با آن می بندند. زخم باز، زخمی که آن را با دستمال و وسائل معمول نبسته اند.
- بستن زخم، (در تداول عامه) بسته شدن سر زخم بطوری که خون یا جراحت از آن بیرون نشود.
- || پیچیدن آن با وسائل معمولی پس از مرهم نهادن.
- || التیام دادن. درمان کردن. رجوع به «زخم بستن » شود.
- بهم آمدن زخم، (در تداول عامه) بسته شدن سر زخم با التیام یا بی موقع و بدون التیام. رجوع به «زخم بستن » شود.
- پرزخم، زخمالو. پرریش. سخت مجروح. زخمی:
زبانم خود چنین بر زخم از آن است
که هرچ او میدهد زخم زبانست.
؟
- زخم آب رسیده، زخمی که آب دزدیده باشد. (آنندراج) (بهار عجم). آب کشیده. سیم کشیده:
بیا که در غم هجر توچشم گریانم
چو زخم آب رسیده بهم نمی آید.
ملا طاهر غنی (از بهار عجم و آنندراج).
رجوع به زخم آب کشیده، آب کشیدن، سیم کشیدن، ناسور شدن شود.
- زخم آب کشیده، سیم کشیده. ناسور شده. ریشی که اثر تماس با آب آلوده آماس کند و ملتهب گردد.
- زخم آزمای، آنکه بکرات خسته و مجروح شده باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). مبتلا به جراحت. آنکه ریشی دارد که هیچگاه مرهم نمیپذیرد.
- زخم آلو، زخمالو، (در تداول عامه) آلوده بزخم. آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد. پرزخم. زخمو.
- زخم آلود، آلوده به زخم.آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد.
- زخم افکندن، خسته و مجروح کردن. (آنندراج). زخم انداختن. (بهار عجم):
کی به شود به مرهم زنگار آسمان
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم.
صائب.
- زخم انداختن، خسته و مجروح کردن. (از آنندراج):
بسی گرد بر گرد هم تاختند
بسی زخم چون آتش انداختند.
؟
- زخم باز، (در تداول امروز ایرانیان) جراحتی که سر آن باز باشد. رجوع به «باز شدن زخم » و «بستن زخم » در ذیل زخم شود.
- زخم برداشتن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 11) (بهار عجم). اکنون در تداول مردم ایران گویند: زخم برداشت، یعنی زخمی گشت. مجروح شد:
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ این زخم نمایان ز که برداشته است.
آقا شمس قمی (از آنندراج).
ز دست و بازوی صیدافکنی چنان، باقر
غریب زخمی برداشته، شگون باشد.
باقر کاشی (از آنندراج).
بزیر تیغش از شوق شهادت میتپم زآن رو
که از شمشیر او یک زخم را صد بار بردارم.
محمدخان داغستانی (از بهار عجم).
- زخم بر زخم افتادن، زخم روی زخم آمدن. پی در پی زخم برداشتن. بسختی زخمی شدن. جراحات فراوان و سخت یافتن:
چشم همی زد حسن از چشم زخم
زخم دگر بر دگری اوفتاد.
میرحسن دهلوی (از بهار عجم و آنندراج).
- زخم برگرفتن، مجروح شدن. زخمی گشتن. زخم برداشتن:
ز تیغ شاه بسی زخم بر گرفت بکتف
ز شست شاه بسی تیر خورد در صف جنگ.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- زخم بریان، دم پخت. رجوع به «زخم بریان » شود.
- زخم بستن، زخم کردن. (از بهار عجم) (از آنندراج).
- || التیام دادن زخم دیگری را. استعاره است و کسی که زخم را بحناء تشبیه کرده و چنین بسته، پس از ارباب لغت نباشد. (آنندراج) (بهار عجم):
علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخم نهان بندد.
وحشی.
- زخم بها، دیه. فدیه. جریمه ٔ ایجاد جراحت، نظیر خون بها:
فتاده اندشهیدان بفکر زخم بها
چه صحبت است که دعوی بقاتل افتاده ست.
ظهوری (از آنندراج).
- زخم بهم آمدن، (در تداول عامه) التیام.بسته شدن سر زخم و دمل.
- زخم پیرا، کنایه از مرهم:
آتش افروز شکر شیرینی پیغام تست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام تست.
صائب.
- زخم تیز، کنایه از زخم فربه. (بهار عجم) (آنندراج).
- زخم خواستن، طالب زخم بودن. زخم چیدن، چنانکه زخم نخواستن معنی طالب خستگی و جراحت نبودن می دهد:
نمی خواهد دلم زخمی که با مرهم بود کارش
من و آسایش دردی که از درمان بود عارش.
شرر قمی (از ارمغان آصفی).
- زخم دار، خسته و مجروح. رجوع به همین ماده شود.
- زخم داشتن، زخمی بودن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم دامن دار، کنایه از زخم دراز و رسا و زخم فربه که دوختن آن مشکل بود. (آنندراج):
چهره ٔ خورشید زرد از درد بی زنهارکیست
زخم دامن دار صبح از غمزه ٔ خونخوار کیست.
صائب.
- زخم دجله ریز، کنایه از زخمی که از آن خون بسیار رود. (بهار عجم) (از آنندراج):
تارک دل زخم دجله ریز فروخورد
سینه ٔ جان داغ شعله خوار برآورد.
- زخم درست، کنایه از موت. (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی).
- زخم دریدن، گویا در این بیت بمعنی باز شدن زخم و کنایت ازافزودن ریش و کشیدن عشق به رسوایی باشد:
یاران ملامت من حیران نگه کنید
گر زخم ما درید بخوبان نگه کنید.
شانی مشهدی (از ارمغان آصفی).
- زخم رس، جارح و نافذ. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «زخم رسیدن » شود.
- زخم رسیدن، زخمی شدن. رجوع به همین ماده شود.
- زخم کار، تعمیر بنا و زخم بنا. (ناظم الاطباء).
- زخم کاری، جراحت بزرگ و جراحتی که بیکی از آلات عمده ٔ بدن برخورد کرده و مهلک باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به «کاری » و «زخم کاری » شود.
- زخم کردن، خسته و مجروح کردن. ریش ساختن جایی از بدن خود یا دیگری. زخمی کردن. زخم نهادن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم کشیدن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج):
کسی که زخم زد او هم ز زخم خودبشکست
کسی که زخم کشید او بجان درست بماند.
میرخسرو (از آنندراج).
نهد بر دمش چون کس انگشت خود
کشد زخم چون غنچه در مشت خود.
ملاطغرا (در وصف ذوالفقار، از آنندراج).
- زخم گرفتن، خسته و مجروح شدن. (ارمغان آصفی ج 2 ص 13) (آنندراج):
خضر چون آب ز عمر ابدی میگذرد
که ز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد.
صائب.
- زخم گَزَک زده، زخم آب کشیده. (آنندراج):
دل خون گرفته است که دشمن هم از غمش
در هم کشید روی چو زخم گزک زده.
میرالهی (از آنندراج).
- زخم گشادن، مقابل بستن بود. (آنندراج). سر باز کردن زخم. بسته شدن سر زخم. رجوع به «زخم باز» شود.
- زخم منکر، زخم سخت. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم ناخن، با ناخن ریش کردن.
- || کنایه از رقوم منجمان. رجوع به «زخم ناخن » شود.
- زخمناک، خسته و مجروح. زخم آلود. زخمالو. رجوع به «زخمناک » شود.
- زخم نمایان، زخم آشکار مقابل زخم پنهان و زخمی که در زیر لباس پنهان باشد یا آنقدر خرد باشد که دیده نشود.
- || زخم بزرگ، جراحت درشت:
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش.
عرفی (از آنندراج ذیل زخم لذت رسان).
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ، این زخم نمایان ز که برداشته است.
آقا شمس قمی (از آنندراج) (از بهار عجم ذیل: زخم برداشتن).
- زخم نمک، زخم آلوده به نمک. چون خواهند که شب زنده دارند زخمی بر انگشت زده نمک بر آن بندند تا از درد زخم در نمک خوابیده خواب نبرد. (از آنندراج) (از بهار عجم):
گر بدست افتد پی شب زنده داری میخرم
از لب و مژگان او شبهای غم زخم نمک.
شاپور (از آنندراج و بهار عجم).
- زخم نمک بند، زخمی که برای بند شدن خون، نمک بر آن بندند. (بهار عجم) (آنندراج):
هر شب ز شور گریه ٔ بی اختیار خویش
زخم گلوی خویش نمک بند کرده ایم.
سالک یزدی (از آنندراج و بهار عجم).
- زخمو، (در تداول عامه) زخم آلود. زخمی. رجوع به «زخمو» شود.
- زخمی، خسته. مجروح. زخم آلوده. زخمو. رجوع به زخم آلود، زخم آزمای زخمی و زخمالو شود.
- زخم یافتن، زخمی شدن. زخم برداشتن. مجروح و خسته شدن:
زخمی نیافت دل ز تو کز چاک سینه ام
آغوش باز از پی زخم دگر نکرد.
مجرم یزدی (از ارمغان آصفی).
- زخمی شدن، خسته گشتن. جراحت برداشتن. مجروح شدن. رجوع به «زخمی » شود.
- زخمی کردن، زخم وارد کردن بر خود یا دیگری. مجروح گرداندن. ریش ساختن و جرح. رجوع به «زخمی » و «زخمی کردن » شود.
- سر واکردن زخم، (در تداول عامه) باز شدن دمل و یا زخمی دیگر بطوری که خون یا چرک و پلیدی از آن بیرون شود. گویند: مرهم نهادیم تا زخم سر واکند.
- امثال:
استخوان در زخم گذاشتن، یا استخوان لای زخم گذاشتن، کاری را بعمد بطول کشانیدن. گویند قصابی را استخوان خرده ای بر پلک خلیده او را بتعب میداشت. لاجرم به کحال شد. کحال او را عشوه ای میداد و هر روز داروگونه ای در چشم وی میکرد و او هر بامداد منی گوشت بمطبخ طبیب می فرستاد. روزی بعادت بیامد طبیب خانه نبود تلمیذ چشم او را بگشود. ریزه استخوان بدید و بیرون کرد. رنجور برفت و دیگر باز نگشت. کحال از شاگرد ماجری بپرسید گفت ریزه بر دیده داشت بدیدم و بر آوردم و بَلَسان بنهادم مانا که بهبودی یافته است کحال بخشم شد و گفت زهی ابله من هم آن استخوان میدیدم لیکن گوشت روزانه را نیز چشم میداشتم. (امثال و حکم ج 1 ص 171).
زخم سر سگ سگ کند علاج، گویند چون سر سگی خستگی و جراحت یابد سگ دیگر آنرا لیسد و به شود. ملا پریشان گوید:
عمر بتعریف عثمان بی محتاج
زخم سر سگ سگ مکه علاج.
(از امثال و حکم ج 2 ص 900)
زخمش گرمست، هنوز ملتفت مصیبت نشده. (امثال و حکم ص 900).
|| (در تداول عامه) جدا شدن اجزاء جایی از جسم از هم. (فرهنگ نظام). || بمعنی ضرب عربی است. (سبک شناسی بهار ج 2 ص 162 حاشیه). ضرب. صدمه. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدنست و در عربی ضرب و ضربه است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). زخم در لغت دری بمعنی ضرب «زدن » است نه جراحت چنانکه امروز متداولست. (ملک الشعراء بهار در ذیل ص 329 از مجمل التواریخ و القصص). بوسیله ٔ زدن، جراحت وارد کردن. زخم کردن. زخم زدن: پس حمزه بخانه ٔ خدیجه شد، پیغامبر را بدید و گفت ای محمد من برفتم ابوجهل را بدین کمان سه جای سر بشکستم. پیغامبر علیه السلام گفت:زخم وی را چه سود دارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
وگر بر زند کف برخسار تو
شود تیره زآن زخم، دیدار تو.
فردوسی.
بلرزید بر خود کُه ِ بیستون
ز زخمی بیفتاد خوار و زبون.
فردوسی.
آفرین باد برآن گرز که هر زخمی از آن
سر سالاری چون سرمه کند با مغفر.
فرخی.
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نای.
فرخی.
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
بیک زخمش کند دو نیمه جوشن.
منوچهری.
درشود بی زخم و زجرو برشود بی ترس و بیم.
همچو آذرشب به آتش همچو مرغابی به کوی.
منوچهری.
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد.
(ویس و رامین).
یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و یارانش حصار بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود. (تاریخ بیهقی).
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش، ز پولاد کردی پرند.
اسدی.
چنین تا بشب رزم و پیکار بود
نبد دست کز زخم بیکار بود.
(گرشاسبنامه ص 79).
نبینی کز او کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست.
(گرشاسب نامه ص 65).
راست نیاید قیاس خلق درین باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن.
ناصرخسرو.
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد.
ناصرخسرو.
زخم دوست درد نکند. (کیمیای سعادت).
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است.
مسعودسعد.
پیر گفتا این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب، تا چون خواهند که بندها بگشایند، زخم این... آنرا باطل کند. (مجمل التواریخ).
از یار بهر زخمی افکار نباید شد.
سنائی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی.
چون کودکی که برطپد از زخم اوستاد.
سوزنی.
شمشیر دوقطعتش بیک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
خاقانی.
گرز او سی من بود چنانکه بیک زخم مردو اسب را بکوفتی. (راحه الصدور راوندی).
و زانو در انثیین من میکوفت و من از آن زخم بیهوش شدم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
آن درختی جنبد از زخم تبر
وآن درخت دیگر از باد سحر.
مولوی.
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی نه زخمهای جفا.
سعدی.
سلطان دهقانرا گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد که بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست. تبسمی کرد و گفت، زخم این است اما بخت روگردان است. (تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی در ترجمه ٔ عبدالواسع جبلی).
- بزخم، کتک خورده. شکنجه دیده. زخمی. مجروح:
همی بود قیصر بزندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
فردوسی.
- || به زور کتک. بوسیله ٔ زدن و کوفتن:
ز لشکر بر آمد سراسر خروش
بزخم آوریدند پیلان بجوش.
فردوسی.
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای
فردوسی.
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
مولوی.
- به زخم رو آوردن، بزدن چوگان آغازیدن. به چوگان بازی پرداختن. به بازی گوی و چوگان پرداختن و به گوی زدن آغازیدن:
چو کودک بزخم اندر آورد روی
فزونی ز هر کس همی برد گوی.
فردوسی.
- چشم زخم، چشم زدن. (آنندراج) (انجمن آرا). صدمه ای که از چشم بد عارض گردد. (ناظم الاطباء):
ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد.
؟
رجوع به «چشم زخم » و «زخم چشم » شود.
- || نگاه شوخ. (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم چشم » و «چشم زخم » و «چشم زدن » و «زدن » شود.
- || یک چشم بر هم زدن. (آنندراج) (انجمن آرا):
بر خلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیی از حیا.
سنائی.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد
وگربخسبد یک چشم زخم وقت سحر
نسیم زلف تو آن خفته را برانگیزد.
ابولیث تبرستانی (از آنندراج).
- دست به زخم کردن، دست به زخم گشادن، آغاز زدن کردن. آماده ٔزد و خورد شدن. به نبرد دست یاختن. دست بکار شمشیرزنی یا بکار بردن سلاحی دیگر شدن. جنگ آغاز کردن: معن بن زائده پنهان بهاشمیه اندر خانه ٔ حاحبی نشسته بود، در این وقت بیرون آمد و دست بزخم کرد و راوندیان را از آن سوتر برد پس گفت یا امیرالمؤمنین ازیدر برو که خطر است. (مجمل التواریخ و القصص چ بهارص 329). و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم جفا بر گشادند بر پیغامبر (ص). (مجمل التواریخ). رجوع به زخم (بمعنی جنگ) و دست زخم کردن (ترکیب بعد) شود.
- دست زخم کردن، بمعنی دست بزخم کردن و جنگ آغاز کردن است.
- زخم پهلوگذار، زخمی که به آن طرف پهلو بگذرد. (از آنندراج) (بهار عجم). ضربه ای چنان سخت که سر تیغ از یک طرف بدن فرو رود و از دیگر طرف گذر کند و بیرون شود:
زدندش یکی زخم پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله زار.
نظامی.
- زخم چشیدن، خسته و مجروح شدن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج):
چو زخم دوال از دوالی چشید
بنه سوی رخت برادر کشید.
نظامی.
- زخم چیدن، زخم خوردن. مجروح شدن. رجوع به ارمغان آصفی ج 2 ص 11 و ترکیب زیرشود.
- زخم چین،زخمی. مجروح. ریش دار و خسته:
از تیغ تو هر که زخم چین گشت
یک مرده بصد لحد دفین گشت.
درویش واله هروی (از آنندراج و ارمغان آصفی).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زخم خواستن، خواهان خستگی و جراحت شدن. (ارمغان آصفی ج 2 ص 11).
- زخم خوردن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج) (بهار عجم). زخم رسیدن و مجروح شدن. (ناظم الاطباء). مفهوم کلمه وارد شدن ضربه و جرح به بدن وکنایه است از خستگی و مجروح شدن و نزدیک به همین است زخم فرو خوردن، و زخم فرو بردن بمعنی ضربه ٔ تیغ راپذیرفتن، و در معرض زخم قرار داشتن:
گر از افعی توبه، دل زخم خورد
توان جان بتریاق عفو تو برد.
ظهوری.
گر بگویم لذت زخمی که بر جان خورده ام
خون بجوش آید ز غیرت مرغ بسمل کرده را.
عرفی.
رجوع به «زخم خوردن » شود.
- زخم درست، کنایه از مرگ است. (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی).
- زخم درشت، ضربه ٔ منکر. ضربه ٔ نمایان. زدنی سخت و مؤثر:
پدر را بدان زار و خواری بکشت
زد آن مادرم را بزخم درشت.
فردوسی.
مرا گفت چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم بزخم درشت.
اسدی.
- زخم راندن، ضربه زدن. تیغ زدن. فارسی تازه و مختار شیخ العارفین است و مشهور تیغ راندن است. (از آنندراج) (ارمغان):
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
بمژگان زخمها در سینه ٔ تیر قضا کرده.
حزین اصفهانی (از ارمغان آصفی و آنندراج).
- زخم ریختن، خسته و مجروح کردن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 12):
کسی بر من ازکینه زخمی نریخت
وگر ریخت یا کشته شد یا گریخت.
میرخسرو (از آنندراج).
- زخم زبان، دشنام. سرزنش. ملامت. رجوع به «زخم زبان شود».
- زخم زدن، ضربت زدن. زدن. رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم زده، مجروح و زده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم زدن » و زده شود.
- زخم زن، آنکه کسی را خسته و مجروح کند. (آنندراج). جارح و نافذ. (ناظم الاطباء):
مرحبا از ناله ٔ آغشته در خون میچکد
میشناسد زخم زن کاین ناله زار آزار نیست.
ظهوری (از آنندراج).
صاحب دل بدو عالم ندهد چشم تری
خنده زخمی است که بر خویش زند بیخبری.
محمدتقی غافلا طالقانی (از آنندراج).
رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم سهمناک، ضربه ٔ مهلک و هولناک. رجوع به زخم (جراحت) شود.
- زخم فروبردن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج).
- زخم لذت رسان، ضربه ٔ لذت بخش گوارا و این حال ویژه ٔ عاشقانست و جز عاشقان را دست ندهد. (بهار عجم) (آنندراج):
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به بهار عجم و آنندراج و «زخم خوردن » شود.
- زخم مژگان، غالباً بمعنی چشم زخم است. (آنندراج از غوامض سخن):
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش.
نظیری.
- گرز بر زخم گماشتن، گرز را بکار انداختن. در جنگ آن را بکار بردن. یکسره آنرا فرود آوردن و با آن بر حریفان زدن:
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو بگذاشتی.
(گرشاسب نامه ص 189).
- یک زخم، یک ضربه. یک بار زدن:
که گر اژدها پیش آید بجنگ
ندارد بیک زخم ایشان درنگ.
فردوسی.
- یک زخم، گرزی که با یک ضربه حریف را بکشد یا بخصوص گرز سام نریمان:
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
نیامد جز از تو کسی را بچنگ.
فردوسی.
من آن گرز یک زخم برداشتم
سپه را همانجای بگذاشتم.
فردوسی.
- || لقب گرز سام بن نریمان بوده که گرز اوبهر که یک بار میخورده روح از بدن او مفارقت میکرده. (آنندراج) (انجمن آرا):
تنی چند را زآن سپاه درشت
بیک زخم یک زخم چون سگ بکشت.
نظامی.
رجوع به «یک زخم » شود.
|| کوفتن چیزی را بر چیزی. بشدت وارد آوردن. بر چیزی زدن:
بترسید بوراب گفت ای جوان
بزخم تو سندان ندارد توان.
فردوسی.
|| (بمجاز) بمعنی مطلق زدن. (فرهنگ نظام). بمعنی مطلق زدن آید. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری).
|| نواختن و زدن ساز.
- زخم بربط، زدن بربط. نواختن بربط. بربط زدن:
از آن لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار.
فردوسی.
- زخم تیر، زدن تیر. فرود آوردن تیر:
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر.
فرخی.
زخم چوگان و گوی، زدن چوگان و گوی. فرود آوردن آنها:
بجزگوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار.
فردوسی.
- زخم داری، زدن زنگ. نواختن زنگ.
- زخم رود، نواختن رود:
که جز باربد کس چنان زخم رود
نداند نه آن پهلوانی سرود.
فردوسی.
- زخم کوس، زدن کوس. نواختن کوس:
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
- زخم ژوبین، زدن ژوبین. فرود آوردن ژوبین:
ببینی کنون زخم ژوبین من
چوناگاه رفتی ز بالین من.
فردوسی.
|| بمعنی زخم خوردن نیز آمده.خواجه نظامی راست:
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس.
و هم او راست:
زهی زخم کز زخمه ٔ چون شکر
شود رود خشکی از او زود، تر.
یعنی زهی زخم خوردن که بمدد زخمه که چون شکر شیرین است رود خشک که عبارت ازساز مسمی به رود است زود تر می گردد و نغمه های سیراب بیرون میدهد. و جناب سراج المحققین میفرماید که: دراین بیت، بمعنی مذکور تکلف محض است. همان معنی اول است. (از آنندراج). || گزیدگی مار و عقرب و دیگر حشرات. زخم بدین معنی نیز مرادف «زدگی » است از زدن بمعنی گزیدن و ظاهراً همانگونه که زدگی و زدن بدین معنی، جداگانه بکار نمیرود بلکه با اسم یکی از حشرات گزنده گفته میشود مانند: عقرب زدگی، مارزدگی، زخم بدین معنی نیز اغلب با یکی از اسماء مذکور و البته مقدم بر آن، ذکر میشود مانند زخم عقرب و زخم مار: زخم هوام را نیک باشد [فستق]، چون با شراب خورند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
زآنکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد.
خاقانی.
- زخم زدن، گزیدن:
مار بد زخم ار زند بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند.
مولوی.
رجوع به زخم زدن و زدن شود.
|| طاس افکندن. زدن طاس. انداختن کعبتین در بازی نرد: ضرب امیر را بود. احتیاطها کرد و بینداخت تا سه شش زند و سه یک بر آمد، عظیم طیره شدو از طبع برفت... بدرجه ای که هر ساعت دست به تیغ میکرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند... که پادشاه بود و مقمور چنان زخمی. (چهار مقاله ٔ نظامی عروضی چ معین ص 70).
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
رنگ عنا را چوآینه همه رویم.
خاقانی.
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطیم.
خاقانی.
کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر ماییم.
خاقانی.
|| نقش کعبتین. حاصل هر بار افکندن کعبتین. گویند: اتجهت له ضربه فی الشطرنج، یعنی در افتاد او را ضربی در شطرنج:
گر شاه دو شش خواست دو شش زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داو نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.
ازرقی.
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یکدم سه یکی میخور با یار بصبح اندر.
خاقانی.
واگر خواهد که برین رقعه بکعبتین بازد اول بازی آن است که کعبتین اکثار کند... نقش بیشتر آید، اول کعبتین بزند و محکوم نقش کعبتین باید بود. اگر زخم کعبتین شش بر آید بشاه باید باختن و اگر نقش کعبتین دو بر آید برخ باید باختن. (راحه الصدور راوندی).
- یک زخم، (در اصطلاح نردبازان) تک خال را گویند و دو یک زخم، دو تک خال. (ناظم الاطباء).
|| شدت. سختی. بدین معنی با «باء» بکار میرود. ضرب نیز بدین معنی آید و آنهم با «باء» بکار میرود، در تداول پارسی زبانان امروز نیز آید چنانکه گویند: بضرب بر زمین خوردم یا بضرب زمین خوردم:
چو بر نیمه ٔ چاه تاری رسید
شنیدم که لاوی رسن را برید
بدان تا بزخم اندر آید بچاه
شود پیکرش خرد و گردد تباه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
مولوی (مثنوی).
|| به نیروی، به زور، به یاری زدن (با باء یا «از»)، همان معنی که اکنون در میان پارسی زبانان ایران متداول است. گویند: او را بضرب کتک آرام کردم یا او را بزور پول راضی ساختم:
جامی چو بحر ژرف، کز او نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان.
ازرقی.
بر گلش از زخم دست، کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر.
مسعودسعد.
بزخم جفته و دندان، کسی نَرْهاندت از من
مگر کوسه ٔ دم خویشم، مگر کاسه ٔ سم یارم.
سوزنی.
و آنچ این شهریار دولت یار رابزخم خنجر آبدار میسر خواهد شد. (راحه الصدور راوندی). و این خطها دبیران بدست سرهنگان میدهند که بزخم چوب بستان. (راحه الصدور). بزخم شمشیر کوه از جای برمی گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اکثر ممالک جهانرابزخم شمشیر خون پالای مسخر گردانیدند. (از جامع التواریخ رشیدی). || (بمجاز) کارزار، نبرد، رزم آوری، هنگام بکار بردن اسلحه و نشان دادن زور و بازوو قدرت شمشیرزنی:
بزخم اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که بر خیزد از آب موج.
فردوسی.
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب.
مسعودسعد.
تیره کند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و کمان کند.
مسعودسعد.
|| اثر زدن. نتیجه ٔ زدن. شدت ضربت. کاری بودن ضربت:
یک تازیانه خورد[م] بر جان از آن دو چشم
کز زخم آن بماندم مانند زرد شیب (سیب).
شهید.
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر.
(ویس و رامین).
عقل داند که چو مهتاب زند دست بتیغ
زخم تیغش نه باندازه ٔ درع و قصب است.
انوری.
|| ضرب دست. طریقه ٔ زدن:
همی گفت هر کس که این نامدار
ندارد مگر زخم اسفندیار.
فردوسی.
کس از خیل ایشان نبد مرد تیر
بماندند در زخم او خیرخیر.
(گرشاسبنامه ص 132).
زخم این است اما بخت روی گردانست. (جامع التواریخ رشیدی). رجوع به زخم داشتن و زخم کردن شود. || آواز. صوت:
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره بزخم آوریدند و کوس.
فردوسی.
ز آواز شیپور و زخم درای
همی کوه را دل بر آمد ز جای.
فردوسی.
|| چوبکی است باریک که بدان ساز نوازند و بعربی مضراب گویند. || مجازاً به معنی نواختن. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زخمه و مضراب شود:
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
منوچهری.
که بزاری ّ وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز.
منوچهری.
|| طاق. طاق ضربی:
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنا یاد کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2886).
چو دیوار ایوانش آمد بجای
بیامد بپیش جهان کدخدای...
بدانست کاری گر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد به آن زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2888).
چنین گفت رومی که گر زخم کار
برآوردمی بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق و نه کار
نه من ماندمی بر در شهریار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2889).
کس اندر جهان زخم چونان ندید
نه از نامور کاردانان شنید.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2889).

زخم. [زَ] (اِخ) در نهایه است که نام کوهیست نزدیک مکه. (از منتهی الارب).

فرهنگ عمید

آب دیده

پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم‌کشیده، خیس،
[عامیانه، مجاز] باتجربه، آب‌داده: فولاد آب‌دیده،


زخم

(پزشکی) هر نوع شکافی که بر روی پوست ایجاد شود، جراحت،
[قدیمی] ضربه،
(موسیقی) [قدیمی] = زخمه
[قدیمی، مجاز] صدایی که از ساز بلند می‌شود،
* زخم خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] زخم برداشتن، زخمی شدن، مجروح شدن،
* زخم زبان: [مجاز] سخن زشت که دل کسی را بیازارد و او را رنجیده سازد،
* زخم زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] به کسی زخم و جراحت وارد کردن،
* زخم کاری: زخم سهمناک، جراحت مهلک، جراحت بزرگ که بر عضو مهمی از بدن وارد آید و کشنده باشد،
* زخم معده: (پزشکی) از امراض معده، جراحتی که در معده یا اثناعشر به‌واسطۀ ازدیاد شیرۀ اسیدی معده یا علت دیگر پیدا می‌شود و درد شدید دارد،

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

آب دیده

اشک چشم

گویش مازندرانی

زخم

زخم

تعبیر خواب

زخم

اگر کسی بیند که بر تن او زخم رسید و اندامش به خون آلوده شد، دلیل است که به قدر آن خون که از زخم او روان شد در مال او نقصان افتد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

زخم آب دیده

673

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری