معنی زمان میان دو پیامبر

لغت نامه دهخدا

میان دو رود

میان دو رود. [دُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در بین دو رودخانه ٔ معروف تجن و نکا از طرف شمال به دریای مازندران و از طرف جنوب به راه شوسه و راه آهن ساری به بهشهر محدود است و هوای آن مرطوبی و آب آن ازدو رودخانه ٔ تجن و نکا. محصول عمده ٔ آنجا برنج و پنبه و غلات و کنجد و صیفی است. تعداد آبادی 59. جمعیت آن حدود 29 هزار تن. روستاهای مهم آن جام خانه، سورک، زید، اسیرم، داریکلا، نوزرآباد، پنبه چوله، طبق، دمولوجا، دیک سرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


پیامبر

پیامبر. [پ َ ب َ] (نف مرکب) پیغامبر. پیغمبر. پیمبر. وخشور. نبی. رسول. آنکه واسطه ٔ ابلاغ سخنی باشد از کسی بدیگری خواه بزبان و خواه بنامه. رجوع به پیغامبر و پیغمبر و پیمبر شود. || قاصد. برید. پیک. پیک خبر رساننده. (شرفنامه). || پیام آور. رجوع به پیام آور شود.


زمان

زمان. [زَ] (اِ) بمعنی فوت و موت و مرگ باشد. (برهان). بمعنی مرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از انجمن آرا) (از آنندراج). موت. مرگ. اجل. (ناظم الاطباء). زمانه:
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روان من این روشن است.
فردوسی.
ز توران بسیجیده آمد دمان
به زوبین گودرزبودش زمان.
فردوسی.
زمان چون ترااز جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
زمان کینه ورش هم بزخم کینه ٔ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان آمدن، فرا رسیدن مرگ:
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست.
فردوسی.
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان.
فردوسی.
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت، کو را نیامد زمان.
فردوسی.
منجمان گفتند ترا زمان به چشمه ٔ سبز آید به طوس خراسان. (مجمل التواریخ و القصص).
- زمان رسیدن، زمان آمدن. رسیدن اجل. مرگ فرا رسیدن:
زمان من اینک رسد بی گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان.
نظامی.
رجوع به زمانه شود.
|| در عربی، مقدار حرکت فلک اعظم. (برهان). گفته اند زمان عربی است و ازمنه جمع آن می آید بلی دمان پارسی است، چنانکه در فرهنگ دساتیر گفته دمان بر وزن و معنی زمان است و مقداری است ازحرکت فلک نهم. مؤلف گوید: زمان از لغات مشترک است میان عرب و عجم. (انجمن آرا) (آنندراج). نزد حکما مقدار حرکت فلک اطلس است. (از تعریفات جرجانی). زمان ترازویی بود که جنبش (حرکت) را بدان سنجند. وگرنه زمان بودی تمیز سبکی حرکت از گرانی حرکت یعنی زودی آن ازدیریش میسر نشدی. (باباافضل، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنابه تعریف قدما مقدار حرکت فلک یعنی جمیع دهر و بعض آن. ج، ازمنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است. (اساس الاقتباس، یادداشت ایضاً). خواجه نصیرالدین طوسی در ذیل «مقوله متی » آرد:... زمان نوعی بود از کم متصل و آن مقدار حرکتست و متی نسبت متزمن است با زمان... (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 51). نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته می شود بوسیله ٔ آن امر، متجدد موهومی. چنانکه گفته شود مثلاً موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم، رفع ابهام می گردد. (فرهنگ فلسفی تألیف سجادی) (از تعریفات جرجانی). در میان حکما در تعریف ماهیت و حقیقت زمان اختلاف است، جمهور حکما عقیده ٔ ارسطو را پذیرفته اند که گوید زمان مقدار حرکت فلک و افلاک است. نظریات مختلف در مورد زمان بقرار زیر است:
الف - بعضی گفته اند: زمان امری است موهوم یعنی موجود به وجود وهمی است.
ب - بعضی دیگر از فلاسفه بطور مطلق منکر وجود زمان شده اند.
ج - عده ٔ دیگر گویند زمان عبارت از فلک الافلاک است.
د - عده ٔ دیگر گویند: زمان عبارت از حرکت است.
هَ - بعضی گفته اند: زمان عبارت از آنات متتالیه است.
و - مشاهیر فلاسفه گویند: زمان مقدار حرکت بوده و موجودی است غیر قارالوجود و متقوم بحرکت و حرکت حامل آن است.
ز - بعضی گفته اند زمان امری است مادی و موجود در ماده، بواسطه ٔ حرکت و از لحاظ وجودی ضعیف تر از حرکت است.
کسانی که گفته اند زمان عبارت از آنات متتالیه است، چون «آن » ظرف و واسطه است و ظرف امری است عدمی، نتیجه این میشود که زمان امری است غیر موجود بالذات. بعضی از متکلمان قائل بنوعی دیگر از زمان شده و برای تصویر آن گفته اند که میان موجودات عالم و حق تعالی فاصله هست به حکم آنکه «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ» و این فاصله میان ذات حق و موجودات دیگر زمان متوهم است و این امر غیر از زمانی است که مقدار حرکت است و آن زمان متوهم را که فاصله ای از میان ذات خدا و موجودات عالم است وعاء عالم قرار داده و جهان را حادث به حدوث زمانی متوهم پنداشته اند.
ح - میرداماد می گوید: نسبت متغیر به متغیر زمان است که وعاء متجددات و سیالات است و معلول دهر است و دهر به نوبه ٔ خود معلول سرمد است.
ط - ابوالبرکات می گوید: زمان مقدار وجود است و بلکه نفس وجود است.
ی - صدرا می گوید: زمان مقدار حرکت سیلانی درجواهر است و به عبارت دیگر مقدار طبیعت متجدده ٔ سیاله است.
ک - بعضی گفته اند: زمان ذات واجب الوجود است، چنانکه بیان شده اکثر حکماء زمان را مقدار حرکت فلک الافلاک میدانند و متکلمان مقدار موهوم دانسته اند. ارسطو زمان را مقیاس حرکت میداند و گوید: اگر حرکتی نمی بود زمانی نبود. و نیز گوید: عقل مقیاس زمان است و اگر انسانی نبود که احساس زمان کند، زمانی نبود. عده ای از فلاسفه ٔ اروپا گویند که زمان و مکان، دو امری هستند که در ذهن از وجدان هیچ حادثه منفک نمی شوند و جزء ذهن انسان اند و از خود وجودی ندارند، چنانکه همه ٔ چیزها در زمان و مکان دیده می شوندو اما زمان و مکان خودشان دیده نمی شوند و ذهن آنها را از خود میسازد و ضمیمه ٔ تأثیرات خارجی می کند. برکسون گوید: به زمان به دو قسم می توان نظر کرد یکی تطبیق آن با مقدار و یکی دیگر به ادراک آن در نفس. اول کمیت است و دومی کیفیت به این معنی که هر گاه زمان را مثلاً در مدت یک شبانه روز در نظر گیریم چه میکنیم جز آنکه به ذهن می آوریم که خورشید از مشرق دمیده و فضای آسمان را پیموده و در مغرب فرورفته است و دوباره از مشرق سر درآورده است و اگر درست دقت شود، این نیست مگر مقارنه ٔ خورشید با نقاط مختلف فضا یعنی تصوربعدی معین. و از این نظر است که زمان یک شبانه روز را کمیت می دانیم، لکن چشم خود را ببندیم و ذهن را ازجمیع امور مادی خالی کنیم و بدرون نفس رجوع نمائم وآنچه در حال ادراک می کنیم، حقیقت زمان است و آن خودآگاهی است که کیفیت است و استمرار محض است. علامه ٔ حلی می گوید: زمان مقدار حرکت است و چنانکه اشاره شد صدرا گوید: زمان میزان و مقیاس متحرکات است از جهت آنکه متحرکات اند و کسانی که گفته اند زمان مقدار وجود و بلکه خود وجود است سخت در اشتباه اند. حاجی سبزواری گوید: زمان مقدار حرکت قطعی است ولکن مشهور این است که مقدار تجدد وضعی فلکی است و تحقیق این است که مقدار تجدد در طبیعت فلکی است بنابر حرکت جوهری. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص 149- 152):
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان ص 27).
آن بی تن و جان چیست کو روانست
که شنید روانی که بی روانست...
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بی کران است
هموار بر آن خط هفت نقطه
گردان پس یکدیگر روان است
با هر کس ازو بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیریا جوان است...
نشگفت کزو من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو (دیوان ص 71).
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت سوی چون زاید
هر کسی جز خدای در عالم
گر بجای زمان بود شاید.
ناصرخسرو (دیوان ص 138).
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو (دیوان ص 196).
رجوع به اساس الاقتباس، کشاف اصطلاحات الفنون، نسبیت، بعد چهارم و دایره المعارف فارسی شود. || وقت اندک بود یا بسیار. ج، ازمنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ج، ازمان، ازمن. (ناظم الاطباء). به این معنی مشترک پارسی و تازی است. پهلوی «زمان » (وقت)، ارمنی دخیل «ژمنک » از ایران باستان «جمانه » کلمه ٔ آرامی «جمن « » زیمنه »، سریانی «زبنا» «زمنا»، عبری «زمان »، آرامی دخیل، عربی زَمان نیز در پهلوی «ژمان »... (حاشیه ٔ برهان چ معین). وقت. هنگام. مدت. (ناظم الاطباء). وقت. (غیاث). مشترک فارسی و عربی... وقت. هنگام. (فرهنگ فارسی معین). گه. دقیقه. گاه. وقت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چون برون کرد زو هماره «؟» و هنگ
در زمان در کشید محکم تنگ.
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
پس به تیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن.
آغاجی.
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان بودم از روزگار.
فردوسی.
یکی موبدی داستان زد به ری
که هر کس که دانا بود نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرّد سوی آسمان
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
خرد تیره و، مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.
فردوسی.
به گنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت وتاج شاهانه آر.
فردوسی.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
لبیبی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فرو آرمد.
طیان.
آنگاه یکی ساتکنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد.
منوچهری.
چند پایه که برفتی [امیر محمود] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). چون خواجه از من بشنود، سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی). چون غلامان دیدند یک زمانی حدیث کردند تا مقدمان... (تاریخ بیهقی).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم.
خاقانی.
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی.
نظامی.
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی وبایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی.
این زمان پنج پنج می گیرد
عبید زاکانی.
|| (اصطلاح دستوری) وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی، حال و مستقبل است. (فرهنگ فارسی معین).
- زمان استقبال، هنگام آینده. (از ناظم الاطباء).
- زمان پیشین، هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
- زمان حال، الان و همین هنگام. (ناظم الاطباء).
- زمان ماضی، هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
- زمان مرکب، آن است که به معاونت فعل دیگر. (فعل معینی) صرف شود: رفته است، رفته بودم، خواهم رفت. (فرهنگ فارسی معین).
- زمان مفرد، آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم، می روم، می رفتم. (فرهنگ فارسی معین).
|| ساعت. (غیاث). ساعت. قسمت. بهره. پاس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت.
فردوسی.
به پایین کُه شاه خفته به ناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
فردوسی.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان.
فردوسی.
بادتان صد سال عمر و روز هر یک صد زمان
هر زمانش در روش چون روز محشرصدهزار.
سنائی.
- زمان به زمان، زمان تازمان. ساعت به ساعت. بطور توالی. پشت سر هم:
کاروان بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان.
فرخی.
رجوع به ترکیبهای بعدی شود.
- زمان تا زمان، ساعت به ساعت:
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
هر آنگه که بی شاه یابند بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم.
فردوسی.
ز بر گشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو.
فردوسی.
زمان تا زمان گردشان بردمد
به کنعان یکی کاروان برچمد.
شمسی (یوسف زلیخا).
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل بدل و تن بتن و جان بجان.
نظامی.
به جوبیار از آن است سرفرازی سرو
که فیض ابر زمان تا زمانش آب دهد.
رفیع لنبانی.
- زمان زمان، لحظه به لحظه وساعت به ساعت. (آنندراج). ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام. (ناظم الاطباء): از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
زمان زمان اثر نور او زیاد شود.
(آنندراج).
|| لحظه. آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
زمانه زمانی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیاساید از تاختن یک زمان.
فردوسی.
ابی تو مبادا جهان یک زمان
نه اورنگ شاهی و تاج کیان.
فردوسی.
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 305).
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش.
اسدی.
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار ترا بهانه بایستی.
خاقانی.
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد.
خاقانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کی باشد آن زمان که پر جان برآورم
سیمرغ وار زین قفس خاک برپرم.
خاقانی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی (بوستان).
هر زمان که دریابی نان گرم وبورانی
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
بسحاق اطعمه.
- اندر زمان، در حال. بی درنگ. فوراً. علی الفور. فی الحال. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اندر زمان و ترکیب بعد شود.
- به زمان، در زمان. اندر زمان. رجوع به همین ترکیب شود.
- در زمان،اندر زمان. رجوع به ترکیب قبل و «در» بمعنی فور و استعجال شود.
- یک زمان، یک لحظه.
|| روزگار. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). زمانه و روزگار. (غیاث). زمانه. روزگار. جهان. (ناظم الاطباء). زمانه. روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بدانگونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان.
فردوسی.
بمردی نباید شدن در گمان
که بر ما دراز است دست زمان.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همان شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده ست از دشمنانت.
ناصرخسرو (دیوان ص 84).
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو، دشمنی است منصور...
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش.
ناصرخسرو.
تو شاد باد و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد.
مسعودسعد.
در شبستان چون زمانی خوش بوید
آن شبیخون زمان یاد آورید.
خاقانی.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحه ٔ زمان نجنبد.
خاقانی.
|| عصر. (از اقرب الموارد). عهد. (غیاث). دور. عهد. (ازفرهنگ فارسی معین). عهد. عصر. (ناظم الاطباء). عصر. عهد. دوره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
آن قوم کافتخار زمانند و اصل دین
اصحاب عز و ایمنی و ملک بی زوال.
ناصرخسرو.
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید.
مولوی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر کس به زمان خویش بودند
من سعدی آخرالزمانم.
سعدی.
- آخرزمان، آخرالزمان. قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد. رجوع به آخرالزمان شود.
- امام زمان، ولی عصر. رجوع به مهدی (اِخ) شود.
- پادشاه زمان، پادشاه عصر. (ناظم الاطباء).
|| فرصت. (غیاث) (ناظم الاطباء). مهلت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
هر آنچه خواهند از من همان زمان گویم
زمان نخواهم وز هردری سخن نچنم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان خواستن، مهلت خواستن. استمهال. تقاضای فرصت و مهلت کردن. مهلت طلبیدن:
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دمان.
فردوسی.
زمان خواهم از کردگار زمان
که چندان بماند دلم شادمان.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که چندان زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری تو زین دست باز
به زر و به سیمت نیاید نیاز.
فردوسی.
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم.
فردوسی.
- زمان دادن، کنایه ازمهلت دادن و فرصت و نوبت دادن است. (آنندراج). مهلت دادن. فرصت دادن. امهال. تمهیل: و سه روززمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). هارون آن شب که بمرد خواست که خیشوع را بکشد، گفت: یا امیرالمؤمنین مرا زمان ده اگر فردا بهتر و خوشتر نشوی مرا بکش و آنچه خواهی بکن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). عبداﷲبن عبداﷲ گفت: چه کنید از دور نشسته اید واو (ملک سند) را زمان همی دهید تا همه ٔ جهان را بر خویشتن گرد آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هندوان راسر بسر ناچیز کرد
رومیان را داد یک چندی زمان.
فرخی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود از روزگاریابد مار.
مسعود رازی.
گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت: انا للّه و انا الیه راجعون. اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
یکنفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان نخواهد داد.
خاقانی.
تقدیراو را زمان نداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 441).
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
نظامی.
به قصابی بگذشت، گوشت فربه داشت، گفت: از این گوشت بستان، گفت: سیم ندارم. گفت: ترا زمان دهم. گفت: من خویشتن را زمان دهم، نکوتر از آنکه تو مرا زمان دهی. (تذکره الاولیای عطار).
ای فلک در فتنه ٔ آخر زمان
تیز می گردی بده آخر، زمان.
مولوی.
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو زمان می ندهد دور زمان را.
سیدحسن اشرفی (از آنندراج).
- زمان یافتن، فرصت یافتن. مهلت یافتن:
از کف ایام امان کس نیافت
از روش دهر زمان کس نیافت.
خاقانی.
|| آسمان. (ناظم الاطباء). و هر گاه که لفظ زمان به مقابله ٔ زمین واقع شود بمعنی آسمان باشد. (آنندراج):
منم شهریار زمان و زمین
بود بنده ٔ من زمان وزمین.
فردوسی.
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فردوسی.
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد.
فردوسی.
ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.
منوچهری.
- زمان و زمین را بهم دوختن، زمان و زمین را بهم پیوستن. منتهای جهد و تلاش کردن.
- امثال:
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| عالم. (ناظم الاطباء):
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در زمان.
فردوسی.
|| عمر.زندگانی. (ناظم الاطباء). عمر. حیات. زندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بدو گفت هوم، ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان.
فردوسی.
اگر مانده باشد مر او را زمان
بماند به گیتی تو با او بمان.
فردوسی.
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود.
فردوسی.
- زمان بر کسی سر آمدن، بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او:
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان.
فردوسی.
- زمان را بر کسی سر آوردن، پایان دادن عمر او. کشتن او:
بر آنگونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بر ایشان زمان.
فردوسی.
می ترسی کآن زمان درآید
کآرند به سر زمان ما در.
خاقانی.
- زمان کسی بسر آمدن، عمر او پایان یافتن. فرارسیدن مرگ:
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی به گفتار جوید هنر.
فردوسی.
- زمان کسی را سر آمدن، عمر او بپایان رسیدن:
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سر آمد زمان.
فردوسی.
- زمان یافتن، عمر یافتن. نمردن. فرصت زندگی بدست آوردن:
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کزمعالیش گذربان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| درنگ. توقف. مکث. سکون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان جستن، توقف کردن. درنگ کردن:
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم بر جنگ ایشان زمان.
فردوسی.
برفتند با خنده و شادمان
بره برنجستند جایی زمان.
فردوسی.
چو برخیزد آواز کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
- زمان ساختن، توقف کردن. مکث کردن:
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم، نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
- زمان کردن، درنگ کردن. آرام گرفتن. انتظار بردن. صبر کردن. توقف کردن: باز عبدالرحمن گفت: سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان).
اگر زمانی کنی آنجا بخدمت آمد نیست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بی زمان، بی درنگ:
بجایی توان مرد کآید زمان
بیاید زمان بی زمان، یک زمان.
فردوسی.
|| بخت و نصیب. || سرنوشت. قضا و قدر. (ناظم الاطباء). || حاکم. (تعریفات جرجانی در ذیل اصطلاحات صوفیه ص 181).


میان

میان. (اِ، ق) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن. (از انجمن آرا). وسط چیزی. (آنندراج) (غیاث). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان). بین. (ترجمان القرآن جرجانی). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد. هر محلی در داخل سطحی که بعد و دوری آن از کناره های آن سطح تقریباً مساوی بود. به تازی وسط خوانند. (از فرهنگ جهانگیری). || میانه. بین. مابین. وسط و در فاصله ٔ دو چیز یا دو کس، چنانکه میان دو انسان یا میان دو جاندار یا میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن: یکی رودی است عظیم، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم).
بالا چون سرونورسیده، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر.
منجیک.
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
فردوسی.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
فردوسی.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی.
عطار.
- امثال:
میان دو سنگ آرد می خواهد. (امثال و حکم دهخدا).
|| بین. مابین. در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان.
رودکی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
فردوسی.
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان.
فردوسی.
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم.
ناصرخسرو.
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان. (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن.
سعدی.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- از میان برداشتن، کشتن و نابود کردن. از بین بردن. معدوم کردن: اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن، از بین رفتن. ناپدید شدن. گم شدن. نابود شدن. معدوم شدن. تلف شدن. محو شدن. برچیده شدن. منقرض گشتن. (از یادداشت مؤلف):
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت.
سعدی.
- به میان، در فاصله. در بین:
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست.
ناصرخسرو.
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 47).
- در میان آمدن، در بین آمدن. مذکور گشتن. گفته شدن: تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان).
- || میانجی شدن: تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی. (تاریخ بیهقی). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن. ظاهر شدن:
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده.
نظامی.
- در میان افتادن، میانجی شدن. خود را میانجی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- در میان بودن، در بین بودن: بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی. (تاریخ بیهقی). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن: بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن، در میان بودن. میانجی ساختن. میانجی کردن: چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [بهرام گور و لشکریان او] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن، گفتن. اظهار داشتن. بیان کردن:
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
خاقانی.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان.
عطار.
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه.
(گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی (بوستان).
- امثال:
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده.
میان خود و خدا، بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت، کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت. (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان من و تو، بینی و بینک. (یادداشت مؤلف).
میان من و خدا، بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف).
هفت قرآن در میان، این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین. (ناظم الاطباء). درون. در. اندر. اندرون. تو. توی. (یادداشت مؤلف):
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ.
ابوشکور بلخی.
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه.
فردوسی.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ عارضی (از فرهنگ اسدی ص 465).
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم.
خاقانی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
- امثال:
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله.
(منسوب به فردوسی).
میان بلا بودن به از کنار بلاست. (جامعالتمثیل).
میان کلامتان شکر، چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد. (جامعالتمثیل).
|| اثناء. بین در. در متن:
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
|| جوف. داخل:
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه.
فردوسی.
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنائی.
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح.
خاقانی.
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. (گلستان).
- امثال:
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش.
سعدی.
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان. (از یادداشت مؤلف). کمر و کمرگاه. (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است. (از آنندراج) (از غیاث). به معنی کمرگاه هم هست. (برهان). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون): کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
فردوسی.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
فردوسی.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت.
فردوسی.
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی.
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری.
قطران.
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال.
ناصرخسرو.
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم.
ناصرخسرو.
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
امیرمعزی.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
مجیر بیلقانی.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
خاقانی.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست.
خاقانی (دیوان ص 170).
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی.
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست.
نظامی.
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
بهأولد.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
بهأولد.
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکره الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام.
عطار.
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این.
مولوی.
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی (غزلیات).
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
سراج الدین.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست.
حافظ.
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست.
بابافغانی.
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
ملاقاسم مشهدی.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
محمداسحاق شوکت.
- جان برمیان، مهیای جانبازی. (یادداشت مؤلف):
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان.
خاقانی (دیوان ص 331).
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی.
خاقانی.
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن، آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست. (تاریخ بیهقی). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی.
خاقانی.
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان.
خاقانی.
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم.
خاقانی.
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای) (یا از پی) چیزی یا امری، آماده ٔ انجام آن شدن. مهیا گشتن:
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
فردوسی.
- میان بر میان هم بستن، کمربند برکمربند هم بستن. کمر یکدیگر را گرفتن. یکدیگر را یاری دادن:
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم.
صائب تبریزی.
- میان بستن. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن، میان بستن. کمر بستن. کنایه از آماده ٔ خدمت شدن:
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
سنائی.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
عمعق.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم.
خاقانی.
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست.
نظامی.
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه. (یادداشت مؤلف):
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن. (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است. همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود. (آنندراج). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
فردوسی.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان.
مسعودسعد.
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی.
|| (اصطلاح نظامی) قلب. قلب جیش. قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف):
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان.
فردوسی.
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
فردوسی.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
فردوسی.
|| (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || دل. (یادداشت مؤلف). ضمیر.درون. اندرون آدمی:
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی.
ناصرخسرو.
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان.
ناصرخسرو.
|| خلال. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهار). خُلَل. (دهار). حین. اثنا. وسط. بحبوحه، در خلال. در اثنای. (یادداشت مؤلف). میانه و وسط در معنویات، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن:
- امثال:
میان جنگ شرح می پرسد. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند، با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری. میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف).
|| حضور. پیش. نزد. || مابین. بین (در آرا، در عقاید، در نظریات): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است. (از یادداشت مؤلف). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف): امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان. (یادداشت لغت نامه): سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی). || مرز. فاصله. سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی. بعد. دوری. بون. میانه. (یادداشت مؤلف). بین. فاصله: و میانشان [میان کمرنیا و مصیصه] چهارفرسنگ است. (حدود العالم). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی) (کلیله و دمنه). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب، میان ایشان مقدار بدستی است. (جهان دانش). || حد فاصل میان دو امر معنوی، چنانکه مرگ و زندگی، وجود و عدم، نیکی و بدی:
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست.
فرخی.
|| حد وسط. اعتدال. میانه. میانه روی. نه افراط و نه تفریط. || نقطه. محل. جا. مکان. جای. || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم. (از یادداشت لغت نامه). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء): این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [یعنی وتر] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه).
- میان دل، سویدا. (یادداشت مؤلف).
|| جمع. گروه. جماعت، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع: صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان). || اشتراک. هنبازی. انبازی.
- در میان نهادن چیزی، دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن. مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان.
فردوسی.
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان.
فردوسی.
|| فرق. تفاوت.فاصله. اختلاف:
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.
فرخی.

گویش مازندرانی

میان دو رو

از مناطق کوهستانی و ییلاقی شاهکوه و ساور استرآباد

فرهنگ فارسی هوشیار

پیامبر

(صفت) آنکه واسطه ابلاغ (کتبی یا شفاهی) باشد رسول پیام آور، قاصد پیک برید، پیغمر پیغامبر وخشور نبی رسول: و درود بر پیامبر گزیده محمد مصطفی و بر اهل بیت و یاران وی. (دانشنامه. منطق 1)

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

زمان

زمان

معادل ابجد

زمان میان دو پیامبر

464

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری