معنی زمین کنده شده با سیلاب

لغت نامه دهخدا

زمین کنده

زمین کنده. [زَ ک َدَ / دِ] (اِ مرکب) یک نوع ریشه ٔ مأکول. (ناظم الاطباء). || (ن مف مرکب) کنده شده از زمین.


سیلاب

سیلاب. [س َ / س ِ] (اِ مرکب) سیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). توجبه. لاخیز. جریان روانی تند و سریع آب. (ناظم الاطباء):
رهایی خواهی از سیلاب انبوه
قدم بر جای باید بود چون کوه.
(ویس و رامین).
از زبر سیل بزیر آمد و سیلاب شما
گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید.
خاقانی.
کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد. (سندبادنامه ص 77).
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش بزاد حالی.
نظامی.
سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است. (جهانگشای جوینی).
گرچه کوه است مرد را از پای
هم به سیلاب غم توان انداخت.
سیف اسفرنگ.
هر کجا باشند جوق مرغ کور
برتو جمع آیند ای سیلاب شور.
مولوی.
ببند ای پسر دجله چون آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست.
سعدی.
دور از رخ تو دمبدم از گوشه ٔ چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت.
حافظ.
از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب.
- سیلاب از سر گذشتن، از چاره گذشتن کاری. تمام شدن و خاتمه پیدا کردن:
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.
سعدی.
سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه بدرمبر جفا را.
سعدی.

سیلاب. [س ِ] (اِخ) دهی است جزو دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز. دارای 464 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بادام، انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

سیلاب. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 520 تن سکنه. آب آن از دره ٔ دیرعلی و چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

سیلاب. (اِخ) دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان. دارای 175 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین از طایفه ٔ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


سیلاب کند

سیلاب کند. [س َ / س ِ ک َ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) زمینی را گویند در کوه و صحرا که آب و سیل آنرا کنده و رخنه ها در آن افکنده باشد و آن رخنه ها را نیز سیلاب کند خوانند. (برهان) (آنندراج). زمینی که سیلاب آنرا کنده باشد. (فرهنگ رشیدی). زمینی در کوه و صحرا که توجبه آنرا کنده و رخنه ها در وی افکنده باشد. (ناظم الاطباء):
چگونه راهی، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلابکند و خاره و خاک.
بهرامی.


سیلاب گیر

سیلاب گیر. [س َ / س ِ] (نف مرکب) زمین پست که آب در آن جمع شود. (آنندراج) (از ناظم الاطباء):
ما از شراب لعل بهمت گذشته ایم
سیلاب گیر نیست زمین بلند ما.
صائب (دیوان چ امیری فیروزکوهی ص 57).


کنده

کنده. [ک َ دَ / دِ] (ن مف) صفت مفعولی از «کندن » (حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد): و آنجا [به سمنگان در خراسان] کوههاست از سنگ سپید چون رخام، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100). || (اِ) جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است. (برهان) (زمخشری) (دهار). خندق. (غیاث). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. (فرهنگ رشیدی). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. (صحاح الفرس). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. (جهانگیری). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. (ناظم الاطباء)...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوی «کندک ». (حاشیه ٔ برهان چ معین): با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
فردوسی.
به پیش سپه کنده ای ساختند
به شبگیر آب اندرانداختند.
فردوسی.
به لشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن به گرد حصار.
فردوسی.
میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر.
فرخی.
آنجا که کنده باشد تلّی شود چون کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم.
فرخی.
به گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر.
(ویس و رامین).
بگرد سپه سربسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن.
اسدی.
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی تند آب در وی بتاخت.
اسدی.
با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان). || مطلق گودال و حفره. (فرهنگ رشیدی). گودال. (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
هر چه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فروریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1718).
یکی کنده ای زیر باره درون
بکنده نهادند زیرش ستون.
فردوسی.
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی زنیل
برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار.
فرخی.
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضه ٔ بهشت است یا کنده ٔ سعیر.
ناصرخسرو.
و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز درکنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده و اطلال باطل و رسوم مدروس. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان). || راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است. (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید چ 2 ص 227):
و آن صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
|| زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنه ٔ کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و «بوم کند» نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). || جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب. (صحاح الفرس). خانه ای که در زیر زمین و دامنه ٔ کوه برای... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). || (ن مف) درآورده شده و از بیخ برآمده. ویران. از بن برآمده:
پر کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر.
رودکی.
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دُرّ نخواهدش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
- بکنده، نقرشده. حکاکی شده: و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- کنده پر، آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر:
مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر
وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته.
خاقانی.
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی.
- کنده خایه، آنکه خایه ٔ او را برآورده باشند. خصی. (فرهنگ فارسی معین). اخته و خایه برآورده. (ناظم الاطباء). خصی کنده شده. (آنندراج).
|| حکاکی شده. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) امرد. مفعول. (فرهنگ فارسی معین). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان «کنده » را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند. اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده... مؤید مفتوح بودن آن است، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین):
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کنده ٔ کان بی وفای دهر است
بر کنده ٔ بی وفا چرا دل بندی.
حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج 1 ص 287).
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده.
؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345).
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست.
رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به ماده ٔ بعد شود. || (اِ) در بیت زیر از ابوشکور مرحوم دهخدا «کنده » را با علامت سؤال یعنی با تردید «کده » معنی کرده اند:
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به معنی بعد و کده شود.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه است چون: آلوکنده. بکنده. جفاکنده. حاجی کنده. خمیرکنده. وزنی کنده. ری کنده. شکرکنده. سمسکنده. شهریارکنده. علی کنده. فیروزکنده. کارکنده. کوسرکنده. لوس کنده. مری کنده. منصورکنده. نوکنده. ری کنده. هلی کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


سیلاب خیز

سیلاب خیز. [س َ / س ِ] (نف مرکب) سیلاب خیزنده. که سیلاب از آن برخیزد. در بیت زیر ظاهراً، در معرض سیلاب:
رخنه کن این خانه ٔ سیلاب خیز
تا بودت فرصت راه گریز.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

سیلاب

آپتچن لوراب فرانسوی آواچ (هجا ء) آوات سیل. یا سیلاب آب. سیل آب. یا سیلاب ارغوانی. خون روان، لشگر غمزدگان. یا به سیلاب دادن. در سیل فرو بردن غرق کردن. آب فراوان که بر روی زمین جاری شود

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

سیلاب

آب فراوان که بر روی زمین جاری شود، جریان سریع آب، سیل: ببند ای پسر دجله در آب‌کاست / که سودی ندارد چو سیلاب خاست (سعدی۱: ۹۸)،

گویش مازندرانی

کنده

کنده ریشه ی درخت –تنه ی تکه تکه شده ی درخت

فرهنگ معین

سیلاب

(~.) [ع - فا.] (اِمر.) نک سیل.

معادل ابجد

زمین کنده شده با سیلاب

601

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری