معنی زمین گیر
لغت نامه دهخدا
زمین گیر. [زَ] (نف مرکب) زمین گیرنده. آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از چیزی که از جای خود نتواند جنبد... (آنندراج). مبتلا به فالج و بر جای مانده. (ناظم الاطباء). افکار. زمن. حارض. احریض. محرض.حرض. معقد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چون داغ لاله است زمین گیر آه ما
از دل به لب نمیرسد افغان سوخته.
صائب (از آنندراج).
عجب دارم از این بخت زمین گیر
که چون آهم قرین سرفرازیست.
طالب آملی (ایضاً).
- زمین گیر شدن، بر جای مانده و ناتوان شدن از پیری یا جز آن. مبتلا بمرض فالج شدن. از حرکت بازمانده شدن:
زآن آمده در عشق مرا پای بدرد
تا درسر کوی تو زمین گیر شدم.
خاقانی.
روح را جسم گران مانع شبگیر شده ست
جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است.
صائب (آنندراج).
فرهنگ معین
(~.) (ص فا.) درمانده، ناتوان.
فرهنگ عمید
برجایمانده، کسی که بهواسطۀ بیماری و ناتوانی یا پیری نتواند از جا برخیزد،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Shut-In
فارسی به عربی
حظ، کسیح
گویش مازندرانی
انسان یا حیوانی که به علت بیماری نتواند از جای خود برخیزد...
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد.
واژه پیشنهادی
زمن
معادل ابجد
337