معنی زندگانی
لغت نامه دهخدا
زندگانی. [زِ دَ / دِ] (حامص، اِ) اسم مصدر از زنده (زیستن)، پهلوی «زندکیه »، گیلکی «زندگی ». زنده بودن.حیات. (حاشیه ٔ برهان چ معین). معروف. (آنندراج). حیات. (ناظم الاطباء). زنده بودن. زیستن. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیست. حیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.
آغاجی (از لغت فرس اسدی اقبال ص 36).
همی گفت کای شاه گردان بلخ
همه زندگانی بکردیم تلخ.
فردوسی.
که هر کو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.
فردوسی.
بر آشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم.
فردوسی.
که هر کس که او دشمن ایزداست
ورادر جهان زندگانی بد است.
فردوسی.
مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر.
منوچهری.
باز اگر زندگانی باشد بازآیم. (تاریخ سیستان). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137).
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام.
خاقانی.
سریرافروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی.
نظامی.
و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. (گلستان).
- زندگانی دادن، حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء).
- || جان دادن. (آنندراج). مردن. (شرفنامه ٔ منیری):
زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست
میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی ده، حیات بخش. (ناظم الاطباء):
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست.
نظامی.
- زندگانی کردن، زیستن. حیات داشتن. (ناظم الاطباء). زیستن. (آنندراج):
هرکه بی او زندگانی می کند
گرنمیرد سرگرانی می کند.
سعدی.
گفت تا فضله ٔ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. (گلستان). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. (گلستان).
دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی و مرگ، حیات و ممات. بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین):
نه زو بار باید که ماند نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ.
فردوسی.
- زندگانی یافتن، جان یافتن. (آنندراج).
|| عمر. (حاشیه ٔ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا):
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه در آخر بمرد باید باز.
رودکی (یادداشت ایضاً).
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه.
منجیک (یادداشت ایضاً).
ولیکن رادمردان جهاندار
چوگل باشند کوته زندگانی.
دقیقی.
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز.
فردوسی.
که او را بود زندگانی دراز
نشیند بخوبی و آرام و ناز.
فردوسی.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
فردوسی.
ستانی همی زندگانی مردم
از ایرا درازت بود زندگانی.
منوچهری.
به شادی دار دل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی.
(ویس و رامین).
احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374).
زندگانی چو مال میراث است
که نبینی بقاش جز به زکات.
خاقانی.
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی (گلستان).
امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم. (گلستان).
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود.
سعدی (بوستان).
بحز اندر دهان و از لب او
زندگانی دو بار نتوان یافت.
اوحدی.
- زندگانی دادن، عمر دادن. (ناظم الاطباء):
گر ایزد مرا زندگانی دهد
وزین اختران کامرانی دهد.
فردوسی.
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زندگانی کردن، عمر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
|| معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیه ٔ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). قوت. خوراک. (ناظم الاطباء).
- بدزندگانی، بمعنی بدمعاش:
آنچنان بدزندگانی مرده به.
شیخ شیراز (آنندراج).
|| عیش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش. (ناظم الاطباء):
وز آن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا زندگانی بدین جای طلخ
همه جای دیگر کنندم ز فلخ.
طیان (یادداشت ایضاً).
- زندگانی دویم، تعیش در آخرت. (ناظم الاطباء).
- زندگانی کردن، تعیش. عیش: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. (گلستان).
|| سلطنت. پادشاهی: پرویز را بخواند و گفت: به زندگانی من اندر [ملک] طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بنشست بر تخت شاد
از ایران بر او کرد بیعت سپاه
درم داد یکساله ازگنج شاه
نبد زندگانیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه.
فردوسی.
به همه ٔ معانی رجوع به زندگی شود.
فرهنگ معین
زیستن، عمر. [خوانش: (زِ دَ یا دِ) (مص ل.)]
فرهنگ عمید
زنده بودن، زیستن حیات،
(اسم) عمر، حیات،
(اسم) آنچه به زندگی جمعیِ انسانها بستگی دارد،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
حیات، زندگی، زیست، عمر، هستی، تعیش، عیش، گذران
فارسی به انگلیسی
Living
فرهنگ فارسی هوشیار
حیات، زیستن، زنده بودن
معادل ابجد
142