معنی زنهار

فرهنگ عمید

زنهار

هنگام تنبیه و تحذیر به کار می‌رود، بپرهیز، برحذر باش: زینهار از قرین بد زنهار / و قِنا رَّبنا عذابَ‌النّار (سعدی: ۱۰۰)، زنهار، دروغ نگو،
(اسم) [قدیمی] مهلت،
(اسم) [قدیمی] عهد و پیمان،
(اسم) [قدیمی] امان، پناه،
* به زنهار داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی] کسی را امان دادن و در پناه خود گرفتن،
* به ‌زنهار کسی درآمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] به کسی پناه بردن و از او امان گرفتن،
* زنهار خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] عهد شکستن، پیمان ‌شکستن: من دل به ‌تو دادم که به زنهار بداری / زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار (فرخی: ۱۷۰)،

فارسی به ترکی

لغت نامه دهخدا

زنهار

زنهار. [زِ] (اِ) امان و مهلت باشد. (برهان). پناه و امان و مهلت. (غیاث). امان. (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری). زینهار. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). امان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء):
درست است و اکنون به زنهار اوست
پرآزار جان و پر از درد پوست.
فردوسی.
همه لشکر آید به زنهارما
ازین پس نجویند پیکار ما.
فردوسی.
پذیرفتش او را به زنهار خویش
که هرگز نیاردش آزار پیش.
فردوسی.
همی کرد از آن بوم وبر خارسان
ازو خواست زنهار دو شارسان.
فردوسی.
به زنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بی شبانی رمه.
فردوسی.
ز چنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او نباکم و گویم مرا به روزه بخر.
فرخی.
و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705).
دگر یکسر از زین فروریختند
به زنهار از او خواهش انگیختند.
اسدی.
به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن و بانگ و زنهار خاست.
اسدی.
ز هفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست.
اسدی.
هر آن کز غم جان وبیم گناه
به زنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چواز چنگ یوز، آهو اندر حرم.
اسدی.
یکی در آنکه جگر گردد از در حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
زانکه دین را دام دارد، بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد، صید را زنهار نیست.
ناصرخسرو.
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر گرفتارم مپندار.
ناصرخسرو.
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگر جای جویی تو در زینهاری.
ناصرخسرو.
ای شاه پیش تو به زنهارآمدم... شاه جواب داد که زنهار است ترا به خون و مال. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). گفت بلی دیشب دوسوار از کافر ترکان به هزیمت در اینجا آمدند و این جایگاه زنهار است و بامداد هر دو برفتند. (اسکندرنامه ایضاً).
لیک من درطوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا.
خاقانی.
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم.
خاقانی.
از دست غم هجر به زنهار وصالش
صدبار فغان کردم و یکبار نپذرفت.
خاقانی.
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید دردیدار او چون ذره دیدار آمده.
خاقانی.
با تیغ و کفن به زنهار باید رفتن و در کرم و رحمت او کوفتن. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). به زنهار بیرون آمدو خود را در سم مرکب سلطان انداخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336).
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آنوقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم.
سعدی.
- در زنهار کسی بودن، در پناه و امان او قرار گرفتن.
- زنهار آمدن، به زنهار آمدن، به امان آمدن. تسلیم شدن. طلب پناهندگی کردن: به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای.
نظامی.
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.
سعدی.
پیش دگری نمی توان رفت
از تو به تو آمدم به زنهار.
سعدی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنهارآمده، به زنهار آمده، امان یافته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند چه مرده و چه گریخته و چه به زنهار آمده. (قابوسنامه).
- زنهار خواستن.رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواه.رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار دادن. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهاردار. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارگیر. رجوع به همین کلمه شود.
|| (صوت) در شواهد زیر بمعنی الامان و پناه بر تو آمده است:
این خلق بکردند به یکره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
ناصرخسرو.
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم.
نظامی.
یارب زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود.
نظامی.
از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت.
حافظ.
|| (اِ) کفالت و ضمانت. || ملجاء و پناهگاه و ملاذ. || حمایت و حفاظت و مدافعه و دستگیری. (ناظم الاطباء). || عهد و پیمان را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث) (از شرفنامه ٔ منیری) (از آنندراج):
چو بینم که دلشان پر از داد هست
به زنهارشان دست گیرم بدست.
فردوسی.
وگر تو شوی کشته بر دست من
به زنهار یزدان کز آن انجمن
نمانم که یکتن بپیچد ز درد
وگر بیند از تیره خاک نبرد.
فردوسی.
عهد و زنهار بسی بود میان من و تو
عهد من مشکن وزنهار فراموش مکن.
سلمان ساوجی (از جهانگیری).
- زنهار بجای آوردن، وفای عهد کردن. عهد و پیمان را بکار بستن: یزدگرد... مردی بزرگ و با سیاست... ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او را وصیت کرد به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد... و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجای آورد... (مجمل التواریخ و القصص).
- زنهارخوار. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواری. رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار شکستن. رجوع به همین کلمه شود.
|| (صوت) البته. (جهانگیری). و برای تأکید نیز آید. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). در مقام تأکیدهم گفته میشود چنانکه زنهار شراب نخوری، یعنی البته نخواهی خورد. (برهان). برای تأکید نیز آمده. (آنندراج). و بمعنی البته و تأکید در فعل و ترک فعل نیز آمده. (آنندراج). حذر و تأکید. (از شرفنامه ٔ منیری). الحذر. خدا را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه ٔ غیر موصول بمعنی خبر دار و دور باش و الحذر و آگاه باش و البته و حکماً و فی الواقع و براستی و درستی. (ناظم الاطباء):
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک.
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش.
فردوسی.
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده به هیچکس از باغ من گلی زنهار.
فرخی.
خدایگان جهان را در این سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
فرخی.
زنهار تا نگویی از من حدیث من
تو بر زبان خویش دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او بیش از آنکه تو
با او سخن مواجهه گویی و آشکار.
منوچهری.
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور.
ناصرخسرو.
جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش.
ناصرخسرو.
بیاموز آنچه نشناسی تو زنهار
که بر کس نیست از آموختن عار.
ناصرخسرو.
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
و تو در پای غفلت... با آفریدگار خویش برآمده ای و خویشتن را به آتش دوزخ سپرده ای، زنهارزنهار هزار زنهار از آن روز بزرگ بترس. (قصص الانبیاء). و آدم گفت که گاو به خدا می نالد، زنهار من می ترسم. (قصص الانبیاء). دو چیز بزرگ میان شما گذاشتم یکی قرآن که کلام حق است و یکی خاندان نبوت من، زنهار مخالفت نکنید. (قصص الانبیاء). آنگه رسول فرمود که زنهاربر ایشان سبقت نکنید تا متفرق نشوید. (قصص الانبیاء). گفت زنهار با کس مگوی. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار.
مسعودسعد.
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تا به چه پیش آمداین فراق ستمگر.
مسعودسعد.
زنهار تا آسیبی بدو [به گاو] نزنی. (کلیله و دمنه). زنهار تا چون ماهیخوار نکنی. (کلیله و دمنه).اما زنهار که ایشان را رافضی نشاید خواندن. (کتاب النقض ص 390).
یک تن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش.
سوزنی.
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تویی زنهار.
مجیر بیلقانی.
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران
زنهار وفای عهد خود واجب دان.
خاقانی.
عشق ار بکشد یک ره صدبار کند زنده
هان تا دل از این کشتن زنهار نیندیشد.
خاقانی.
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار.
خاقانی.
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار.
نظامی.
سر و سنگ است نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار.
نظامی.
ندا برداشته دارنده ٔ بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار.
نظامی.
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار.
نظامی.
... بیست دینارم میدهند که به جایی دیگر روم و قبول نمی کنم. امیر بخندید و گفت زنهار نستانی که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). زنهار بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی. (گلستان).
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی.
سعدی.
که زنهاراگر مردی آهسته تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر.
سعدی.
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ٔ سر ما پر شراب کن.
حافظ.
ظاهربینان چو دم زنند از یاری
زنهار که یار خویششان نشماری.
ابوالحسن فراهانی.
|| (اِ) امانت. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (غیاث) (شرفنامه ٔ منیری):
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زنهار دار.
فردوسی.
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش به زنهار دار.
فردوسی.
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من.
فردوسی.
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار.
فردوسی.
من دل به تو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.
فرخی.
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگهدار.
(ویس و رامین).
هر آنکس که زنهار خواهد نهاد
خدایا بدست تو بایدش داد
که زنهار زان سان رسانی تو باز
که داری جهان را همه بی نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد.
ناصرخسرو.
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند.
ناصرخسرو.
بردی دل خاقانی از آنسان که تو دانی
میدار به زنهارش از آنسان که تو داری.
خاقانی.
مده ای خواجه بی گرو زنهار
ترک را جبه کرد را دستار.
اوحدی.
|| دیانت. (برهان) (ناظم الاطباء).عقیده و دین و مذهب. (ناظم الاطباء). || احتیاط. || ایذاء و تصدیع. || رنج و الم. || استهزاء و مسخره و ریشخند. (ناظم الاطباء). || ترس و بیم. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). ترس و بیم و خوف و هراس. (ناظم الاطباء). بیم و خوف. (غیاث). || شکوه و شکایت. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). شکایت. (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج).
- زنهار بردن، زینهار کردن. شکوه کردن. شکایت کردن:
روزی از دوست برده ام زنهار
چند از آن روز کردم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست.
سعدی (گلستان).
|| (صوت) پرهیز و اجتناب. (برهان). احتراز و پرهیز و اجتناب. (ناظم الاطباء). پرهیز. (جهانگیری) (غیاث):
بدانکه دشمنت اندر قضا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
سعدی.
|| حسرت و افسوس. (برهان) (جهانگیری) (غیاث). دریغ و دریغا و افسوس. (ناظم الاطباء):
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
فرخی.
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است.
سعدی.
یکباره به ترک ما بگفتی
زنهار نکویی این نه نیکوست.
سعدی.
|| (اِ) شتاب و تعجیل. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (جهانگیری) (آنندراج). شتاب و جلد. (غیاث). || درنگی و تأخیر و مهلت و توقف. || شک. (ناظم الاطباء). || هوش و آگاهی. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (جهانگیری). دانش و آگاهی و اطلاع و بصیرت. (ناظم الاطباء).


زنهار دادن

زنهار دادن. [زِ دَ] (مص مرکب) امان دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اجاره. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ایمن گردانیدن:
چو زنهار دادم نسازمت جنگ
جهان نیست بر مرد هشیار تنگ.
فردوسی.
ز اسب اندر آورد و زنهار داد
به انکار با خویشتن یار داد.
فردوسی.
به زنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد از ایشان نبیند گناه.
فردوسی.
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار.
فرخی.
محمود ایشان را زنهار داد و ایمن کرد. (تاریخ سیستان).
چو زنهار خواهند زنهار ده
که زنهار دادن ز پیکار به.
اسدی.
هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد
بهر کجا که رود ندهدش فلک زنهار.
مسعودسعد.
منصوراو را باز طلبید و زنهار داد. (مجمل التواریخ و القصص).
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم.
نظامی.
ببخشود بر سختی کارشان
به شمشیر خود داد زنهارشان.
نظامی.
گنهکار را عذر نسیان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده.
(بوستان).
مرا که قوت کاهی نه، کی دهد زنهار
بلای عشق، که فرهاد کوهکن بکشد.
سعدی.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.


زنهار داشتن

زنهار داشتن. [زِ ت َ] (مص مرکب) امانت داشتن:
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهار دار.
فردوسی.
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش به زنهار دار.
فردوسی.
به گستهم گفتش که زنهار دار
ندیدم چو بیژن بدین روزگار.
فردوسی.
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد.
ناصرخسرو.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.


زنهار خوردن

زنهار خوردن. [زِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) سلب حمایت از پناهنده ٔ خود کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیمان شکنی. زنهارخواری. عهدشکنی:
ز طبع تو همین آمد که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی.
(ویس و رامین).
چون همی بر من زنهار خورد دنیا
خویشتن چون دهی ای پور به زنهارش.
ناصرخسرو.
مخور زنهار بر کس، گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار.
ناصرخسرو.
کس به زنهاری خویش اندر زنهار خورد
زینهاریست دلم نزد تو ای بت زنهار.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و روزگار غدار چنانکه عادت اوست با وی زنهار خورد. (راحه الصدور راوندی). چون محمود سبکتکین با او غدر کرد و زنهار خورد. (راحه الصدور راوندی).
که شه را بدبود زنهار خوردن
بد آمد در جهان بدکار کردن.
نظامی.
مخور در خانه ٔ کس هیچ زنهار
که با تو آن کند کان زاغ با مار.
نظامی.
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار برجانم که دردم بی دوا ماند.
سعدی.
و زاری کردم که به قلعه و به خون خلق زنهار مخور اجابت ننمود. (رشیدی). || خلاف امانت داری. خیانت در امانت:
من دل بتو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.
فرخی.
رجوع به زنهار و زینهار و دیگر ترکیبهای این کلمات شود.


زنهار خواستن

زنهار خواستن. [زِ خوا / خا ت َ] (مص مرکب) امان طلبیدن. پناه خواستن. مهلت خواستن:
گر ایدونکه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم از این انجمن.
فردوسی.
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست.
فردوسی.
پیاده شو از شاه زنهار خواه
به خاک افکن این گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
بباشیم تادشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد به جان.
فردوسی.
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
به صد شفیع همی خواست از ملک زنهار.
فرخی.
به خویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان که در آب مردن به که از غوک زنهار خواستن. (قابوسنامه). زنهار خواستند و به خویشتن قبول کردند. (کتاب النقض ص 385). چیپال رسول فرستاد و زنهار خواست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 36). ناچار رسولان فرستادند و زنهار خواستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 207). صد هزار دینار زر سرخ و آنچه ضمیمه ٔ آن باشد... برسبیل نثار مقدم سلطان قبول کردو زنهار خواست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 244)....
گنهکاررا عذر نسیان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده.
سعدی (بوستان).
یکی زان میان گفت و زنهار خواست
مکش بندگان کین گنه از تو خاست.
سعدی (بوستان).
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.


زنهار گرفتن

زنهار گرفتن. [زِ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) امان خواستن:
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی.
رجوع به ماده ٔبعد شود.

فرهنگ معین

زنهار

(زِ) نک زینهار.

حل جدول

زنهار

امان

مهلت و امان

فارسی به انگلیسی

زنهار

Alarm, Refuge

فرهنگ فارسی هوشیار

زنهار

امان و مهلت، پناه و امان


زنهار خواری

‎ عهد شکنی پیمان شکنی، خیانت مقابل زنهار داری.

مترادف و متضاد زبان فارسی

زنهار

پناه، زینهار، امان، مهلت

گویش مازندرانی

زنهار

فریاد ناشی از ترس یا درد، درد همراه با لرزش بدن، متورم –...

معادل ابجد

زنهار

263

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری