معنی زوال
لغت نامه دهخدا
زوال. [زَ] (ع مص) بگشتن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). درگشتن و دور گشتن و دور شدن از جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گشتن از حالی و دور شدن از جایی. (از غیاث) (از آنندراج). گشتن آفتاب و جز آن. (مجمل اللغه) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). بشدن. برفتن. جدا شدن. دور شدن. ذهاب. استحاله. (یادداشت ایضاً). بفارسی و با لفظ داشتن و دادن و خواستن مستعمل است. (آنندراج):
خورشید را کسوف و زوال است و مر ورا
منشور بی کسوف و زوال است از ازل.
سوزنی.
فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرعدار بود اختران به وقت زوال.
خاقانی.
قسمت دیده ٔ شور است ازو گریه ٔ تلخ
هرکه هر روز چو خورشید زوالی دارد.
صائب (از آنندراج).
|| مایل گردیدن آفتاب از میانه ٔ آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان بسوی مغرب. (فرهنگ فارسی معین):
رهی که دیو در او گم شدی به وقت زوال
چو مرد کم بین درتنگ بیشه گاه سحر.
فرخی.
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من سایه نگیرد به زوال.
فرخی.
گفت اگر وقت زوال من بیرون نیامدم شما درآئید. چون روز به زوال رسید یعقوب بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 85). جبرئیل بیامد روز آدینه بود بوقت زوال و گفت... (قصص الانبیاء ص 192).
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سرکند زوالش.
خاقانی.
به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال.
(بوستان).
|| بالا برآمدن روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). چاشتگاه:
مرا ز دیده بکرد آفتاب خواب زوال
کجا برآید خیل ستارگان خیال.
منجیک.
|| برخاستن و کوچ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مفارقت کردن. (از ناظم الاطباء). با هم جدایی نمودن. (منتهی الارب). || جای گرفتن بمکانهای خود سپس آن برآمدن از آن جای. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ترسیدن و از جای رفتن از ترس و بیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دور کردن کسی را از جای و برگردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء):
جز سخن من ز دل عاقلان
مشکل و مبهم را نارد زوال.
ناصرخسرو.
|| نیست شدن. ازبین رفتن. برطرف شدن. (فرهنگ فارسی معین). نیستی. نابودی. فناء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیست شدن. (غیاث) (آنندراج):
غره مشوبه دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همالست دولتش.
ناصرخسرو.
امروز کزو طالع مسعود شدستم
از دهر چه اندیشم وز بیم زوالش.
ناصرخسرو.
زندگی را زوال در پیش است
زنده ٔ بی زوال یزدان است.
ادیب صابر.
یکی از ثمرات نیکویی آن است که از حیرت فنا و زوال دنیا فارغ توان زیست. (کلیله و دمنه). از زوال و فنا و انتقال... امن صورت بندد. (کلیله و دمنه).
روز امید به پیشین برسید
ترسم آوخ که زوالش برسد.
خاقانی.
ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد
گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد.
خاقانی.
عشقش چو آفتاب قیامت دلم بسوخت
عشقش قیامت است زوالش کجا رسد.
خاقانی.
گر رخ او ذره ٔ جمال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید.
عطار.
همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا به زوال نعمت. (گلستان).
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی (از آنندراج).
مغرور بود چون تو به حسن خودآفتاب
دیدی که روزگار چه طورش زوال داد.
آصفی (از آنندراج).
|| (اِمص) نقصان و نقص. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء):
برسانیدم این سخن به کمال
می بترسم که راه یافت زوال
چون به غایت رسد سخن به جهان
زود آید در آن سخن نقصان.
سنائی.
هر کمالی را بود خوف زوالی در عقب.
وطواط.
حسن تو خیال برنتابد
عشق تو زوال برنتابد.
خاقانی.
|| ناپایداری. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بی زوال، ثابت و برقرار و جاویدان و پایدار و بی عیب و نقص. (ناظم الاطباء).
|| خرابی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- زوال دولت، نکبت و ذلت. (از ناظم الاطباء).
|| تلف و فنا. || دفع. (ناظم الاطباء).
- زوال شک، دفع شک و رفع شبهه. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) آفت و بلا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
زوال. [زِ] (ع مص) استعمال ورزیدن در کاری و مروسیدن و رنج کشیدن در آن. (منتهی الارب). مزاوله. (ناظم الاطباء). || اراده ٔ کاری کردن. (منتهی الارب). رجوع به مزاوله شود.
زوال. [زَوْ وا] (ع ص) نیک متحرک و جنبان در رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قسمتی از راه و از مسافرت. (ناظم الاطباء).
زوال. [زُ] (اِ) به لهجه ٔ آذری، ذغال. انگشت. زگال. فحم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زغال. (ناظم الاطباء). || اخگر و آتش پاره. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(مص ل.) نیست شدن، از بین رفتن، متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان به سوی مغرب، (اِمص.) نقصان، ناپایداری، نیستی، خرابی، (اِ.) آفت، بلا. [خوانش: (زَ) [ع.]]
فرهنگ عمید
نیست شدن، زدوده شدن، از بین رفتن،
[قدیمی] دور شدن،
[قدیمی، مجاز] مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان بهسوی مغرب،
(اسم) [قدیمی، مجاز] هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو به انحطاط میگذارد،
* زوال پذیرفتن: (مصدر لازم) [عربی. فارسی] نیست شدن، فانی شدن،
حل جدول
نیست شدن، فانی شدن
فرهنگ واژههای فارسی سره
فروپاشی
مترادف و متضاد زبان فارسی
اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک
کلمات بیگانه به فارسی
فروپاشی
فارسی به انگلیسی
Decadence, Declension, Decline, Degeneration, Dissolution, Downfall, Ebb, Falloff, Lapse, Twilight
فارسی به عربی
استهلاک، انحطاط، تدهور، جزر، خطا، سقوط، مزلق، هبوط
عربی به فارسی
کهنگی , منسوخی , متروکی , از رواج افتادگی
فرهنگ فارسی هوشیار
بگشتن، گشتن و دور شدن ازجایی، نیست شدن، از بین رفتن، بر طرف شدن، نیستی
فرهنگ فارسی آزاد
زَوال، (زالَ- یَزُولُ) متمایل شدن خورشید از میانه آسمان (ظُهر) بسوی مغرب- دور شدن- رفتن- از بین رفتن- نیست شدن- هلاک شدن
واژه پیشنهادی
نیستی
معادل ابجد
44