معنی زو کشیدن

حل جدول

زو کشیدن

اصطلاحی دربازی الک و دولک

فرهنگ معین

زو کشیدن

(کِ دَ) (مص ل.) (عا.) اصطلاحی است در باز الک دولک که طرف مغلوب باخته باید در مسافت معینی بدون تازه کردن نفس بدود.


زو

(اِ.) بازی ای گروهی که در آن یک نفر در حالی که نفس خود را حبس کرده و با گفتن کلمه «زو» به سمت گروه مقابل می رود و تا وقتی که بدون نفس کشیدن این کلمه را بر زبان می آورد می تواند اعضای گروه مقابل را بزند و از بازی خارج کند مگر این که خود به وسیله آن ها گرف

(زُ) (اِ.) دریا.

فرهنگ فارسی هوشیار

زو کشیدن

(مصدر) اصطلاحی است در بازی الک دولک که طرف مغلوب باخته باید رد مسافت معینی بدون تازه نفس کردن نفس بدود.

لغت نامه دهخدا

زو

زو. (حرف اضافه + ضمیر) از او. از وی. (فرهنگ فارسی معین). مخفف از او. (آنندراج) (ناظم الاطباء). از او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است.
رودکی (یادداشت ایضاً).
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.
خسروی (یادداشت ایضاً).
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار و تو زو کرده کارتر.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
چو شیرین بد اندر شبستان اوی
که روشن بدی زو گلستان اوی.
فردوسی.
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیاکند و پرکند چو نار.
فرخی.
زو دوست ترم هیچکسی نیست و گر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.
فرخی.
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو بروزی یک سبوی.
طیان (ایضاً).
نه ستم رفته بمن زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند بافت ابلیسی.
منوچهری.
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون.
اسدی.
گرچه پی خیر است گیتی مر ترا
زو شود حاصل به دنیا خیر ناب.
ناصرخسرو.
زو برگرفت جامه ٔ پشمینی
زو برگزید کاسه ٔ سوفارش.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.

زو. [زَوو] (ع مص) زُوی َ علیه زَوّاً (مجهولاً)، ای قُضی و قُدِّرَ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

زو. (ق) مخفف زود است که تعجیل و شتاب باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). زود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). مخفف زود. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). مخفف زود که جلد و شتاب است. (غیاث). شتاب و تیز و چالاک و زود و جلد. (ناظم الاطباء):
هر گلی پژمرده گرددزو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گر زانکه بمرگ جهل میری
زو میر که زندگی نگیری.
احمد کرمانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دست او بگرفت سه کرت بعهد
کاللّه اﷲ زو بیا بنمای جهد.
مولوی (ایضاً).
رونق کار خسان کاسد شود
همچو میوه ٔ تازه، زو فاسد شود.
مولوی (ایضاً).
رونق دنیا برآرد زو کساد
زانک هست از عالم کون و فساد.
مولوی (ایضاً).
رجوع به زوتر شود. || جلدی و چالاکی. || به تعجیل و زودی. (ناظم الاطباء).

زو. [زَ / زُو] (اِ) دریا را گویند و به عربی بحر خوانند. (برهان). ژو. (حاشیه ٔ برهان چ معین). دریا. بحر. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). دریا. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی):
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر زو.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زو. [زُو] (اِخ) دهی از دهستان سملقان است که در بخش مانه ٔ شهرستان بجنورد واقع است و 297 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

زو. (اِخ) نام ولایتی که آن را زوزن بر وزن سوزن گویند. (برهان).مخفف زوزن نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). مخفف زوزن که نام ولایتی است نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج).

زو. [زَ] (اِخ) نام پسر طهماسب است که در ایران پنج سال پادشاهی کرد. (برهان). پسر طهماسب که در ایران پنج سال پادشاهی کرد. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا).... گویند که در عراق نهر آبی جاری کرده و شهری و جایی ساخته که بنام وی آن نهر را زو آب می گفته اند و گفته دو نهر بوده و عرب آنرا زوابین می خوانده اند همانا همانست که اکنون زهاب می خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). اوزَوَ یعنی یاری کننده. یکی از پادشاهان پیشدادی پسر توماسپ َ می باشد... دراوستا فقط یکبار در فقره ٔ 131 به اسم این پدر و پسربرمیخوریم ولی آنان در تاریخ و داستان ملی ما مشهورند و همانند که امروزه «زو» یا «زاب » و طهماسب می گوئیم. بدبختانه دوازدهمین نسک عهد ساسانیان که از این ناموران صحبت می داشت و ممکن بود که ما را از روایات کتب متأخر بی نیاز سازد از میان رفته است... از برای اینکه شرح حال این پادشاه پیشدادی روشن شود بی فایده نیست که عین مندرجات بلعمی راجع به زو که در بسیاری از مواضع مطابق با حمزه ٔ اصفهانی است در اینجا نقل شود:... او را [منوچهر را] پسری بود نام او طهماسب و منوچهر برو خشم گرفته بود... و منجمان گفته بودند که او را [طهماسب را] از این زن پسری باشد که پادشاه شود. پس او را پسری آمد و طهماسب بمرد و پسرش کودک بود که منوچهر بمرد و افراسیاب بیامد و پادشاهی عجم بگرفت... و پسر طهماسب را نام زوار (زو) بود. پس مردمان با او بیعت کردند و با افراسیاب حرب کرد و او را بشکست و او را از ایران زمین بیرون کرد... در روستای عراق رودی از دجله بکشید و آنرا زاب نام کرد... (از یشتها ج 2 صص 46- 49). در مزدیسنا آرد: گرشاسب دیگری در شاهنامه نام برده شده و او پسر زو (زاب) و همین پادشاه پیشدادی بود و نه سال پادشاهی کرد. فردوسی گوید... و گرشاسب قهرمان کتاب گرشاسبنامه همان گرشاسب نخستین و جد رستم پور زال می باشد، نه گرشاسب دوم که به پادشاهی ایران رسید و از جهت روایات ملی بسیار متأخر بوده است. (از مزدیسنا ص 415):
ندیدند جز پور طهماسب زو
که زورکیان داشت و فرهنگ گو.
فردوسی (از تاریخ سیستان ص 7).
پسر بود زو را یکی خویشکام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام...
چنین تابرآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار
بدان سال گرشاسب زو درگذشت
ز گیتی همان بد هویدا بگشت.
فردوسی (از مزدیسناص 415).
و معنی زاب آن است که زوآب یعنی که زو آوردست اما از بهر تخفیف را واو بیفکنده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 39). زآب زوبن طهماسب پارسیان او را زو می گویند و این درست تر است اما در بعضی از تواریخ عرب زاب نبشته اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 12).
شکل هلال هر سر مه میدهد نشان
از افسر سیامک و ترک کلاه زو.
حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و زال زو را که ولد طهماسب بن منوچهر بود و او رازاب و زاغ نیز گویند به پادشاهی برداشته. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 190). رجوع به مزدیسنا و یشتها و تاریخ سیستان شود.

زو. [زَوو] (ع اِ) دو حریف با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: جاءفلان زواً؛ اذا جاء هو و صاحبه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || جفت. خلاف تَوّ. || قضا و قدر. || نوعی از کشتی که از ساخت متوکل است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نوعی از کشتی بساخت متوکل و همچنین از معتصم. (از دزی ج 1 ص 610). || زوالمنیه؛ آنچه از مرگ پیدا و حادث شود. (ناظم الاطباء).

نام های ایرانی

زو

پسرانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند طهماسب و از نسل فریدون پادشاه پیشدادی

واژه پیشنهادی

زو

کبدی

معادل ابجد

زو کشیدن

397

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری