معنی زیاد

لغت نامه دهخدا

زیاد

زیاد. (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد. از فرزندان زیادبن ابیه. ازجانب بنی عباس بسال 289 هَ. ق. ولایت یمن یافت. (از اعلام زرکلی). رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام شود.

زیاد. (اِخ) ابن سلیمان الاعجم. از موالی بنی عبدالقیس بود. او شاعری بود که شعرش دارای استحکام و فصاحت بود و چون لکنت زبان داشت به اعجم ملقب گردید. در اصفهان متولد شد ودر همانجا بالید آنگاه به خراسان رفت و در آنجا در حدود 85 هَ. ق. درگذشت. وی معاصر مهلب بن ابی صفره بود و برای او مدایح و مراثی سرود... بیشتر اشعارش در مدح امراء عصر و هجو بخیلان از آنان بود و فرزدق از بیم زیاد، بنی عبدالقیس را هجو نکرد. (از اعلام زرکلی).رجوع به عیون الاخبار ج 4 و البیان و التبیین ج 1 ص 275و ج 2 ص 195 و ج 3 ص 256 و 257 و عقد الفرید ج 1 ص 190 و ج 2 ص 297 و ج 3 ص 235 و 337 و ج 6 ص 151 و ج 7 ص 143 شود.

زیاد. (اِخ) ابوالسکن. تابعی است. رجوع به ابوالسکن شود.

زیاد. (اِخ) ابوالعلاء. مولی بنی کلاب. تابعی است. رجوع به ابوالعلاء شود.

زیاد. (اِخ) ابورشدین. رجوع به ابورشدین شود.

زیاد. (اِخ) ابوعمرو. رجوع به ابوعمرو شود.

زیاد. (اِخ) ابولاس الخزاعی. رجوع به ابولاس شود.

زیاد. (اِخ) ابن عیسی حذاء کوفی، مکنی به ابوعبیده و معروف به ابوعبیده ٔ حذاء. از ثقات محدثین امامیه که در حضور آل محمد (ص) جلیل القدر و در سفر مکه با حضرت باقر (ع) هم کجاوه بوده و از آن حضرت و حضرت صادق روایت نموده و در عهد حضرت صادق (ع) در مدینه وفات یافت. (از ریحانه الادب ج 5 ص 126).

زیاد. (اِخ) ابن عبداﷲبن طفیل القیسی العامری البَکائی، مکنی به ابومحمد. او سیره ٔ نبوی را از محمدبن اسحاق روایت کرد و عبدالملک بن هشام همان سیره را از وی روایت کرد و مرتب ساخت. او از مردم کوفه و از ثقات حدیث بود. نسبت بَکائی را از ربیعهبن عامربن صعصعه دارد. بسال 183 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن معاویهبن ضباب الذبیانی. رجوع به نابغه ٔ ذبیانی و اعلام زرکلی ج 1 ص 342 و الموشح شود.

زیاد. (اِخ) ابن صالح الحارثی. از امراء دولت مروانیه و یکی از سران سپاه بسیار دلیر بود. در هنگام قیام عباسیان در خراسان و عراق، او والی کوفه بود و چون کار بنی عباس بالا گرفت در سال 132 هَ. ق. با مردان خود به شام رفت و در آنجا اقامت گزید تا آن زمان که کار بنی عباس بسامان رسید. پس در ماوراءالنهر بر آنان خروج کرد و جمع کثیری از یاران امویان و مروانیان بدو پیوستند. ابومسلم خراسانی خواست تا با وی بجنگد. طولی نکشید که جمعی از سرداران زیاد او را بر کنار کردند و جز عده ٔ کمی نزد اونماندند و ابومسلم در جستجوی او بود و زیاد بناچار بدهقانی پناه برد و دهقان او را بکشت (135 هَ. ق.) و سر او را برای ابومسلم فرستاد. (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن سمیه. رجوع به زیادبن ابیه شود.

زیاد. (اِخ) ابن ابی سفیان. رجوع به زیادبن ابیه شود.

زیاد. (اِخ) ابن حُناطه التجیبی. یکی از دانشمندان و برگزیدگانی بود که پس از فتح مصر در آن دیار میزیست و عبدالعزیزبن مروان هنگامی که به دیدار برادرش عبدالملک به شام می رفت او را بجای خود به امارت مصر برگزید ولی دیری نپائید که او بسال 75 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن خراش عِجْلی. مردی دلیر و کینه جو بود و با سیصد سوار بر معاویه شورید و به سرزمین مسکن رسید و زیادبن ابیه با سپاهی بسوی او گسیل شد و با وی جنگید و سرانجام صاحب ترجمه در شدت جنگ به قتل رسید (بسال 52 هَ. ق.). (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن المغیرهبن زیادبن عمرو العَتَکی. یکی از سخاوتمندان و اعیان بود و جامعی به دروط بلهاسه (از نواحی بهنسا در صعید مصر) ساخت و بعضی ازشعراء او و برادرانش را مدح گفته اند. او در سال 198هَ. ق. در دروط بلهاسه درگذشت. (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن غُنْم القینی. از سرداران سپاه و مردی شجاع و از یاران حجاج در عراق بود و در جنگهای متعددی با وی همراه بودتا آنکه در جنگ حجاج و ابن اشعث که در مسکن روی دادحجاج او را مأمور پاسداری مرزها نمود و یاران اشعث او را در سال 83 هَ. ق. کشتند. (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن الاصفر. رئیس صفریه، فرقه ای از خوارج. (مفاتیح، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مؤسس صفریه از فرقه های خوارج است. (فرهنگ فارسی معین). پیشوای یکی از پانزده فرقه ٔ خوارج موسوم به صُفْریّه. (بیان الادیان، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به صفریه شود.

زیاد. (اِخ) ابن منذر، مکنی به ابوالجارود. رئیس فرقه ٔ جارودیه. رجوع به ابوالجارود شود.

زیاد. (اِخ) ابن محمد قمر گرگانی، مکنی به ابوالقاسم و متخلص به قمری. شاعر و مادح شمس المعالی قابوس.رجوع به قمری شود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زیاد. (اِخ) ابن احمد الکاملی، فخرالدین. از امراء دولتهای مجاهدیه و افضلیه ٔ یمن بود. همراه مجاهد به مصر رفت. خزرجی گوید وی در زمان خود سیدالامراء بود و نمی توان کسی را با وی برابر دانست و یاقیاس کرد. وی در مقابل پیش آمد سریعالنهضه و دلیر و جوانمرد و عادل و نسبت به مردم مهربان بود و کافه ٔ مردم او را دوست میداشتند. در سال 775 هَ. ق. بطور ناگهانی و پنهانی در یمن کشته شد. (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن اَفْلَح. از وزراء دولت عامریه ٔ اندلس و از بزرگان رجال آنان بود و پدرش از موالی ناصر عبدالرحمن بن محمد بود. او در سال 368 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

زیاد. (اِخ) ابن ابیه. بسال نخستین از هجرت متولد شدو بسال 53 هَ. ق. درگذشت. پدر او معلوم نیست، او را به عبید ثقفی نسبت داده اند. در سال 44 هَ. ق. معاویه او را به پدر خویش نسبت داد و زیادبن ابی سفیان خواند. نخست کاتب مغیرهبن شعبه بود، سپس کتابت ابوموسی اشعری را هنگام امارت وی بر بصره بعهده گرفت. علی (ع) او را امارت فارس داد. بعد از شهادت علی (ع) معاویه پس از آنکه وی را برادر خود خواند به امارت بصره و کوفه و دیگر شهرهای عراق معین کرد. وی یکی از مردان زیرک و باذکاوت عرب است و خطیبی ماهر بود. او را یکی از چهار مرد زیرک عرب شمرده اند و سه تن دیگر معاویهبن ابی سفیان، عمروبن العاص و مغیرهبن شعبه بودند. (از اعلام زرکلی). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 و 3و البیان و التبیین و عقدالفرید و نقود العربیه و مجمل التواریخ و القصص و ضحی الاسلام ج 3 و تاریخ سیستان و نزهه القلوب ج 3 و عیون الاخبار و تاریخ اسلام و کتاب التاج و الموشح و سبک شناسی بهار ج 1 و احوال و اشعار رودکی و تاریخ الخلفا و المعرب جوالیقی و تاریخ گزیده و الوزراء و الکتاب و اعلام زرکلی ج 1 ص 340 شود.

زیاد. (از ع، ص، ق) بمعنی افزونی و زیادتی باشد. (برهان). افزون و افزون شدن. (غیاث). از «زیاده» عربی بمعنی افزونی و در فارسی فصیح نیز زیادت و زیاده آورند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). افزون. فراوان. بسیار. بیش. (فرهنگ فارسی معین). افزون و فراوان و بسیار. (ناظم الاطباء). بمعنی زیاده در عربی نیامده و فصحای عجم نیزاستعمال نکرده اند و صحیح زیاده یا زیادت است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): گفت پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب آمدن توچه بود؟ گفت زندگانی خداوند زیاد و دراز باد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25).
- زیاد از دهان کسی بودن، زیاد از سر و زیاد از مرتبه ٔ او بودن. زیاده از رتبه ٔ او بودن. فوق استعداداو بودن. (از آنندراج):
کی جام باده درخور کام و دهان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست.
صائب (از آنندراج).
عنایت تو اگر قطره ای است دریایی است
همین که نیست زیاد از دهان ما کم نیست.
محسن تأثیر (ایضاً).
- زیاد از سر کسی بودن، زیاد از دهان کسی بودن:
سجده ٔ درگهش ای چرخ زیاد از سر توست
مکن این بی ادبی راست کن این پشت دوتا.
وحشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیاد شدن، افزون شدن و برکت کردن. (ناظم الاطباء): به قدرت خدای تعالی گوسفند موسی زیاد شد. (قصص الانبیاء ص 95).
- زیاد کردن، افزون کردن و علاوه و بیشتر کردن. (ناظم الاطباء). افزودن: هر ضرری عقلی زیاد می کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام، برچیدن سفره. جمع کردن سفره. و این را به تفأل گویند و گفتن «جمع کردن »، «برچیدن » را در سفره به فال بد دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) یکی از بازیهای نرد است. (برهان) (از انجمن آرا). نام بازیی از هفت بازی نرد، به این نوع که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاد بازند. (غیاث). نام بازی دوم نرد است و آن هفت است: یکم «فا»، دوم «زیاد»، سوم «ستاره »، چهارم «هزاران » که آنرا «دو هزار» و «ده هزاران » نیز گویند، پنجم «خانه گیر»، ششم «طویل » و هفتم «منصوبه ». و قیل نوعی از منصوبه ٔ نردبازی، هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند. (از آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری) (از غیاث). نام یکی از بازیهای نرد مأخوذ از معنی لفظ عربی است چرا که در بازی نرد مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند و آن را خال زیاده گویند. (آنندراج) (از غیاث). از اصطلاحات نرد است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
تا سنائی کیست کآید بر درت
مجدگو، تاگویدش کز راه برد
نام او می دان و نقشش را مبین
کز حکیمان چون زیاد آمد ز نرد.
سنائی (یادداشت ایضاً).
هر حسابی کرده برحق ختم چون نرد زیاد
هرکه شش پنجی زده یک بر سرآن آمده.
خاقانی.
|| (ضمیر مبهم) شخصی را نیز گویند که گواهی بناحق دهد. (برهان) (از ناظم الاطباء).

زیاد. (اِخ) نام مردی کافر که رسول اکرم (ص) را به فحشاء متهم کرد و او را زیاد منکر خواندند. (از آنندراج) (از غیاث) (از شرفنامه ٔ منیری):
زین خامه ٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد زمانم ایشان زیاد منکر.
خاقانی.

زیاد. (اِخ) ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکربن عبدالرحمن بن زیادبن ابیه، مکنی به ابواسحاق. از شاگردان اصمعی و جز او. اوراست: کتاب شرح کتاب سیبویه. کتاب الامثال. کتاب النقط و الشکل. کتاب الاخبار. کتاب اسماء السحاب و الریاح و الامطار. (ابن ندیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زیاد. (اِخ) ابن یونس بن سعیدبن سلامه، مکنی به ابوسلامه الاسکندرانی. او یکی از حضارمه ٔ مصر بود. بر نافع قرائت کرده و از ابوالغصن ثابت و مالک و لیث روایت دارد و از او یونس بن عبدالاعلی و محمدبن داودبن ابی ناهیه روایت کند و ثقه است. وفات او بسال 211 هَ. ق. بود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

فرهنگ معین

زیاد

[ع.] (ص. ق.) بسیار، فراوان.

فرهنگ عمید

زیاد

افزون، فراوان، بسیار،

حل جدول

زیاد

دامپر

بیش، بسیار، بس، بی شمار، جزیل، بی نهایت، فراوان، وافر، مفرط، هنگفت، کثیر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

زیاد

افزون، بسیار، سرشار، فراوان، گسترده، وشناد

مترادف و متضاد زبان فارسی

زیاد

بابرکت، بس، بسیار، بی‌شمار، بی‌نهایت، جزیل، خیلی، عدیده، فراوان، کثیر، معتنابه، مفرط، وافر، هنگفت

کلمات بیگانه به فارسی

زیاد

بسیار

فارسی به انگلیسی

زیاد

All, Amply, Darned, Copious, Copiously, Free, Dearly, Heavy, High, Drastically, Excessively, Extensive, Fat, Multitude, Generous, Generously, Goodly, Great, Greatly, Heavily, Highly, Intensely, Scores, Lavish, Lavishly, Legion, Liberal, Long-Winded, Many, Mighty, Wide, Much, Numerous, Ov

فارسی به ترکی

زیاد‬

çok, fazla

فارسی به عربی

زیاد

انبوب متفرع، ایضا، بعیدا، تحرری، ثقیل، جدا، حاد، سمیک، عدید، عریض، عظیم، کثیر، کثیر السکان، کریم، متاخرا، مستوی عالی، مفرط، مقیه، واسع

فرهنگ فارسی هوشیار

زیاد

افزونی و زیادتی، فراوان، بسیار

فارسی به ایتالیایی

زیاد

ingente

parecchio

molto

eccessivo

troppo

معادل ابجد

زیاد

22

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری