معنی زیبارو
لغت نامه دهخدا
زیبارو. (ص مرکب) زیباروی. خوشروی و خوب صورت. (ناظم الاطباء). خوبروی. (آنندراج):
زیبارویی بدین نکویی
و آنگاه بدین برهنه رویی.
نظامی.
مهر آن دختران زیباروی
در دلش جای کرد موی بموی.
نظامی.
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر.
نظامی.
از این سروبالایی کش خرامی زیباروی. (سندبادنامه ص 212).
فرهنگ عمید
خوبرو، خوبصورت، خوشگل،
حل جدول
وسام
مترادف و متضاد زبان فارسی
جمیل، خوشگل، زیبا، قشنگ، نیکمنظر، وجیه،
(متضاد) زشترو
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
226