معنی زید

لغت نامه دهخدا

زید

زید. [زَ] (اِخ) ابن ابی الزرقاء. فقیه محدث. راوی کتاب جامع الصغیر سفیان ثوری. (ابن الندیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زید. [زَ] (اِخ) ابن یحیی البحتری. رجوع به ابونضره شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن صوحان بن حجر العبدی، از بنی عبدالقیس از طایفه ٔ ربیعه. وی تابعی و از اهل کوفه بود. از حضرت علی و عمر روایت دارد. او یکی از رؤسا و شجاعان بود. وقایع الفتح را دریافته و در جنگ نهاوند دست چپش قطع گردید و در جنگ جمل به قتل رسید (36 هَ. ق.). (از اعلام زرکلی). رجوع به حبیب السیر چ خیام و البیان و التبیین ج 1 ص 94، 95 و عقدالفرید ج 3 ص 306 و ج 5 ص 74 و تاریخ الخلفا ص 126 و منتهی الارب شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عوف. از شجاعان قریش بود و در وقعهالحره بسال 63 هَ. ق. به قتل رسید. (از اعلام زرکلی).

زید. [زَ] (اِخ) ابن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب (ع). مردی با جلالت قدر و باورع و تقوی بود. پیوسته بنی امیه از قیام وی خائف بودند. پس اتفاق افتاد که هشام زید را به ودیعتی از خالدبن عبداﷲ القسری متهم داشت و نامه بدو نوشت تا نزدیوسف بن عمر امیر کوفه رود. زید به کوفه رفت و یوسف ازو آن حال بپرسید و چیزی بر وی ثابت نگشت و یوسف اورا سوگند داد و بازگردانید. زید از کوفه به قصد مدینه بیرون شد. مردم کوفه بر وی گرد آمدند و گفتند اینجا صد هزار مرد شمشیرزن است که همه در رکاب تو جان سپردن خواهند. بازگرد تا با تو بیعت کنیم و از بنی امیه درین شهر قلیلی باشند و ما بر آنان فایق آئیم. زیدگفت من از غدر شما ترسانم و بیم دارم که با من آن کنید که با جد من حسین علیه السلام روا داشتید. ایشان سوگندان یاد کردند و عهود و مواثیق محکم گردانیدند و بسی مبالغه کردند تا وی به کوفه بازگشت و پانزده هزار مرد تنها از کوفیان با وی بیعت کردند غیر از مردم بصره و واسط و موصل و خراسان. چون کار تمام شد زید گفت: الحمد ﷲ الذی اکمل لی دینی، بخدای که من از جد خویش شرم داشتم با او بر کوثر حاضر آیم در میان امت، امر معروف و نهی منکر ناکرده. آنگاه دعوت آشکار کرد و یوسف امیر کوفه از دست امویان، لشکری گرد کرد و میان دو فریق جنگی عظیم درگرفت و در آخر لشکر زید بپراکندند و او با گروهی قلیل حربی سخت کرد و تیری بر پیشانی او آمد و بدان تیر درگذشت. یاران او وی را دفن کرده و بر گور او آب راندند تا پیدا نباشد و یوسف بن عمر زمین ها می کاوید تا جسد او بیافت و مصلوب کرد و پس از صلب بسوخت و خاکستر او به آب فرات داد. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به کامل ابن اثیر ج 5 صص 107- 116 و حبیب السیر وخاندان نوبختی اقبال و نامه ٔ دانشوران ج 5 ص 91 و روضات الجنات ص 580 و ضحی الاسلام و مجمل التواریخ و القصص و تاریخ اسلام و عیون الاخبار و الموشح و عقدالفرید و البیان و التبیین و فرهنگ فارسی معین و زیدیه شود.

زید. [زَ / زی / زَ ی َ] (ع مص) افزون شدن و افزون کردن (لازم و متعدی). یقال: زاده اﷲ خیراً و زاد فیما عنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). افزون کردن و افزون شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (دهار). زادَ زیادهًو زَیْداً و زیداً و زَیَداً. رجوع به زیاده شود. (ناظم الاطباء). نمو کردن. نمو دادن. افزون شدن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص، اِ) افزونی و افزون. یقال: هذا القوم زید علی کذا (بالفتح)، ای یزیدون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). زیاده. (اقرب الموارد). زیادت. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) نامی از نامهای مردان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مواد بعد شود. || (ضمیر مبهم) گاه به جای «فلان » و «بهمان » گویند: زید چنین گفت و چنان جواب داد. (فرهنگ فارسی معین). گاه زید و عَمْرو یا زید و بکر بجای فلان و بهمان بکار رود و گاه زید تنها آید و معنی فلان یا بهمان دهد:
گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیده ام از زید وبکر.
مولوی.
تا زاهد عمرو و بکرو زیدی
اخلاص طلب مکن که شیدی.
سعدی (گلستان).
ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار
چو در خانه ٔ زید باشی بکار.
سعدی (بوستان).
در این نوعی از شرک پوشیده هست
که زیدم بیازرد و عمروم بخست.
سعدی (بوستان).
گرت دیده بخشد خداوند امر
نبینی دگر صورت زید و عمرو.
سعدی (بوستان).

زید. [زَ] (اِخ) ابن عمربن الخطاب. یکی از شش پسر عمر است از ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین علی (ع). (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). او را [عمر را] شش پسر بود... دوم زید از ام کلثوم بنت فاطمه بنت رسول اﷲ (ص) و این زید را در کوفه به غلطی بکشتند و مادرش همان لحظه درگذشت... (تاریخ گزیده چ نوائی ص 185). رجوع به عیون الاخبار و عقد الفرید و حبیب السیر شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن کلاب بن مرهبن کعب بن لؤی. رجوع به قصی در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن لیث بن سودبن اسلم. از اجداد جاهلی است و فرزندانش بطنی از قضاعه از قحطانیهاند. (از اعلام زرکلی).

زید.[زَ] (اِخ) ابن عمروبن نفیل بن عبدالعزی القرشی العدوی. یکی از حکماء جاهلی و پسرعموی عمربن خطاب بود.او اسلام را درک نکرد ولی از عبادت بت ها اکراه داشت و از آنچه برای آنها ذبح می کردند نمی خورد و به شام رفت تا درباره ٔ عبادات اهل خود تفحصی کند ولی دین یهود و نصارا او را جلب نکرد و به مکه بازگشت و بر دین ابراهیم، خدای را عبادت کرد و عداوت خود را با بت پرستی آشکار کرد و گروهی از قریش بر او شوریدند و او رااز مکه براندند و او فقط پنهانی به مکه می رفت. وی با زنده بگور کردن دختران بشدت مخالفت می کرد و هرگاه اطلاع پیدا می کرد که دختری را زنده بگور خواهند کرد به زودی با پدرش ملاقات می کرد و هزینه ٔ زندگیش را تعهدمی نمود و او را تحت سرپرستی خویش می گرفت تا بالیده شود آنگاه به پدرش عرضه می کرد و اگر پدر او را نمی پذیرفت در جستجوی شوهر هم شأنی برایش برمی آمد و او را به شوی میداد. پیغمبر پیش از بعثت او را دیده بود و پس از بعثت از او جویا شد. [و چون از درگذشت وی آگاه شد] فرمود او به قیامت یک تنه به صورت امتی محشور می شود. و او پنج سال پیش از بعثت حضرت رسول (ص) درگذشت و او را قلیلی شعر بود و این بیت او مشهور است:
اء رباً واحداً ام الف رب
أدین اذا تقسمت الامور.
(از اعلام زرکلی).
رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 84 و عیون الاخبار ج 1 ص 242 و ج 4 ص 106 و تاریخ الخلفا ص 24 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 493 شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن مربع. صحابی است. (منتهی الارب) (آنندراج).

زید. [زَ] (اِخ) ابن رفاعه. یکی از پنج تن از اعضاء اخوان الصفا و از نویسندگان رسائل این جمعیت بوده است. رجوع به غزالی نامه ص 85 و 86 و 91 و تاریخ علوم عقلی ص 299 و تاریخ بغداد و تتمه ٔ صوان الحکمه و امتاع ج 1 ص 267 شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن موسی بن جعفر. خواندمیر درباره ٔ وی چنین نویسد:... افضل اولاد امام موسی بلکه اشرف جمیع برایا علی بن موسی الرضا بود، اما زیدبن موسی در ایام خروج ابوالبرایا بن اهواز والی شده بصره را در حیز تسخیر کشیده آتش در خانه ها و باغات بنی العباس زد بنابر آن «زیدالنار» لقب یافت و حسن بن سهل با زیدالنار پیکار کرد او را بدست آورد به مرو نزد مأمون فرستاد و مأمون آن جناب را پیش برادر بزرگوارش علی الرضا علیه السلام ارسال داشت. امام به اطلاق او حکم فرمود اما مدت الحیوه با وی سخن نگفت و آخرالامر مأمون زیدالنار را به زهر هلاک ساخت. علماء نسابه گویند از وی عقب نمانده. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 81). رجوع به تاریخ گزیده شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن مهلهل بن منهب بن عبدرضا، مکنی به ابومکنف و ملقب به «زیدالخیل ». او از طایفه ٔ طی است. وی از دلیران دوران جاهلیت بود و بدان جهت که اسبان فراوان داشت او را «زیدالخیل » لقب داده اند. مردی بلندقامت بود و چون سوار بر اسب شدی دو پایش بزمین رسیدی. او شاعری نیکو و سخنوری فصیح و به جوانمردی موصوف بود. زید اسلام را درک کرد و در سال نهم هجری به رسولی از طرف طائفه ٔ طی به خدمت رسول اکرم درآمد و اسلام آورد و حضرت رسول از آن شادمان گشت و او را «زیدالخیر» نامید و بدو فرمود: «یا زید ماوصف لی احد فی الجاهلیه فرأیته فی الاسلام الا رأیته دون ما وصف لی، غیرک » (... هیچکس را در دوران جاهلیت برای من وصف نکردند مگر آنکه او را در اسلام کمتر از آنچه گفته بودند یابم، به جز تو) و زمینی به نجد بدو داد. او هفت روز در مدینه توقف کرد و تب شدیدی او را عارض شد و به نجد بازگشت و در همان سال نهم هجری در آنجا درگذشت. (از اعلام زرکلی). رجوع به زیدالخیر و زیدالخیل و تاریخ گزیده چ نوایی ص 277 و امتاع ج 1 ص 508 و حبیب السیر و الجماهر و الموشح شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن وهب الجهنی، مکنی به ابوسلیمان. وی برای زیارت حضرت رسول اکرم حرکت کرد و در راه بود که حضرت رسول (ص) درگذشت. او از عمر و حضرت علی (ع) و ابن مسعود و کبار صحابه روایت دارد و بعد از جماجم درگذشت. (از صفه الصفوه ج 3 ص 15). رجوع به همین کتاب و عیون الاخبار شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن الاصم العامری. خواندمیر آرد: و هم در این سال زیدبن الاصم که پسرخاله ٔ ابن عباس رضی اﷲ عنهما بود و از خاله ٔ خود ام المؤمنین میمونه روایت داشت وفات یافت. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 176).

زید. [زَ] (اِخ) ابن ثابت بن الضحاک انصاری (11- 45 هَ. ق.)، مکنی به ابوخارجه. از بزرگان صحابه و کاتب وحی بود. در مدینه متولد شد ودر مکه پرورش یافت. در شش سالگی پدرش کشته شد. در یازده سالگی با رسول اکرم مهاجرت کرد. در امور دین علم آموخت. در مدینه در امور قضائی و فتوی و قرائت و فرائض سرآمد بود و ابن عباس با وجود بزرگی قدر و وسعت دانش که داشت برای کسب علم به خانه ٔ او می رفت و می گفت «بنزد علم باید رفت، چه علم نزد کسی نمی آید». یک بار ابن عباس رکاب زید را گرفت تا او سوار شود. زید اورا از این عمل بازداشت. ابن عباس گفت: «این چنین به ما امر شده است که با دانشمندان خود رفتار کنیم » و زید دست او را بوسید و گفت: «این چنین به ما امر شده است که با آل بیت پیغمبرمان رفتار کنیم ». و اوست که درعهد خلیفه ٔ اول قرآن را جمعآوری کرد و چون درگذشت حسان بن ثابت او را مرثیه گفت و ابوهریره در مرگ او گفت: امروز حبر و دانشمند این امت درگذشت و امید است که خدا ابن عباس را جانشین او قرار دهد. زید را در صحیحین 92 حدیث است. (از اعلام زرکلی). رجوع به الاصابه ج 3 صص 22- 23 و امتاع و تاریخ گزیده و حبیب السیر و عقد الفرید و عیون الاخبار و فرهنگ فارسی معین شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن علی بن عبداﷲ الفارسی الفسوی. منسوب است به شهر فسا. او در دانش لغت و نحو فاضل بود و به علوم کثیره معرفت داشت. در دمشق سکونت داشت و در ذی حجه یا ذی قعده ٔ 467 هَ. ق. در طرابلس درگذشت. (از روضات الجنات). رجوع به همین کتاب شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن الجهم. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زید. [زِ] (اِخ) دهی از دهستان میان دورود است که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و 1300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

زید. [زَ] (اِخ) ابن الخطاب بن نفیل بن عبدالعزی القریشی العدوی، مکنی به ابوعبدالرحمن. او صحابی و از شجاعان عرب در دوران جاهلیت و اسلام بود و برادرخوانده ٔ عمربن الخطاب و از عمر بسال بزرگتر بود و پیش از عمر اسلام آورد. در یوم الیمامه رایت مسلمین در دست او بود، و آنقدر ایستادگی کرد تا به شهادت رسید (سال 12 هَ. ق.). و عمر در مرگ او به شدت محزون گردید. (از اعلام زرکلی). رجوع به طبقات ابن سعد ج 3 ص 274 و تاریخ گزیده و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 453 و 454 و البیان و التبیین ج 1 و 2 و تاریخ الخلفا ص 51 و عقدالفرید ج 3 و 4 و عیون الاخبار ج 3 شود.

زید. [زَ] (اِخ) علوی، مکنی به ابوهاشم. او در اوائل قرن پنجم در گیلان ادعای امامت می کرد وبدست طایفه ای از الموتیان بقتل رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 469- 470 ذیل «زیدی علوی » شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن سهل بن الاسود النجاری الانصاری، مکنی به ابوطلحه. رجوع به ابوطلحه انصاری در همین لغت نامه و اعلام زرکلی و حبیب السیر چ خیام ج 1 و تاریخ گزیده و عیون الاخبار و امتاع شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن حسن بن علی. خواندمیر آرد: اولاد ذکور امام حسن رضی اﷲ عنه به روایت اکثر مورخان پانزده نفر بوده اند و اسامی شریف ایشان اینست: حسن زید... زیدبن الحسن و... که مادر ایشان ام بشر بنت ابی مسعود عقبهبن عمرو الخزرجیه بود... و به اتفاق علماء علم انساب از زیدبن حسن و... نسل مانده و سایر اولاد امجاد آن حضرت عقب ندارند. اما زیدبن الحسن علیه السلام بسیار جلیل القدر و کریم الطبع و کثیرالخیر بود و شعراء عرب در مدح ذات فرخنده صفات آن جناب اشعار بلاغت شعار دارند و زید رضی اﷲ عنه مدتی والی صدقات رسول صلی اﷲ علیه و سلم بوده، سلیمان بن عبدالملک در زمان ایالت خود آن جناب را از آن مهم عزل نمود، اما چون عمربن عبدالعزیز رحمه اﷲ زمام تمام اهل اسلام را به قبضه ٔ اختیار درآورد بار دیگر آن منصب را به زید رضی اﷲ عنه تفویض کرد. مدت عمر عزیزش نود سال بود و از زید یک پسر ماند حسن نام و اول کسی از سادات که شعار عباسیان اختیار کرده سیاه پوشید حسن بود. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 32). رجوع به شدالازار شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن خالد الجهنی. صحابی بود و در حدیبیه حضور داشت و لواء جهینه در یوم فتح با او بود. بخاری و مسلم روایت کنند که او 81 حدیث دارد و در سال 78 هَ. ق. در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی). رجوع به الاصابه و تاریخ گزیده چ نوائی ص 227و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 154 و تاریخ الخلفا شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن خارجه. صحابی است. (منتهی الارب) (آنندراج).

زید. [زَ] (اِخ) ابن حباب العکلی، مکنی به ابی الحسین. از سفیان ثوری روایت کند و از وی محمدبن علا روایت آرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ابوالحسین شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن الدثنه.صحابی است. (منتهی الارب) (آنندراج). از کبار صحابه ٔحضرت رسول اکرم بوده که بدست مشرکان قریش در اوائل سال چهارم هجرت اسیر گردید و سپس به قتل رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 353 و الاصابه ج 3 ص 27 شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن ابی شبه. صحابی است. (منتهی الارب) (آنندراج).

زید. [زَ] (اِخ) ابن احمدبن زید کاتب. رجوع به المعتمر زید... شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن ارقم الخزرجی (000- 68 هَ. ق.). صحابی بود و در هفده غزوه با حضرت رسول اکرم شرکت داشت و در جنگ صفین با حضرت علی همراه بود و در کوفه درگذشت.بخاری و مسلم 70 حدیث برای او روایت کرده اند. (از اعلام زرکلی). رجوع به تاریخ گزیده چ نوایی ص 227 و الاصابه ج 3 ص 21 و تاریخ اسلام ص 80 و تاریخ الخلفا ص 143 و عقدالفرید و حبیب السیر چ خیام ج 1 و 2 و امتاع شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن اسلم العمری المدنی. وی فقیه و مفسر و اهل مدینه بود. او را تفسیری است که پسرش عبدالرحمان آن را از او روایت کرد و بسال 136 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی): وهم در این سال زیدبن اسلم العدوی که به فقاهت و دانش از امثال و اقران امتیاز داشت به مثابه ای که در مدینه چهل فقیه در جلسه ٔ درس او جمع می شدند به اجل طبیعی درگذشت. از محمدبن اسماعیل بخاری نقل است که زیدبن اسلم به صحبت شریف امام زین العابدین سلام اﷲ علیه آمد و شد می نمود و از آن حضرت استفاده می فرمود. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 206).

زید. [زَ] (اِخ) ابن اسیدبن حارثه الثقفی... موسی بن عقبه آرد که او به یمامه شهید گردید. (از الاصابه ج 3 ص 22). و لقب او در اصطلاح رجالی صاحب الرمان است. رجوع به ریحانه الادب ج 2 ص 425 شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن حارثهبن شراحیل کلبی. او صحابی بود و در کودکی، در جاهلیت او را ربودند و خدیجه بنت خویلد (زوجه ٔ پیغمبر) او را خرید و در هنگام ازدواج با پیغمبر زید را به او هدیه کرد و پیغمبر پیش از بعثت او را به فرزندی قبول کرد و او را آزاد گردانید و دخترعمه ٔ خود را به وی داد و همواره مردم او را ابن محمد می نامیدند تا این آیه «ادعوهم لاَّبائهم » (قرآن 5/33) نازل شد.او از قدماء صحابه و از نخستین کسانی بود که اسلام آورد. حضرت رسول او را به هیچ «سَریّه » نفرستاد مگر آنکه او را سردار لشکر قرار داد. آن حضرت او را دوست داشت و بر دیگران مقدم می داشت و فرمانروایی لشکر را در غزوه ٔ موته بدو داد و او در همان غزوه به سال هشتم هجری به شهادت رسید. (از اعلام زرکلی):
امیر عاصم و عمار و یاسر و مقداد
صحیب و زهره و زید وقتاده و قنبر.
ناصرخسرو.
زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت
نام باقی یافت اینک آیت لما قضی.
خاقانی.
رجوع به الاصابه و تاریخ گزیده و حبیب السیر چ خیام ج 1 و امتاع و عقدالفرید ج 3 و 5 و عیون الاخبار و تاریخ الخلفا و تاریخ اسلام و الموشح شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن محسن بن حسین بن حسن بن ابی نمی، معروف به «الشریف زیده ». وی امیر مکه بود و در همانجا به سال 1014 هَ. ق. متولد شد و به سال 1041 هَ. ق. به امارت مکه رسید و سیرتی نیکو داشت و در دوران او فتنه ها برخاست و او موفق به قمع آنهاگردید. وی مردی حازم و بادهاء بود. بعضی از شاعران او را مدح گفتند. در سال 1077 در مکه درگذشت. (از اعلام زرکلی). رجوع به خلاصه الاثر ج 2 صص 176- 186 شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن مره. رجوع به ابوالمعلی شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن مرثد. رجوع به ابوعثمان شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن شراجه. رجوع به شراجه شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن علی. رجوع به ابوالقموس شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن قعقاع القاری. رجوع به ابوجعفر زید... شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن مبارک الصنعانی. رجوع به ابوعبداﷲ الخراز شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن ابی الشعثاء العنزی. رجوع به ابوالحکم شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن الجون. شاعر. رجوع به ابودلامه زید شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زید. [زَ] (اِخ) ابن حسن بن سعید. رجوع به تاج الدین کندی شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن صامت. صحابی است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ابوعیاش الزرقی شود.

زید. [زَ] (اِخ) رجوع به ابویسار شود.

زید. [دَ] (ع فعل) فعل ماضی مجهول یعنی افزون شد و بیشتر این فعل را دردعا استعمال می کنند مانند: زید قدره، یعنی افزون باد قدر و مرتبه ٔ او. زید مجده، یعنی افزون باد جلال او. و زید فضله، یعنی افزون باد علم و فضل او. زید تقویه، یعنی زیاد باد تقوای او. (ناظم الاطباء). توضیح آنکه این از مواردی است که ماضی معنی مستقبل میدهد.

زید. [زَ] (اِخ) ابن عوف. رجوع به ابوربیعه شود.

زید. [زَ] (اِخ) ابن عیاش. رجوع به ابوعیاش شود.

فرهنگ معین

زید

(مص ل.) نمو کردن، افزون شدن، (مص م.) نمو دادن، نامی است از نام های مردان. [خوانش: (زَ یا زِ) [ع.]]

فرهنگ عمید

زید

افزون شدن،
افزون کردن،
(اسم) نامی از نام‌های مردان،

حل جدول

زید

افزون شدن

نام های ایرانی

زید

پسرانه، نام یکی از اصحاب پیامبر (ص)

گویش مازندرانی

زید

زود

فرهنگ فارسی هوشیار

زید

افزون کردن، افزون شدن، نمو دادن، نامی از نامهای مردان

فرهنگ فارسی آزاد

زید

زَیْد، زیاد و افزون شدن- نمو کردن (بکلمه زِیادَه زادَ- یَزِیْدُ مراجعه شود)، زیادت- اضافه بر- علاوه بر

معادل ابجد

زید

21

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری