معنی زیر
لغت نامه دهخدا
زیر. (ق، اِ، حرف اضافه) نقیض بالا. (برهان). یعنی پایین. پهلوی «ازیر»، «اژر»، «هچ -اذر»، از اوستایی «هچا + اذئیری »، کردی «ژیر»، بلوچی عاریتی «چره » و «شرا» و «شر»... گیلکی «جیر»، در اوراق مانوی به پارتی «دری ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). ترجمه ٔ تحت که مقابل فوق است. (آنندراج). ضد بالا. (انجمن آرا). ضد بالا و زبر، و تحت و پایین و ته و فرود و شیب. (ناظم الاطباء). تحت. مقابل بالا. مقابل زبر. مقابل فوق. پایین. فرود. مقابل بر و زبر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی (یادداشت ایضاً).
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
توبر او خوار خوابنیده ستان.
رودکی (یادداشت ایضاً).
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.
رودکی (یادداشت ایضاً).
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان.
رودکی (یادداشت ایضاً).
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی (یادداشت ایضاً).
اکنون فکنده بینی، از ترک تا یمن
یکچندگاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه.
کسائی (یادداشت ایضاً).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده است به زیر نهنبنا.
کسائی (از لغت فرس اسدی).
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه جوید همی.
فردوسی.
بیاورد و بنشاندش زیر تخت
بدو گفت کای سبز شاخ درخت.
فردوسی.
بخندید از آن پرهنر مرد شاه
نهادند زیرش یکی زیرگاه.
فردوسی.
که از لشکرش کس نه آگاه بود
که زیر دژ اندر یکی راه بود.
فردوسی.
یکی از نهایتهای عمق را زیر نام است و دیگری را زبر. (التفهیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست.
طیان (یادداشت ایضاً).
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران
یکی خوی گردد اندر زیر خورده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تاروم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی (یادداشت ایضاً).
بوستان بانا، امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید
گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار.
منوچهری.
هر شاه که از طاعت تو بازکشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
به پای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند و منجنیق ها از زیر وزبر کار کردند. (تاریخ سیستان).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
به زیرسواران شده پای خست.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
رویش اندر میان ریش تو گفتی
پنهان گشته ست زیر جبغت کفتار.
نجمی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه چیز زیر و خرد از بر است
جز ایزد که او از خرد برتر است.
اسدی.
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس ازین طبل چرا باید زد زیر گلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
و شب و روز بر او دو قفل باشد زیر و زبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324).
بنگر که مر آنرا خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست.
ناصرخسرو.
به زیر و از بر و پیش و پس و براست و بچپ
نگاه کن که تو اندر میانه ٔ قفسی.
ناصرخسرو.
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید به زیر بار کند.
ناصرخسرو.
طالوت برخاست با لشکر بزیر آن کوه آمدند. (قصص الانبیاءص 149). هزار ملک زیر فرمان وی بودند. (قصص الانبیاء ص 150).
این به پستی بایستاد ز کار
و آن ز بالا دراوفتاد به زیر.
مسعودسعد.
از پس من غم است و پیش غم است
زبر من غم است و زیر غم است.
مسعودسعد.
فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد، قابوس وشمگیر زیر آن نبشت... (نوروزنامه).
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است.
خاقانی.
آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را.
نظامی.
زیر مبین تا نشوی پایه ترس
پس منگر تا نشوی سایه ترس.
نظامی.
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر، مرکبی تازی در زیر. (گلستان).
به زیر سنگ حوادث فتاده را چه طریق
جز آن قدر که به پهلو چو مار برگردد.
سعدی.
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتئی هست حسرتی چند است.
صائب.
- زیرابرو برداشتن، زیر ابرو گرفتن. برگرفتن مویهای زاید با منقاش از زیر و بالای ابرو مزید زیبائی را. مویهای پشت چشم و زیر ابروی زنان که پیرایند با موچینه یا نخی دولاکرده به طرزی خاص. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر ابرو گرفتن، زیر ابرو برداشتن. رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر اخیه، واداشتن کسی به کاری و از او سود جستن و کار کشیدن. معمولاً این ترکیب با فعل بردن و رفتن و کشیدن بر زبان می آید. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر اخیه رفتن، به کاری تن دردادن. زحمتی را به نفع کسی دیگر تحمل کردن و عملی را به نفع شخص ثالث انجام دادن. (فرهنگ عامیانه ٔجمال زاده).
- زیر اخیه کشیدن، کسی را به کاری واداشتن و از او کار کشیدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر اخیه گذاشتن، کسی را به کار گماشتن و او را مدتها در آن عمل که معمولاً سودش عاید دیگری می شود نگاه داشتن. کسی را معطل و سرگردان کردن و در مقام عسر و حرج ازو کار کشیدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیراطاقی، زیرزمین گونه ای که با کف حیاط برابر باشد. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر افتادن، به زیر افتادن. به زیر آمدن. از پایه ٔ برتر تنزل نمودن. از جاه و مقام خود فرودافتادن:
نخواهی که زیر افتی از جای خویش
ز اندازه بیرون منه پای خویش.
امیرخسرو دهلوی.
از پایه ٔ برترین به زیر آمده ایم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیربار؛ مضطرب و پریشان و متحیر و متحمل مخارج بسیار و تحمل کاری بطور ظلم و ستم و مشقت. (از ناظم الاطباء).
- زیر بار رفتن، تحمل مشقت کاری را پذیرفتن. خود را در کاری سخت و جانفرسا قرار دادن:
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی.
- || بمعنی تعهد (مالی یا اخلاقی) و تحمل کردن است مانند: زیر بار قرض رفتن، زیر بار زور رفتن و مانند آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب زیر بارنرفتن شود.
- زیر بار نرفتن، نپذیرفتن کاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اعراض از قبول امری. آقای جمال زاده در ذیل زیر بار رفتن آرد: این ترکیب اگر در مقام مذاکره و گفتگو استعمال شود بمعنی قانع شدن و متقاعد شدن و تسلیم شدن به منطق یا عقیده یا پیشنهاد طرف است و غالباً به صورت منفی بکار رود چنانکه گویند: هرچه گفتیم فلان کس زیر بار نرفت... (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرباری، محنت و مشقت و ادبار و بدبختی. (ناظم الاطباء).
- زیربازویی، چوبی که لنگ زیر بازو گذاشته رَوَد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چوب پا. چوب زیربغل. و رجوع به چوب پا شود.
- زیر بال، عبارت است از سر به زیر بال کشیدن مرغان در وقت خواب کردن. (آنندراج):
در عالم خیال بهار است چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زیر بال را.
صائب (از آنندراج).
- زیر بال کسی را گرفتن، به او کمک کردن. (فرهنگ رازی).
- زیر بال گرفتن کسی را، پناه دادن کسی را. در حمایت خویش قرار دادن کسی را.
- زیربَغَل، کش. ضبن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
- زیربغلی، قسمی تنبک. قسمی طنبور دراز. نوعی ضرب مطربان را. تنبوری که پایه ٔ دراز دارد و پایه ٔ آنرا زیر بغل چپ گذارند و با انگشتان هر دو دست نوازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر پای کسی را درآوردن، زیرپاکشی کردن. تحقیقات و کسب اطلاع کردن و از کار مردم سر درآوردن به وسیله ٔ پرسش از نزدیکان نادان آنان. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرپاکشی کردن شود.
- زیر پای کسی نشستن، کسی را گول زدن. فریفتن و قر زدن خدمتکار کسی. زنی را تحریک کردن واو را وادار به گرفتن طلاق از شوهر کردن و نظایر آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر پر داشتن، در حمایت خویشتن داشتن:
کجات آن همه مردی و زور و فر
جهان را همی داشتی زیر پر.
فردوسی.
- زیر پر کلاه کسی بودن چیزی، در اطاعت و اختیاراو بودن:
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر پر کلاه منست.
فردوسی.
- زیر پر گرفتن، مرادف در ته پر گرفتن. (آنندراج):
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه ٔ فولاد زیر پر گیرد.
کلیم (از آنندراج).
- || گرم کردن و گرم نگاه داشتن. (ناظم الاطباء).
- || زیر بال گرفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زیر تازیانه کشیدن، معروف. (آنندراج). کسی را فراوان تازیانه زدن. کسی را با ضربات ممتد تازیانه آزار دادن:
سواره می شد گفتم کشیده دار عنان
عنان گذاشته ام زیر تازیانه کشید.
یمینی سمنانی (از آنندراج).
- زیرتبری، کنده ای که هیزم شکن در زیر گذارد و قطعه ٔ شکستنی را متقاطعاً بر آن نهد شکستن را. هیمه ای که زیر هیمه ای شکستنی نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرتشکی، رشوه به قاضی و حاکم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرجلدی، تزریق زیرجلدی که مایع را زیر پوست دوانند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرجلکی، به نهانی. در خفا. زیرجلی. به خفیه. در سِرّ. پوشیده. مخفی. پنهانی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یواشکی. نهانی. آهسته. بدون اطلاع کسی، چنانکه گویند: فلان خدمتکارزیرجلکی با فلان کس رابطه داشت، یا زیرجلکی خواربار و لوازم خانه را کش می رفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرجلی، زیرجلکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر چوب، زیر اصلاح و تربیت. (آنندراج).
- || پایین عصا. (ناظم الاطباء).
- زیر چیزی زدن، منکر او شدن. آنرا انکار کردن. حاشا کردن. نکول کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر چیزی ماندن، معروف. (آنندراج):
چون گریزم جای جنبیدن نماند
ماند زیر کوه غم دامان دل.
ظهوری (از آنندراج).
- زیر خاتم، بمعنی زیر نگین است... (آنندراج). در تصرف و استیلا:
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را اقبال این دو بخت یاور ساختند.
خاقانی (از آنندراج).
محمود را اگرچه جهان زیر خاتم است
جایی بهش ز گوشه ٔ چشمی ایاز نیست.
نظیری (ایضاً).
- زیر خاک سپردن، زیر خاک کردن. خاکپوش کردن و معدوم و لاشی انگاشتن. (آنندراج). هیچ شمردن و نیست و نابود پنداشتن. (ناظم الاطباء). در گور کردن:
و آن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
سعدی (از آنندراج).
- زیر خاک کردن، زیر خاک سپردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیرخاکی، آنچه به حفر آثار مدفون از زیر زمین برآورند. آنچه از حفریات شهرهای خسف شده برآرند: سفالهای زیرخاکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دامن پروردن، کنایه از نواختن است. (آنندراج). در آغوش گرفتن و نواختن. (ناظم الاطباء):
آن راکه زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ بدو کی رسد الم.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
- زیر دامن نگه داشتن، کنایه از پناه دادن است. (آنندراج). حمایت کردن. (از ناظم الاطباء):
جهانیان ز تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگه داری.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
- زیردامنی، شرم مرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای بس کسا که از پی این زیردامنی
نیفه فروکشیده و برچیده دامنند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- زیردراز، کنایه از آواز آهسته باشد. (انجمن آرا).
- زیردرختی، میوه هایی که زیر درخت فروریزد. (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر درشکه، ماشین، گاری رفتن، تصادم با وسایل نقلیه و مصدوم یا مقتول شدن بوسیله ٔ آنها. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر دل زدن، تهوع. طعامی به قی بیرون شدن خواستن. تهوع آوردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دل کسی زدن خوشی یا راحتی، کنایه از عدم لیاقت آن کس به داشتن رفاه و شادمانی.
- زیر دین رفتن، قرض گرفتن. وام دار شدن. تعهد پرداخت وامی را کردن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده): اما حالا که زیر دین مرده رفته ام به همین تیغه ٔ آفتاب قسم اگر نمردم به همه ٔ این کلم بسرها نشان میدهم. (داش آکل صادق هدایت، از فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زیر ران نهادن، غلبه کردن و شکست دادن. (ناظم الاطباء).
- زیر رفتن، هبوط کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر رکاب گرفتن کسی را، مسلط شدن بر او. مطیع و منقاد و آلت دست کردن کسی را:
به پی اسب جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیررکابی، شمشیری که در پهلوی زین بندند. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر).
- زیرزانوئی، رشوه ٔ مختصر و نهانی که قاضی یا حاکم را دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر زبان،آهسته. بی اعتنا. کمی نامفهوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیر لب و در زیر لب. (مجموعه ٔ مترادفات). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر زبان گفتن، کنایه از پوشیده و پنهان و آهسته سخن گفتن باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- زیرزبانی، زیرلفظی. هدیه ای که داماد عروس را دهد بار اول که او سخن گوید. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || گفتاری به کبر و خشم و آهسته. بطور نامفهوم گفتن. به بی اعتنایی و تحقیر مخاطب گفتن. (یادداشت ایضاً). یواش و آهسته. با صدای پست. از روی بی میلی و اکراه حرف زدن. گویند: سلامش کردیم، زیرزبانی جواب داد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر زنخ ماندن، غمگین ماندن. (آنندراج):
زیر زنخ ز مشت زنی مانده است گرگ
یعنی ملول شیوه ٔ بیداد می کند.
رازی (از آنندراج).
- زیرزیرکی، به نهانی. در خفا. پوشیده. در سِرّ و مکر و حیله. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرسازی، مقابل روسازی. عمل ساختن قسمت تحتانی در بعضی کارها چون اسفالت خیابانها و جاده و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ساختن قسمتهای زیرین جاده. (فرهنگ فارسی معین).
- زیر سبیل درکردن، چیزی را به روی خود نیاوردن. حرکت نامناسب یا گله و اعتراض و دشنام کسی را تحمل کردن و از آن درگذشتن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سبیل گذاشتن،تحمل کردن. به روی خود نیاوردن. گویند: هرچه به فلان کس متلک گفتم زیر سبیل گذاشت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرسبیلی، نادیده. بر روی خود نیاورده: زیرسبیلی رد شد. (فرهنگ فارسی معین).
- زیرسبیلی درکردن، اهانت یا دشنامی را نشنیده انگاشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیر سبیل درکردن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سر بلند شدن، تحریک شدن. با کسی سَر و سِرّی داشتن.گویند: فلان زن مدتی است زیر سرش بلند شده و با شوهرش ناسازگاری می کند؛ یعنی با مردی یا کسی رابطه دارد و وی را به ناسازگاری تحریک می کند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب زیر سرش بلند بودن شود.
- زیر سر بودن چیزی، زیر سر داشتن چیزی. زیر سر کسی بودن چیزی. در قبض و تصرف کسی بودن و قیل بر پا کردن فتنه و فساد. بهر تقدیر امثال این کلام جز در مواقع ظلم و بیداد استعمال نکنند و به زیر سر و در زیر سر نیز آمده. (آنندراج):
کردم چو سراغ دل گم گشته ز چشمش
گفتا به سر زلف که در زیر سر اوست.
ملااسد (از آنندراج).
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است.
ملاطاهر غنی (ایضاً).
بر شیشه ٔ هر دل که رسیده ست شکستی
درزیر سر آن شکن طرف کلاه است.
محسن تأثیر (ایضاً).
رجوع به زیر سر داشتن شود.
- زیر سر داشتن، زیر سر بودن. (آنندراج). چیزی را آماده داشتن. مقدمات امری را فراهم کردن برای اینکه هر وقت بخواهند آنرا آغاز کنند: من غیر از این کار یک کار خوب دیگر در زیر سر دارم. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده):
خرد پیمانه ٔ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیماید مر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد
ترامعلوم گرداند از این دریای ظلمانی
که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد.
ناصرخسرو (دیوان ص 134).
گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد.
صائب (از آنندراج).
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سر گذاشت
کاکل او فتنه ها در زیر سر دارد هنوز.
صائب (ایضاً).
رجوع به زیر سر بودن شود.
- زیر سرش بلند بودن، فریفته شده بودن زنی یا چاکری در خفا، به وعده های بهتری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زیر سر بلند شدن شود.
- زیر سر کسی بودن، مسؤول بودن کسی در امری. محرک واقعی امری بودن. در کاری دست داشتن و دخالت مؤثر در آن کردن. گویند: این دعوا و مرافعه زیر سر فلان کس است. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سر گذاشتن، مقدمات امری را آماده کردن تا در مورد لزوم آن را انجام دهند. کسی را دیدن و او را برای انجام دادن کاری مهیا و آماده کردن: یک کارگر خوب برای ساختن خانه زیر سر گذاشته ام. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرسری، گرو. گروگان. گروی منقول. رهینه ٔ منقول. آنچه از جواهر و جامه و... که رهینه کنند دینی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || بالش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بالش. متکا. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || لُنگ چنبرکرده که در حمام زیر سر نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر سیاهی بودن داغ، به نشدن داغ. (آنندراج):
ز آتشی که به دامان دشت مجنون زد
هنوز زیر سیاهی است داغ چشم غزال.
صائب (از آنندراج).
- زیرسیگاری، زیرسیگار، ظرفی که خاکستر و فضول سیگار در آن ریزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ظرفی که خاکستر و ته سیگار را در آن ریزندو گاه سیگار را نیز در آن گذارند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرش زدن، حاشا کردن. انکار کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). منکر کار یا تقصیر یا بدهی خود شدن و مانند آن. (فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زیرشلوار، زیرشلواری. شلواری که زیر پوشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جامه ٔ نازکی که در زیر شلوار پوشند. (فرهنگ فارسی معین).
- زیر طلب کسی زدن، انکار وام که به او دارند کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرغربالی، حبوبات برای دادن مرغ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرغلیانی، غذای صبح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || پارچه ٔ دوخته یا میزی برای زیر غلیان. (یادداشت ایضاً). رجوع به زیرقلیانی شود.
- زیر فر کلاه کسی بودن چیزی، تحت نفوذ و شوکت و اقتدار او بودن:
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست.
فردوسی.
- زیر قلم آوردن، زیر قلم گرفتن. کنایه از نوشتن و ضبط کردن. (آنندراج):
برداشت به دیوان سخاوت قلم جود
تا نام کریمان همه زیر قلم آورد.
میرمعزی (از آنندراج).
- زیر قلم داشتن، در قلمرو خود داشتن. (از آنندراج):
ز قدر ومرتبه دارد جهان به زیر قلم
چنانکه داشت سلیمان جهان به زیر نگین.
میرمعزی (از آنندراج).
- زیر قلم گرفتن، زیر قلم آوردن. (آنندراج):
تا او گرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالان گردون قلم کشید.
میرمعزی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زیر قلم آوردن شود.
- زیرقلیانی، صبحانه. ناشتائی. لُهْنه. دهن گیره. دهان گیره. نهاری. چاشنی بامداد. لقمهالصباح. غذا که صبح خورند پیش از کشیدن قلیان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زیرغلیانی شود.
- || پارچه یا میزی خاص که در زیر قلیان نهند تا آب وشوخ ته آن به فرش نرسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).زیرقلیونی. میزگونه ای است کوچک و کوتاه به بلندی نیم متر یا کمتر با رویه ٔ گرد یا مربع یا مثلث و دارای سه یا چهار پایه از چوب یا آهن که قلیان را برای کشیدن بر روی آن می نهادند و ارتفاع آن طوری بود که نی قلیان در برابر دهان قلیان کش قرار می گرفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرغلیانی شود.
- زیر قول خود زدن، انکار گفته ٔخود کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || نکول کردن. (یادداشت ایضاً).
- زیرکار، مقابل روکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیرکاری، مقابل روکاری. در اصطلاح بنایی و راه سازی، اعمال زیرین بنایی یا راهی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زیرسازی شود.
- زیر کاسه نیم کاسه ای بودن، مکری و حقه ای در کار بودن، چنانکه شعبده بازان از قوطی های متداخل استفاده کنند. رجوع به ترکیب زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن شود.
- زیر کردن، پست کردن. خوار کردن:
چو پوشیده میدارم اخلاق دون
کند هستیم زیر و عجبم زبون.
سعدی (بوستان).
- || زیر گرفتن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به همین ترکیب شود.
- زیر کردن سیاهی، حالتی است که سیاهی آدمی را در خواب گیرد بطریقی که نفسش تنگی کند و آن سیاهی را به تازی عبدالجنه و کابوس و در فارسی فرنجک و سکاچه خوانند. (آنندراج):
سیه شد آنچنان دشت از سپاهی
که گویی زیر کرد او را سیاهی.
ملابیانی (از آنندراج).
- زیر کلاه کسی بودن چیزی، در قبض کسی بودن و قیل برپا کردن فساد و فتنه. بهر تقدیر این کلام جز در مواقع ظلم و بیداد استعمال نکنند. (آنندراج).
- زیر کلاه کسی نهادن چیزی، زیر کلاه کسی بودن چیزی. (آنندراج). او را مستعد آن ساختن:
آن روز که حسن قدر جاه تو نهاد
صد دام بلا زیر کلاه تو نهاد.
پوربهای جامی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر گذاشتن کسی را، بر او چیره شدن. بر او فایق آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گرفتن کسی یا چیزی را، چنانکه ترن و اتومبیل و غیره، زیر خود مجروح کردن یا کشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کسی را زیر وسایل نقلیه گذاشتن. با کسی تصادم کردن. گویند: اتوبوس دیروز یک بچه را زیر گرفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || اصطلاحی است در مورد عمل مباشرت به وصفی خاص و غیرعادی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- || به زیر گرفتن، بر زیر گرفتن، به زیر برگرفتن، حمول کردن. فرزجه کردن. برداشتن زن بخود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و چون بخورند [پودنه را] یا به زیر برگیرند، کودک اندر شکم بکشد. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت ایضاً). و حیض را بگشاید چون با شراب بخورند [پودنه را] و گر بر زیر گیرند نیز. (ایضاً). و کودک را در شکم بکشد چون بر زیر برگیرند [قثاءالحمار را]. (ایضاً).
- زیرگلوئی، آویزی از زر یا گوهری که زنان با سنجاق چارقد را بدان به زیر گلو استوار می کردند. مهره ها یا مرواریدها و امثال آن که زنان با سنجاق در زیر گلوبه چارقد آویختندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گوش کسی بودن، سخت نزدیک او بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گوش کسی زدن،سیلی زدن. چک زدن. توی گوش کسی زدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرگوشی، آهسته. بطور نجوی تنگ گوش گفتن موضوعی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || بالش خرد. نازبالش. بالشتو.بالشتک. مصدغه. مخده. بالش که بر متکا نهند زیر سر و زیر گوش. نهالین. (از یادداشت ایضاً). بالشی چارگوش و سخت کوچک که در هنگام خواب زیر گوش و بناگوش می نهادند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || چک. سیلی بر بناگوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرلفظی، زیرزبانی. نقد یا جواهر و مانند آن که داماد نوعروس را دهد تا بار نخست سخن گوید. (از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). پول یا هدیه ای که برای بله دادن عروس یا سخن گفتن او با داماد در شب زفاف بدو دهند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرزبانی شود.
- زیر لوای کسی شدن، پیروی او کردن:
احمدلوای خویش علی را سپرده بود
من زیر آن بزرگ و مبارک لوا شدم.
ناصرخسرو.
- زیر ماندن، مغلوب شدن با تن یا با گفتاریا عملی دیگر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر ناف، شِعْره، که روئیدنگاه زهار است. (از منتهی الارب). رجوع به زهار شود.
- زیرنافی، هدیه ای که به قابله دهند بریدن ناف نوزاد را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرنای، بن شو. حصیده. آنچه از کشت که بر زمین نزدیک است و داس بدان رسیدن نتواند. قسمت سفلای ساق گندم و جو و ارزن و ذرت و مانند آن که پس از درودن بر زمین ماند وداس بریدن آن نتواند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حصیده شود.
- زیرنشین عَلَم ِ کسی یا چیزی بودن، پیرو و دنباله رو و تحت الشعاع او بودن:
زهد نظامی که طرازی خوش است
زیرنشین عَلَم زرکش است.
نظامی.
زیرنشین عَلَمت کائنات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات.
نظامی.
- زیر نگین، آنچه در تصرف باشد و اطلاق آن اکثر بر ملک و کشور باشد اما در غیر آن نیز آمده. (آنندراج):
حکم ترا روزگار زیر رکاب است
رای ترا آفتاب زیر نگین است.
انوری (از آنندراج).
رجوع به ترکیبهای بعد شود.
- زیر نگین آوردن (درآوردن)، در اختیارو تصرف خود درآوردن. مطیع و منقاد خویش گردانیدن:
ز توران بیامد به ایران زمین
جهانی درآورد زیر نگین.
فردوسی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین داشتن، زیر نگین کردن. زیر نگین گرفتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (آنندراج).
- || در تصرف و اختیار داشتن:
عقد گوهر چون صدف در آستین داریم ما
خونبهای خویش در زیر نگین داریم ما.
اسیر (از آنندراج).
جنون زیر نگین خویش دارد
نهان لوح طلسم خیر و شر را.
اسیر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین کردن، زیر نگین داشتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (از آنندراج):
بردی فراوان رنج دل دیدی فراوان رنج تن
از رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین.
فرخی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین گرفتن، زیر نگین کردن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (از آنندراج):
چشمت گرفته زیر نگین روزگار را
مانند حاتم است ترا نامدار چشم.
ملامفید (از آنندراج).
رجوع به ترکیب های قبل شود.
- زیرنویس، نوشتن در زیر سطرها، چنانکه معنی قرآن یا دعائی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر و از بر شدن، زیر و زبر شدن:
بسا خانه ها کان به پرواز ایشان
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر.
ناصرخسرو (دیوان ص 167).
رجوع به ترکیب زیر و زبر شدن شود.
- زیر و بالا، تحت و فوق. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آن است که دو پسر امرد با یکدیگر مباشرت کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از خطا هم هست. (برهان). افاده ٔ سخن غیرراست کند یا ممزوج به یکدیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). خطا و گناه. (ناظم الاطباء). چرند. مهمل. بی معنی. باطل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست.
سعدی (یادداشت ایضاً).
سخن عشق زیر و بالا نیست
در ره عشق رخت و کالا نیست.
اوحدی.
زیردست اوست چرخ و لاف با ما میزند
حضرت او زیر و بالا برنتابد بیش از این.
سلمان ساوجی.
- || خراب. ویران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای بسا بادگیر و تارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم.
سنائی (یادداشت ایضاً).
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا.
خاقانی.
- زیر و بالاگفتن، دشنامهای هرزه گفتن. دشنامهای زشت دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نامربوط و بی معنی گفتن. سخنان لاطائل گفتن. (ناظم الاطباء):
زیرو بالا چون نگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
دهد پایه سرو سمن را چنان
که کس زیر و بالا نگوید بر آن.
امیر وحیدالدین مسعود.
- زیر و رو، پائین و بالا. گونه و رنگ: دنیا هزار جور زیر و رو دارد.
- زیر و رو کردن، (اصل زیر رو کردن است) زیر و زبر کردن. بهم زدن. یکباره خراب کردن. بالتمام ویران کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بر هم زدن. (ناظم الاطباء).
- ||... مالی را؛ از آن دزدیدن. مقداری از آن را با زرنگی تملک کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ||... شهری را؛ همه جا را تجسس کردن: شهر را زیر و رو کردند و او را نیافتند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ||... زمین را؛ احاث الارض. زیر و بالا کردن زمین. شخم زدن زمین برای کشت یا جستن چیزی.
- ||... میوه ٔسبدی را؛ جستجو برای برگزیدن بهتر. (از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). گشتن در میان کالایی برای انتخاب کردن و سوا کردن آن: زیر و رو کردن خیار و پرتقال و نظایر آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || درهم آمیختن و ممزوج کردن. (ناظم الاطباء).
- زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی داخل استعمال کنند... و این اطلاق از آن قبیل است که گویند جزو زیر کل می باشد. (آنندراج):
چه گنجینه ها زیر بارش کنند
چه اقبالها در کنارش کنند.
نظامی (از آنندراج).
|| بسته. موکول به. منوط به. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): مصالح جهان همه زیر بیم و امید است. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً). || (ص) پست تر و فروتر. (ناظم الاطباء): و فروتر از آن کرسی موبد موبدان بودی و زیرتر آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
هر کجا نفت وآب جمع شوند
نفت بالا و آب زیرتر است.
خاقانی.
|| بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || پوشیده و پنهان. (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). پوشیده و نهفته و پنهان. (ناظم الاطباء). نهان:
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر.
فردوسی.
گفت یا بونصر، رفته است و نهان رفته است. بر ما پوشیده کرده اند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- زیر داشتن، نهان داشتن. مخفی کردن:
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان داشت از جادو و زیر داشت.
فردوسی (از جهانگیری).
|| هر چیز ضعیف و باریک را گویند. (جهانگیری). باریک و ضعیف، مرادف زار. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). هر شی ٔ باریک را نیز گویند. (غیاث):
بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان
چوزیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان.
فرخی (از جهانگیری).
می گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا زیر و زار کرد.
خاقانی.
|| (اِ) در بیت زیر ظاهراً بمعنی فریب و پستی و نقصان و مانند اینها آمده است:
اگر عفتت را فریب است و زیر
زبان حسیبت نگردد دلیر.
سعدی (بوستان).
|| نام گیاهی است که به غایت زرد و باریک می باشد آن را زریر و اسپرک می گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). و در رنگ رزی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء):
چون زیر شدم زرد و نزار از غم عشقش
از من چه عجب داری گر ناله کنم زار.
فرخی.
گر تو مرا دست بازداری، بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری.
فرخی (ازجهانگیری).
شاد بودی به بانگ زیر و کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تو از حرارت دل گشته ای نحیف چو موی
تو از تحمل غم گشته ای نزار چو زیر.
اثیر اخسیکتی.
|| تار باریک از تارهای ساز که ضد بم باشد. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). تار ساز که آواز باریک دارد. (غیاث). سیم ساز. (فرهنگ فارسی معین). تارهای کوچک بربط و جز آن. (ناظم الاطباء). نام تاری از چهار تار بربط که از آن سه دیگر باریکتر است. (مفاتیح، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر چیز ضعیف وباریک را گویند مانند تار باریک و آواز باریک و آدمی لاغر و امثال آن. (جهانگیری). تار تنک و ضعیف رودجامگان، یعنی ذوات الاوتار. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار.
فرخی.
چو زیر چنگ پیش من بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی.
(ویس و رامین).
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی توپرخنده چون لب اقداح.
مسعودسعد.
در پرده چو زیر چنگ می نالم
کاری بکند ناله مگر یکباری.
عطار.
چون یار نمی کند همی یاد از من
برخاست چو زیر چنگ فریاد از من.
عطار.
ابریشم زیرو ناله ٔ زار خوش است
ای بی خبران اینهمه با یار خوش است.
سعدی.
|| در شواهد زیر ظاهراً بمعنی آلتی از آلات موسیقی آمده که آهنگ لطیف و باریک از آن برمی خاست:
ساقی گزین وباده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب.
رودکی (از احوال و اشعار ج 3 ص 970).
وقت شبگیر بانگ ناله ٔ زیر...
زاری زیر و این مدار شگفت
گر ز دشت اندرآورد نخجیر.
رودکی (ایضاً ص 996).
زیرها چون بیدلان مبتلا نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل نالنده زار.
فرخی.
بنالم تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا بباردابر بر گل.
(ویس و رامین).
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوان نو توان زد بر کهن زیر.
(ویس و رامین).
شمارا می و شادی و جام و زیر
من و اژدها و که و گرز و تیر.
اسدی.
زیر بی آگهی کند زاری
پس تو گر آگهی چو زیر مباش.
سنائی.
چون زیر زارزار بنالم ز عشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای.
ادیب صابر.
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زر بخشی همی بر بانگ زیر.
سوزنی.
چو زیر ناله ٔ زارم همیشه در کار است
نفورم از می ناب و ملولم از بم و زیر.
هندوشاه نخجوانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
|| ضد بم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). آواز باریک که در مقابل بم باشد و بم آواز پر و غلیظ را گویند. (غیاث). صدای پست و نازک. مقابل بم. (فرهنگ فارسی معین). آوازه ٔ تیز باشد. (صحاح الفرس) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله ٔ بم.
فرخی.
تابود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله ٔ بم.
فرخی.
باز چون بلبل بی جفت به بانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم.
فرخی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
زننده همی زد به مضرابها.
منوچهری.
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی.
منوچهری.
کور کی داند از روز، شب تار هگرز
کر بنشناسد آواز خر از ناله ٔ زیر.
ناصرخسرو.
شاد بودی به بانگ زیر و کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو.
با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب
بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر.
ناصرخسرو.
چونکه بر آرزوی ناله ٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بی مزه آواز رباب.
ناصرخسرو.
زار وقت شادی تو زیر باد
خوار وقت جود تو دینار باد.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
آسایشی نیافتم از ناله های زار
آسوده بس که بودم با ناله های زیر.
سوزنی.
زخمه ٔ عشق تراست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله ٔ زیرم.
خاقانی.
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز هوای صوت زارش ز نوای زیر چنگش.
خاقانی.
ناله ٔ زار دوستان شنود
نغمه ٔ زیر ناشنوده هنوز.
خاقانی.
خوش است خاصه کسی راکه بشنود بصبوح
ز چنگ زخمه ٔ زیر و ز عود ناله ٔ زار.
؟ (از سندبادنامه ص 137).
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم.
نظامی.
چون دل داود نقش تنگ داشت
درخور این زیر، بم آهنگ داشت.
نظامی.
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر ناله ٔ زیرم آید به گوش
از این ناله ٔ زار گردم خموش.
نظامی.
صبر در آن پرده نوا تنگ داشت
فتنه سر زیر در آهنگ داشت.
نظامی.
سِرّ پنهان است اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
مولوی.
خرج کردم عمر خود را دمبدم
دردمیدم جمله را در زیر و بم.
مولوی.
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر.
سعدی (بوستان).
- زیر و زار، کنایه از آواز حزین و آهسته باشد. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). آواز نرم و باریک. (آنندراج). آواز آهسته. (فرهنگ رشیدی):
چو آواز خود برکشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار.
نظامی.
ناله ٔ زیر و زار من، زارتر است هرزمان
بسکه به هجر می دهد عشق تو گوشمال من.
سعدی.
|| کسره و جر. (برهان). کسره یعنی علامتی که در پائین و تحت حروف می گذارند تا دلالت بر صدای کسره کند. (ناظم الاطباء): و ما انزل علی الملکین لام را بسر خوانند و گروهی چنین خوانند و ما انزل علی الملکین لام را به زیر خوانند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دادن، مکسور خواندن. مجرورکردن حرفی را. به کسر خواندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| نام پرده ای از موسیقی. (غیاث). || بمعنی کتان هم آمده است و آن پارچه ای باشد که در تابستانها پوشند... (برهان). کتان. (بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچه ٔ کتانی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی دوم ماده ٔ بعد شود. || ریزه های برف که از هوا بارد و آن را به عربی سقیط گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || آن جزء از طعام که در تک دیگ واقعشده و برشته و کباب گردد مانند ته دیگ پلو. (ناظم الاطباء).
زیر. (ع اِ) (از «زور») گویک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکمه. (شرح قاموس فارسی). || کتان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس فارسی) (اقرب الموارد). || خم بزرگ قاراندود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سبوی کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خوی و عادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عقل و رای. و حرف ثانی بای موحده هم آمده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به زَبْر شود. || مردی که سخن گفتن و همنشینی با زنان دوست داردنه بنظر بدی، یستوی فیه المذکر و المؤنث او خاص بهم. ج، اَزوار، زیَره، اَزیار. || تار باریک تر رودجامه یا یک تار رودجامه باریک باشد یا گنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
زیر. [زَی ْ ی ِ] (ع ص) (از «زور») خشمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زیر. (اِخ) ابن بلخی در ذیل «زیر و کوه جیلویه » آرد: این قهستانی است نواحی بسیار و حومه ٔ آن زیراست و هوای آن سردسیر است و آبهای روان بسیار و دیهها داشتست نیکو اما در روزگار فترت و استیلاء ملحدان اباد اﷲ سنتهم خراب گشت و درختستان میوه هاست. و زیر، جامع و منبر دارد و نواحی آن به سمیرم نزدیک است و نخجیرگاه است. (از فارسنامه چ گای لیسترانج ص 148).
فرهنگ معین
پایین، صدای نازک.، ~ بار رفتن کار یا وضع سختی را پذیرفتن.، ~ پا گذاشتن بی اعتنایی کردن، اهمیت ندادن، چیزی را زدن آن را انکار کردن.، ~سیبلی رد کردن نادیده گرفتن. [خوانش: [په.] (ق.)]
فرهنگ عمید
[مقابلِ بالا و زبر] پایین، ته،
علامتی به شکل «ـِ» که در پایین حرف گذاشته میشود، کسره،
(صفت) [مقابلِ بم] (موسیقی) صدای پست و نازک، صدای باریک،
* زیر لب: [مجاز] سخن آهسته، سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید،
* زیر نگین: [مجاز] چیزی که در تصرف یا زیر فرمان شخص باشد، بیشتر دربارۀ ملک و کشور اطلاق میشود،
* زیروبالا:
پایین و بالا،
[قدیمی، مجاز] سخن بیمعنی و نامربوط: بالای چنین اگر در اسلام / گویند که هست زیروبالاست (سعدی: ۳۲۹)،
* زیروبالا گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سخنان بیمعنی و نامربوط گفتن،
* زیرورو: پایین و بالا،
* زیرورو کردن: (مصدر لازم)
پایین و بالا کردن،
[مجاز] برهم زدن و درهم آمیختن و مخلوط کردن،
* زیروزبر:
پایین و بالا،
[مجاز] آشفته و درهم برهم و شوریده و ویران،
* زیروزبر کردن: (مصدر متعدی) خراب کردن، ویران ساختن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پایین، تحت، ته، ذیل،
(متضاد) بالا، زبر، فوق
فارسی به انگلیسی
Ab-, Below, Beneath, Bottom, Downside, Hypo-, Infra-, Low, Foot, Under, Under-, Underneath, Within, Reedy, Sub-
فارسی به ترکی
alt
فارسی به عربی
اسفل، تحت، حاد، نعل
گویش مازندرانی
نعلبکی
فرهنگ فارسی هوشیار
یعنی پائین، تحت، فرود
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
217