معنی زیست مند در اصطلاح بیولوژیک

فرهنگ فارسی هوشیار

بیولوژیک

مربوط به علم الحیاه فرانسوی زیست شناسیک


مند

پسوند دارایی و تصاحب و اتصاف: آزمند ارجمند حاجتمند خردمند دانشمند دردمند دوستمند سودمند شرافتمند علاقه مند هنرمند هوشمند.


اصطلاح

زبانزد (در تازی آشتی کردن و یگانه شدن است) هشته ‎ (مصدر) بهم ساختن سازش کردن صلح کردن، (اسم) سازش صلح، (مصدر) اتفاق کردن جمعی مخصوص برای وضع کلمه ای، (اسم) لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و بکار برند. جمع: اصطلاحات. با هم صلح کردن، تصالح وآشتی کردن، با یکدیگر صلح کردن

فرهنگ عمید

بیولوژیک

مربوط به زیست‌شناسی،

لغت نامه دهخدا

زیست

زیست. (اِخ) شهری در هلند که در ایالت «اوترک » و بر کنار دلتای رود رن واقع است و 50000 تن سکنه دارد. (از لاروس).

زیست. (مص مرخم، اِمص) اسم از زیستن.اسم مصدر از زیستن. عمل زیستن. حیات. زندگانی. زندگی. عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مصدر مرخم از زیستن. زندگی. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیستن. زندگانی. (ناظم الاطباء). زندگانی. (آنندراج):
خاربن عمر تست یعنی زیست
می ندانی ترنجبین تو چیست.
سنائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دو نوبت حذر درخور جنگ نیست
یکی روز مرگ و دوم روز زیست.
دهخدا (یادداشت ایضاً).
|| توقف. اقامت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
نهمار در این جا نکند زیست هشیوار.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
|| عیش. عیشه. معیشت. معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عیش. (ناظم الاطباء).
- تنگی زیست، تنگی معاش. عسرت. ظفف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چنانست در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی.
|| وجود و هستی. (ناظم الاطباء). رجوع به زیستن شود.


مند

مند. [م َ] (پسوند) یعنی خداوند، با کلمه ٔ دیگر ترکیب کنند و تنها مستعمل نشده چون مستمند و دردمند و روزی مند و آزمند و آه مند. (فرهنگ رشیدی). به معنی صاحب و خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید، همچو دولتمند؛ یعنی صاحب دولت و ارجمند؛ یعنی صاحب و خداوند قدر و قیمت و حاجتمند و دردمند هم از این قبیل است به معنی صاحب درد و غمناک. (برهان) (آنندراج). از جمله حروفی است که همیشه به آخر اسم ملحق می گردد و معنی دارایی و خداوندی به آن می دهد، مانندارجمند؛ یعنی خداوند قدر و قیمت و حاجتمند؛ یعنی صاحب حاجت و محتاج و دردمند؛ یعنی دارای درد و خردمند؛یعنی دارای خرد و عقل. (ناظم الاطباء). در پهلوی، مند و نیز اومند. اوستایی، منت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مزید مؤخری است که معمولاً به آخر اسم معنی درآید و تصاحب و مالکیت را رساند، مانند: آبرومند. آرزومند. آزمند. آگه مند. آهمند. آهومند. ادراک مند. ارادتمند. ارمند. اصل مند. اقبالمند. اندوهمند. اندیشمند. اندیشه مند. بخت مند. بزه مند. بهره مند. بیدادمند. پندمند. پورمند. پیروزمند. ثروتمند. حاجتمند. حسرتمند. خارمند. خجلتمند. خردمند. خطرمند. خندانمند. خواهشمند. دانشمند. دردمند. دولتمند. رحم مند. رضامند. رنجمند. روزی مند. زورمند. زهرمند. زیانمند. سازمند. سالمند. سخاوتمند. سزامند. سعادتمند. سودمند. شرافتمند. شره مند. شعورمند. شکایتمند. شکوهمند. شکْوه مند. طالعمند. عفومند. عقلمند. عقیده مند. علاقه مند. عیالمند. غیرتمند. فراستمند. فرمند. فرهمند. فضیلت مند. فیروزمند. قرضمند. قیمت مند. کارمند.کرامند. کراهتمند. کندمند. گره مند. گله مند. مزدمند.مستمند. مهرمند. نیازمند. نیرومند. نیومند. هنرمند.هوشمند. یارمند. یالمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در کلمه ٔ کشتمند معنی جای دهد نظیر زار در کشتزار به معنی مزرعه. (یادداشت ایضاً). || مزید مؤخر امکنه: میمند. بیمند. فیروزمند. (در سیستان). هیرمند = هیلمند. (یادداشت مرحوم دهخدا).

مند. [م ُ ن ِدد] (ع ص) آنکه پراکنده می کند شتران را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انداد شود.

مند. [م ِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش جویمند است که در شهرستان گناباد خراسان واقع است و 696 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


اصطلاح

اصطلاح. [اِ طِ] (ع مص) با یکدیگر صلح کردن. (لغت میرسید شریف جرجانی ص 2) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (زوزنی). با هم صلح کردن. مأخوذ از صلح است، چون در باب افتعال صاد مقابل تای افتعال افتاد تای را بدل به طا کردند اصطلاح شد. (غیاث) (آنندراج). با هم صلح کردن. آشتی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصالح. (زوزنی). || (اصطلاح فقه) رجوع به مبحث صلح در فقه شود. || فراهم آمدن قومی برای امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عرف خاص، و آن عبارت از اتفاق طایفه ٔ مخصوصی بر وضع چیز است. ج، اصطلاحات. (از اقرب الموارد). در عرف، موافقت بر چیزی. (مؤید الفضلاء). با هم اتفاق نمودن برای معین داشتن معنی لفظ سوای موضوع آن لفظ. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و یا معنایی برای لفظی وضع کنند غیر از معنای اصلی و معنای موضوع آن. (ناظم الاطباء). کلمه ای که در میان طایفه ای از قومی معنای خاص قراردادی آنان دهد. اتفاق اهل فنی در تعبیر از چیزی. وضع کردن مردم در فنی یا علمی کلمه ای را برای معنایی یا نقل کردن کلمه ای از معنای خود به معنی نوین. کلمه ٔ موضوعه یا منقوله بصورت فوق. و صاحب کشاف آرد: و عرف خاص را نامند و آن عبارتست از اتفاق قومی بر چیزی یا نامی بعد از نقل آن چیز از اولین موضوعش، یا برای مناسبتی که بین اولین موضوع و نام آن شی ٔ بوده، مانند عموم و خصوص، یا برای مشارکت بین آن دو در امری، یا مشابهت بین آن دو در وصفی، یا غیر آن، کذا فی تعریفات الجرجانی. و در ضمن بیان معنی لفظ مجاز شرح آن گذشت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از اتفاق قومی بر نامیدن چیزی بنام چیز دیگر که از موضع اول خود نقل شده باشد، و گفته اند اصطلاح اخراج لفظ از معنی لغوی به معنی دیگریست بسبب مناسبتی که میان آن میباشد. و گویند اصطلاح اتفاق کردن طایفه ای بر وضع لفظ بازای معنی است. و گفته اند اصطلاح بیرون آوردن شی ٔ از معنی لغوی بمعنی دیگریست برای بیان مقصود. و گویند اصطلاح لفظ معینی در میان قومی معین است. (از تعریفات جرجانی). اتفاق کردن جمعی بر استعمال کردن لفظی در معنی معینی، مثال: اهل هر علم الفاظ عمومی تکلمی را در معانی اصطلاحی خودشان استعمال میکنند. (فرهنگ نظام). و خواجه نصیر ذیل عنوان اسماء متشابهه آرد: قسم دوم آنکه اطلاق لفظ در اصل ممهد بود و در شبیه نیز استعمال کنند ولیکن نه به اعتبار ملاحظه ٔ اصل، بلکه آن مناسبت و مشابهت که در اصل اطلاق بوده باشد بر شبیه در وقت اطلاق معتبر ندارند. و این قسم به دو قسم شود: یکی آنکه شبیه در اطلاق مساوی اصل بود و آنرا اسماء منقوله خوانند مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع و بر مدتی معین بنقل و همچنین اطلاق عدل بر داد که صفت است و بر دادگر که موصوفست به این صفت. و دیگر آنکه شبیه بر اصل راجح شود. و آن هم دو نوع بود: یکی آنکه اطلاق بحسب جمهور بود و آنرا متعارف خوانند مانند اطلاق لفظ غایط بر زمین نشیب بوضع و بر حدث مردم بعرف. و دیگر آنکه اطلاق بحسب اهل صناعتی بود و آنرا مصطلح خوانند، چنانکه اطلاق لفظ قدیم بر کهنه بوضع و بر آنچه وجودش را اولی نبود بحسب اصطلاح. پس اسماء متشابهه به سه قسم شود: یکی آنکه ترجیح اصل را بود در اطلاق، و این قسم مجاز و استعاره است. و دیگر آنکه ترجیح فرع را بود و آن قسم عرف عام و اصطلاح است و سیم آنکه اصل و فرع متساوی باشند و آن قسم نقل مجرد است. (اساس الاقتباس ص 11 و 12). و رجوع به مصطلح و الفاظ شود:
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح.
مولوی.
هر کسی را سیرتی بنهاده ایم
هر کسی را اصطلاحی داده ایم.
مولوی.
|| بصلاح آوردن کار. (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2).

فرهنگ معین

اصطلاح

(مص ل.) سازش کردن، صلح کردن، (اِ.) واژه ای که به علت کثرت استعمال عمومی، معنایی غیر از معنای اصلی خود را شامل می شود، لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و به کار برند، جمع اصطلاحات. [خوانش: (اِ طِ) [ع.]]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اصطلاح

واژاک، زبا نزد

فرهنگ فارسی آزاد

اصطلاح

اِصْطِلاح، صلح کردن و آشتی نمودن، سازش و صلح، اتفاق مردم در وضع کلمه ای و یا معنائی خاص برای یک کلمه، لغتی یا کلمه ای با معنائی خاص بین گروهی از مردم و یا شعبه ای از علوم،

معادل ابجد

زیست مند در اصطلاح بیولوژیک

1998

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری