معنی سا
لغت نامه دهخدا
سا. (اِخ) نام پیغمبری است. (مجمل التواریخ و القصص ص 426). رجوع به ساب شود.
سا. (پسوند) ادات تشبیه است در آخر کلمات. مخفف آسا: شبه، نظیر، مانند، مثل، چون، گون، گونه، آسا، وار، شبیه، شکل، صفت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری):
در بدی و گدی توئی منحوس
ساستا سا وساسیا آسا.
فرالاوی.
باری ز سنگ، چشمه ٔ آب آورد برون
باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا.
سعدی.
آب آذرسا، آب آتش مانند. و نیز رجوع به آسا شود.
سا. (نف مرخم) سای و ساینده. این کلمه بصورت مزید مؤخر (پسوند) با کلمات دیگر ترکیب شود و بمعانی زیر آید:
1- ساینده، لمس کننده. مماس شونده: آسمان سا، اوج سا، بندسا، پهلوسا، جبهه سا، جبین سا، سرمه سا، سمن سا، فلک سا، گردون سا:
در آن سنگ بسته در اوج سای
عمارتگری کرد بسیار جای.
نظامی.
جلوه گاه طایر اقبال باشد هرکجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو.
حافظ.
2- ساینده. آسیاب کننده. آردکننده. نرم کننده. له کننده. با فشارخردکننده: ادویه سا، بوی سا، پیل سا، جگرسا، داروسا، دندان سا، زره سا، زردچوبه سا، سرمه سا، سنگ سا. (آهن سنگ سا، آنندراج). عبیرسا، عنبرسا، غالیه سا، لخلخه سا، مشک سا:
این بوی سای این فلکی هاون
می سایدم بدسته ٔ آزارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 208).
غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف
از پی مغزخاکیان لخلخه های عنبری.
خاقانی (دیوان ص 426).
هست شتر گربه ها در سخن من ولی
گربه ٔ او شیرگیر، اشتر او پیل سا.
سیف اسفرنگ.
3- ساینده. فرساینده. کهنه کننده. سوهان کننده: بندسا، سنگ سا، پولادسا:
رواروزنان تیر پولادسای
در اندام شیران پولادخای.
نظامی.
4- افسون کننده: پریسا:
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب (کذا).
لبیبی.
|| (فعل امر) امر بسائیدن و سودن باشد یعنی بسای. (برهان) (جهانگیری):
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای دهر تنم تنگ تر بسای.
مسعودسعد (دیوان ص 504).
|| (اِمص) سائیدن و سودن را نیز گویند. (برهان). رجوع به سای شود.
سا. (اِ) مخفف ساو. باج و خراجی را گویند که پادشاهان از یکدیگر بستانند. (برهان) (اوبهی) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف لغت نامه):
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی (از اسدی حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی نخجوانی).
پادشا گشت آرزو بر تو زبی باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو (دیوان ص 23).
چون نباشم پارسا چون عقل او را داده ام
چون فرودستان ملک امسال باژ و پار، سا.
سنائی.
ملاذ و داور اسلام شیخ ابواسحاق
که شاه هند فرستد سوی جنابش سا.
شمس فخری.
رجوع به ساو شود.
سا. (اِ) نوعی از قماش لطیف گرانبها باشد. (جهانگیری):
تشریفهای فاخر کرده روان زهر سو
نخ ّ و نسیج و گمّی کوکوز و سای ساده.
حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری).
به این معنی اصل آن ساو بوده است. (شعوری).
سا. (اِ) ساج، درخت است در اشتقاق عبرانی نام موسی. (حاشیه ٔ المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 302 س 12 از لسان).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
ساو۱
شبیه، نظیر، مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ذرهسا، دُرسا،
ساییدن
ساینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمانسای، پولادسای، سرمهسای، عنبرسای، مشکسای، نمکسای،
حل جدول
گویش مازندرانی
معادل ابجد
61