معنی سار
لغت نامه دهخدا
سار. (اِخ) دهی است از دهستان رود قات بخش مرکزی شهرستان مرند، واقع در 48 هزارگزی خاور مرند و 15 هزارگزی راه شوسه ٔ اهر به تبریز. جلگه ای و سردسیر، و آب آن از رودخانه، و محصولات آن غلات و سر درختی است. 414 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سار. (اِ) پرنده ای است سیاه و خوش آواز که خالهای سفید ریزه دارد. و مرغ ملخ خوار نوعی از آن است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). جانوری است پرنده و سیاه رنگ که خالهای سفید دارد و خوش آواز بود. (جهانگیری). در عربی آن را زرزور و در ترکی صغجق گویند. (شعوری). و در شیراز آن را کاوینک گویند. (رشیدی). نام مرغی است سخنگوی. (حاشیه ٔ لغت فرس نسخه ٔ خطی نخجوانی). زرزور. (بحرالجواهر) (زمخشری). سودانیه. (بحر الجواهر) (زمخشری) (نخبه الدهر). ساری. (انجمن آرا).سارج. (شرفنامه ٔ منیری). مرغی است حلال گوشت از جمله ٔ طیور وحشی. سارک. سارنج. سارچه. ساسر. سیاسر. سنقورجوق. سوران:
آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
(مجلدی از حاشیه ٔ لغت فرس نسخه ٔ خطی نخجوانی).
برآمد ز شاخ آن نگونسار سار
که بر سیم بازد ز منقار، قار.
اسدی (گرشاسبنامه).
و سار را که به تازی زرازیر گویند زیان ندارد [نوعی از زهرها]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی.
از خسان چو سار شورانگیز
چون ملخ بر ملا گریخته ام.
خاقانی.
گر ملخ را نیست بر پا موزه ٔ زرین سار
ران او رانین دیبا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
اگر در ریاض نعم ایشان [آل سامان و آل بویه] چون عندلیب نوای خوش میزدند و یا چون سار بر گلزارترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 9).
باز صید آرد بخود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار.
(مثنوی).
فغان ز درد دل سار و ناله ٔ سحرش
که هست درد دل سار علت ساری.
سلمان ساوجی.
رجوع به سارج، سارچه، سارک، سارنگ، سارو، ساروک، ساری، شار، شارک و شارو، ونیز رجوع به سودانیه شود. || سار ابلق. مرغ ملخ خوار. سار توتی. || سار سبز. قاریه. (مهذب الاسماء). قاریه. پرنده ای است کوتاه پای، بلندمنقار و پشت سبز. (زمخشری). سبزقبا. (شعوری) (اشتینگاس). || لاله سار، نام مرغی است سخنگوی و سیاه. (فرهنگ اوبهی) (برهان). رجوع به همین کلمه شود. || به معنی شتر هم آمده است چه شتربان را سارابان گویند. (جهانگیری) (برهان) (غیاث) (شعوری) (انجمن آرا):
داشتی آن تاجر دولت شعار
صد قطار سار اندر زیر بار.
رودکی (از جهانگیری، انجمن آرا، آنندراج).
به این معنی در جائی دیده نشده است و در بیت رودکی بجای سار اشتر هم می توان گذاشت بی اخلالی در نظم. (یادداشت مؤلف). رجوع به ساربان شود. || کلک و نی میان تهی. (جهانگیری) (برهان) (شعوری) (انجمن آرا) (آنندراج). || جای افشردن انگور. و به عربی آن را معصر خوانند. (برهان). || بلند و بالا. (برهان).
سار. (اِ) رنج و آزار و محنت. (برهان) (جهانگیری) (شعوری) (انجمن آرا):
جانم به لب آمد از غم و سار
مُردَم ز جفا و جور بسیار.
خسروانی (از جهانگیری، شعوری، انجمن آرا، آنندراج).
|| رنجور:
بسا سار و نومید و بیمار و سست
که مُردَش پزشک و ببود او درست.
سعدی (بوستان).
سار. (اِ) مخفف ساره بمعنی پرده است. (برهان در ماده ٔ در ساره). رجوع به ساره شود.
سار. (اِ) سر. (برهان) (جهانگیری) (شعوری) (انجمن آرا) (آنندراج). که به عربی رأس گویند. (برهان). به این معنی در ترکیبات زیر آمده است: آسیمه سار، سرآسیمه. آسیمه سر. سیمه سار:
من از بهر آن بچه آسیمه سار
همی گردم اندر جهان سوگوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- اژدهاسار، که سری مثل اژدها دارد:
نگه کرد شاه آن یلی یال و برز
بکف کوه کوب اژدهاسار گرز.
اسدی (گرشاسبنامه).
- اسپ سار، که سری مثل اسب دارد:
نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سری چون سر اسب دارد.
- افسار، لغهً بمعنی بر سر. (حاشیه ٔ برهان چ معین).چیزی را گویند که از چرم و مانند آن سازند در سر اسب و اشتر و امثال آن کنند. (برهان).
- بادسار، سبکسر. (برهان).
- خنکسار، سپیدسر. سر سپید:
چند بگشت این زمانه بر سر من
گشت جهان کرده خنگسار مرا.
ناصرخسرو.
- خیره سار، خیره سر:
ای کینه ور زمانه ٔ غدار خیره سار
برخیره تیره کرده بما بر تو روزگار.
مسعودسعد.
- درسار، سر در.
- سبکسار، سبکسر.
- سپیدسار، سپیدسر. سر سپید:
این آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپیدسار درین آسیا شدم.
ناصرخسرو.
- سگسار، مخلوقی است سر او بسر سگ و بدن او به بدن آدمی ماند. (برهان) (جهانگیری).
- سیمه سار، سرآسیمه. آسیمه سر. آسیمه سار.
- سیه سار، سیه سر. سر سیاه:
آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار
زرد است و ضعیف است و چنین باشد گل خوار
همواره سیه سرش ببرند ازیرا
هم صورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو (از جهانگیری و انجمن آرا).
جز کز سبب دوستی آب جدا نیست
این زرد و سیه سار از آن زرد و سیه سار.
ناصرخسرو.
مرا مرغی سیه سار است و گل خوار
گهربار و سخندان در قلمدان.
ناصرخسرو.
- شیرسار، شیرسر. گرز شیرسار، گرزی که شبیه سر شیر است:
ور بروی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی.
عمعق بخارائی.
- فرسنگسار، نشانه ٔ سر فرسنگ.
- گاوسار، گاوسر. بشکل سرگاو. گرز گاوسار. گرز گاوسر. (برهان). آنکه سر گاو دارد:
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزه ٔ گاوسار...
فردوسی.
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار.
فردوسی.
رجوع به گاوسار و گاوسر شود.
- میش سار، میش سر. آنکه سر میش دارد:
کهین تخت را نام بدمیش سار
سرمیش بودی بر او بر نگار.
فردوسی.
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورا میش سر بود جای نشست.
فردوسی.
و این میش سر همان تخت میش سار است.
یکی تخت پیروزه ٔ میش سار
یکی خسروی تاج گوهرنگار.
فردوسی.
- نگونسار، سرازیر. (برهان) (آنندراج). سرنگون:
چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند
به پیش قبله ٔ رویت بتان فرخاری.
سعدی (طیبات).
|| در اواخر اسماء، معنی تشکل و تشبه دهد بچیزی. (المعجم شمس قیس). صورت. شکل. هیأت. چهره. ظاهر. و در ترکیبات زیر آمده است: آدمی سار؛ آدمی صورت. که بظاهر آدمی است:
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
نظامی.
- اژدهاسار، اژدهاشکل. که سری بشکل اژدها دارد.
- اسپ سار، اسپ شکل. که سری بشکل اسب دارد. بروایت عجایب المخلوقات نوعی حیوان است بجزایر چین. رجوع به همین کلمه در لغت نامه شود.
- پادشاسار (= پادشاه سار)، بهیأت پادشاهان:
آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند
پادشاسار و پیمبرسیرند.
خاقانی (دیوان چ عبد الرسولی ص 768).
- جرجسار، گرگسار. که بشکل گرگ است.
- خرس سار، که بشکل خرس است.
- زاغ سار، زاغ چهره. بهیأت زاغان:
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
از این زاغ ساران بی آب و سنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
فردوسی.
- زبانی سار، بهیأت زبانیان (موکلان دوزخ). [در وصف شمشیر]:
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین، آهنگ اعدا داشته.
خاقانی.
- زنگی سار، که بشکل زنگیان است:
وان بیابانیان زنگی سار
دیومردم شدند و مردم خوار.
نظامی.
- سگسار، که بشکل سگ است.
- فیل سار، فیل شکل. که بشکل فیل است.
- گرگسار، که بشکل گرگ است.
- مارسار، که بشکل مار است.
|| خوی. خلق. سیرت. صفت. در ترکیبات زیر به این معنی آمده است:
- بدسار، بدخوی. بدسیرت.
- پلنگ سار، پلنگ خوی. آنکه خوی درندگی پلنگ را دارد:
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
آن خوک گردنک سگک دمنه گوهرک.
خاقانی.
- دیوسار، دیوخوی. آنکه خوی دیوان دارد:
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزاده ٔ دیوسار.
سعدی (بوستان).
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
- نرمسار، نرمخوی. حلیم. بردبار.
- نیکسار، نیکخوی.
|| رنگ، لون. در ترکیبات زیر به این معنی آمده است:
- خشینسار، سارِ خشین. ساری که برنگ خشین (کبود مایل به سیاهی) باشد.
- دیگرسار، برنگ دیگر:
یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون.
یکی به دیگر رنگ و یکی به دیگر سار.
اسدی.
|| بوی. عطر. و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است:
- عنبرسار، عنبربوی.آنچه بوی عنبر میدهد.
- مشکسار، مشکبوی. آنچه بوی مشک میدهد:
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشکسار و عنبربار.
مسعودسعد.
|| (ادات تشبیه) شبه و نظیر و مثل و مانند. (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج). شبه و مانند. (شعوری). گونه. گون. وار. چون. سان. وش. آسا. صفت. به این معنی با اسم ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل:
- بادسار، تندرو. (برهان).
- خاکسار، مانند خاک. (برهان) (غیاث). آنکه افتادگی خاک را دارد:
گناه آید از بنده ٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار.
سعدی (بوستان).
ور ترا با خاکساری سر بصحبت برنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری.
سعدی (خواتیم).
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد.
سعدی (بدایع چ مصفا ص 415).
- دشت سار، دشت مانند. ماننددشت:
ور خشکی دشت سارت آید پیش
از دیده ٔ خود فرستمت باران.
مسعودسعد.
- دیوسار، مانند دیو. (برهان) (آنندراج).
- مارسار، همچون مار، نام ضحاک.
|| وضع. حالت. چگونگی. صفت. و به این معنی با صفت ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل:
- خجل سار، خجل گونه. خجل وار:
به دستار و جبه خجل سارم از تو
درِ عفو بگذار چون سنگ بسته.
خاقانی.
خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا میگریزم.
خاقانی.
- خوارسار، خوارسان. بخواری:
یکی بنده ای من یکی شهریار
برِ بنده من کی شوم خوارسار.
فردوسی.
- خیره سار، حیران. بحیرانی:
بگفتش چرا مانده ای خیره سار
چه اندیشه ها بردلت کرد کار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دیوانه سار، دیوانه گونه: اگر خواستی ترا دیوانه سار نشمرند آنچه نایافتنی است مجوی. (قابوسنامه).
سخت شوریده کار دورانی است
نیک دیوانه سار گیهانی است.
مسعودسعد.
و مالک بن بشر الکندی زره او را [حسین بن علی علیهما السلام را پس از شهادت] درپوشید، هم در حال معتوه شد و دیوانه سار گشت. (ترجمه ٔ تاریخ ابن اعثم کوفی).
- زیرکسار، زیرک گونه. زیرک:
بجود او نرسد دست هیچ زیرک سار
بفضل او نرسد عقل هیچ دانشمند.
رودکی.
ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد
میان هر یک چون فرق کرد زیرک سار.
ناصرخسرو (جامع الحکمتین).
مرغ زیرک سار.
- شیفته سار، شیفته گونه. حیران. سرگردان. سرگشته: کاتوره، شیفته سار بود. (لغت فرس اسدی). رجوع به کاتوره دراین لغت نامه شود.
|| محل بسیاری و انبوهی چیزها را گویند. (برهان) (جهانگیری). مکان بسیاری. (انجمن آرا). مکان و جای بسیاری و کثرت. (آنندراج). = ستان. و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است:
- بادسار، جائی که بر آن باد فراوان وزد. (آنندراج).
- برگسار، با برگهای انبوه:
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن، دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 31).
- رودسار، آنجا که رود فراوان دارد.
- سنگسار (آنندراج)، جای سنگناک:
کنند آن هیونان از آن سنگبار
نمانند خود را در آن سنگسار.
نظامی.
- شاخسار، انبوهی و بسیاری شاخ. (جهانگیری) (غیاث) (برهان) (انجمن آرا).
- شخسار مخفف شاخسار، جای بسیاری و انبوهی درختان. (برهان):
بکردار سریشم های ماهی
همی برخاست از شخسار او گل.
منوچهری.
- کوهسار، کوههای فراوان. (انجمن آرا).
- نمکسار، محل کثرت و بسیاری نمک. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
|| جا و مقام و محل باشد عموماً. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا). جای. (شرفنامه ٔ منیری) (شعوری). بمعنی موضع باشد. (المعجم شمس قیس).
- بیشه سار،آنجا که بیشه باشد.
- خشکسار؛ جای خشک و بی آب:
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران، گیا بردمید.
نظامی.
- گرمسار، محل گرم، گرمسیر.
|| جانب. سوی. طرف. زی. جهت. سمت. ناحیه.
- پاسار، در اصطلاح نجاران، تخته ٔزبرین و زیرین مصراع. رجوع به همین کلمه شود.
- درسار، درگاه. (برهان).
- رخسار، جانب رخ. و دیباجتان، دو رخسار. (صراح).
- سرین سار، ناحیه ٔ سرین.
- کتف سار، ناحیه ٔ کتف:
آورد لاَّلی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار.
منوچهری.
بکتف سار بر آورده زانوان ادبار
به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار.
مختاری (از جهانگیری بشاهد جا و محل).
- کمرسار، جانب کمر.
|| خداوند. صاحب (= مند)، ور:
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژ و با دروغ یار مباش.
اوحدی (جام جم).
- شرمسار، صاحب شرم. شرمدار. (برهان) (غیاث).
- مشک سار:
همی برد هر شیر جنگی شکار
گرفته ببر آهوی مشک سار.
اسدی.
|| مخفف سالار. در کلمه ٔ خوانسار که اصل آن خوان سالار بوده است. (برهان). || گاهی زاید آید و در چاه سار گاهی معنی ندارد:
چاه ساری ببین خراب شده.
سنائی.
بامداد بسر چاهساری فرود آمدند. پس ابوعلی تقویم برگرفت و بنگریست. (چهارمقاله).
- چشمه سار، چشمه:
بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید هم چشمه دید.
فردوسی.
دوم روز نزد یکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار.
اسدی.
هم از آب دریا بدریاکنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.
نظامی.
- سرنگونسار، سرنگون:
پیشگاه دوست را شاهی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندرآویزی به دار.
سنائی.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من.
خاقانی.
- شوم سار، شوم:
چنین رفت آن قصه ٔ شوم سار
که من گفتم ای دادگرشهریار.
(یوسف و زلیخای طغانشاهی).
- کوهسار، کهسار، کوه:
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
|| مزید مؤخر اسماء امکنه: جرجسار (= گرگسار). خوانسار. خیسار. سگسار.
سار. [سارر] (ع ص) شادکننده. مفرح. گویند: رجل سار. (اقرب الموارد). یقال ساربار، از اتباع. (مهذب الاسماء). پنهان کننده.
سار. (اِخ) دهی است از دهستان نیاسر بخش قمصر شهرستان کاشان. واقع در 67 هزارگزی شمال باختری قمصرو 16 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ کاشان به قم. کوهستانی و سردسیر، و آب آن از سه رشته قنات، و محصول آن غلات و میوه است 600 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری مشغولند. از صنایع دستی قالی بافی در آن معمول است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
سار. (اِخ) رودخانه ای است که در مناطق مرزی آلمان و فرانسه جریان دارد و پس از طی مجرائی بدرازای 240 هزارگزی به رودخانه ٔ موزل می پیوندد.
سار. (اِخ) ناحیه ای است بین فرانسه و آلمان، و محدود است از شمال و شمال غرب به فرانسه و از مشرق و جنوب و جنوب غرب به آلمان. به مساحت 2567 هزار گز مربع و با 987000 تن جمعیت. ثروت عظیم این سرزمین و وجود معادن زغال و فولاد بوسعت 116000 هکتار در آن در یک قرن و نیم اخیر کشاکشهائی را میان فرانسه و آلمان موجب گردیده است. از سال 1797 تا 1815م. سار در تصرف فرانسویان بود و با سقوط ناپلئون بزرگ به آلمان پیوست. پس از جنگ اول جهانی بسال 1919 بموجب پیمان ورسای مدت 15 سال از آلمان جدا شد و تحت نظر جامعه ٔ ملل قرار گرفت و زغال و فولاد آن بفرانسه تعلق یافت. بسال 1935 بعد از مراجعه به آراء عمومی به آلمان هیتلری پیوست و این پیوستگی بموجب قراردادی رسمیت یافت. بعد از شکست آلمان هیتلری در 1946 سپاهیان فرانسه سار را تسخیر کردند. در 1948 سار بظاهر استقلال یافت و از نظر اقتصادی وابسته ٔ فرانسه گردید در1956 مجدداً به آلمان بازگشت و از اول ژوئن 1959 آخرین آثار سومین دوره ٔ تسلط فرانسویان از میان رفت.
فرهنگ معین
(اِ.) شتر.
[ساره.] (اِ.) پرده.
(اِ.) رنج، محنت، آزار، (ص.) رنجور. [خوانش: [اوست.]]
[په.] (اِ.) پرنده ای است شبیه گنجشک اما بزرگتر از آن که بیشتر به شکار ملخ می پردازد.
در آخر بعض کلماتِ مرکب به معنی «سر» آید: سبکسار، در آخر بعضی کلمات مرکب پسوند مکان است که بیشتر معنای کثرت و انبوهی را می رساند. چشمه - سار، از ادات تشبیه که معنای مانند و شبیه را می رساند: بادسار. [خوانش: (پس.)]
فرهنگ عمید
پرندهای کوچک، سیاهرنگ، حلالگوشت، و بزرگتر از گنجشک،
شبیه، نظیر، مانند، گونه (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بادسار، خاکسار، خجلسار، خوارسار، دشتسار، دیوانهسار، دیوسار، زیرکسار، مارسار: گناه آید از بندۀ خاکسار / به امید عفو خداوندگار (سعدی۱: ۱۹۶)،
جای بسیاری و فراوانی چیزی (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چشمهسار، شاخسار، کوهسار، نمکسار،
سر (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسیمهسار، خیرهسار، سبکسار، گاوسار، نگونسار،
جا، مکان، محل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خشکسار، گرمسار،
رنج، آزار، محنت، درد، غصه،
(صفت) رنجور،
ساره
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
سارنگ، رنج، محنت، درد، شتر، پرده، ساره، نشاطآور، نشاطانگیز، شادیزا
فارسی به انگلیسی
Starling
فارسی به عربی
جمل، زرزور
تعبیر خواب
دیدن سار درخواب، مردی کافر بود که سخن دروغ بسیار گوید. اگر بیند سار بسیار بر وی جمع شدند، دلیل درمیان کافران گرفتار گردد. - جابر مغربی
یدن سار درخواب، مردی بود مکار که سفر بسیار کند. اگر بیند ساری فراگرفت یا کسی بدو داد، دلیل کند او را با مردی مسافر صحبت افتد. اگر بیند گوشت سار میخورد، دلیل به قدر آن گوشت که خورده باشد او را خیر و منفعت رسد. - محمد بن سیرین
گویش مازندرانی
پرنده ای از خانواده ی سار که به سه رنگ صورتی، سیاه و مینایی...
فرهنگ فارسی هوشیار
پرنده ایست سیاه و خوش آواز که خالهای سفید ریزه دارد و مرغ ملخ خوار نوعی از آنست
واژه پیشنهادی
پرنده ملخ خوار و حلال گوشت
معادل ابجد
261