معنی سایه دراز

حل جدول

سایه دراز

ممدود


سایه

ظل
نور در خط مستقیم, به شکل پرتو (یا شعاع نوری) جابه جا می شود. وقتی این پرتوها با مانعی روبه رو می شوند, نمی توانند از آن عبور کنند و متوقف می شوند. در نتیجه, سایه ای پشت آن مانع تشکیل می شود.

نور نمی تواند از بعضی اجسام مثل دیوار, مبل و بدن انسان عبور کند. این ها اجسام تار یا غیره شفاف نام دارند.

فرهنگ عمید

سایه

سیاهی جسم انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنایی چراغ بر روی زمین یا بر چیز دیگر بیفتد،
[مجاز] توجه، عنایت،
* سایه ‌افکندن: (مصدر لازم) سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر: پدر‌مرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱: ۸۰)، گرچه دیوار افکند سایه دراز / بازگردد سوی او آن سایه باز (مولوی: ۴۳)،
* سایه ‌انداختن: (مصدر لازم) = * سایه افکندن
* سایه گستردن: (مصدر لازم) = * سایه افکندن


دراز

بلند، کشیده،
* دراز کشیدن: (مصدر لازم) به پشت روی زمین خوابیدن و پاها را درازکردن، خوابیدن بر روی زمین یا بستر برای استراحت،

لغت نامه دهخدا

دراز

دراز. [دَ / دِ] (ص) طویل. مقابل کوتاه. طولانی. نقیض کوتاه. (برهان). مستطیل. مستطیله. طویله. مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون: گیسوانی، دستی، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی، چون از زیر بدان نگرند؛ قامتی، کوهی دراز؛ بلند و طویل القامه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). یا طولی است افقی مقابل عریض و پهن، چنانکه دیواری و راهی و غیره. مرادف ممتد و کشیده و مدید. أخدب. أذب. (منتهی الارب). أشجع. (منتهی الارب) (دهار). أشق. (تاج المصادر بیهقی). أشوس. اطریح. أعط. اغین. امق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تلیع. جرواط. جسرب. جعشوش. جلادح. جلجب. جلعاب. خبق. خدب. خرانف. خنب. خندیذ. ذنب. سابغ. سباطر. سبط. سبیطر. سرطل. سریاح. سقب. سلب. سلحم. سلهب. سلهج. سلهم. سمروت. سمرود. سندری. سوحق. شبحان. شجب. شجوجاء. شجوجی. شحسار. شحشاح. شحشحان. شرجب. شرداح. شرعب. شرعبی. شرمح. شرواط. شعشاع. شعشع. شعلع. شعنلع. شغموم. شمخاط. شمخط. شمخوط. شمطوط. شمق. شمقمق. شمقه. شناق. شنخب. شنعم. شنغاب. شیحان. صعل. صقعب. صلهب. صیهد. طرحوم. طرعب. طوال. طویل. طویله. عرطل. عرطلیل. عشنط. علود. عماهج. عمرد. عمرط. عمرود. عمهج. عمهوج. عنطنط. عیطل. قد. قسیب. قنور.قهنب. قهنبان. قهوس. قیدود. مخبونه. مخن. مسبغل. مسعر. مسموک. مصلهب. معن. میلع. هجنع. هدید. هرجاب. هرجب. هقور. هلقام. هیجبوس. (منتهی الارب):
چرات ریش دراز آمده ست و بالاپست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
پیری و درازی وخشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
سواران و گرسیوز جنگساز
برفتند بانیزه های دراز.
فردوسی.
بدوگفت کان دودگون ِ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه سیمین و بالا دراز.
فردوسی.
به بالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چومشک.
فردوسی.
اگر دیو و شیر آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها.
فردوسی.
بدان پهلوان بازوان دراز
همی شاخ بشکست آن سرفراز.
فردوسی.
پدیدآمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندارِ با نیزه های دراز.
فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
کمندش بیاورد هفتاد یاز
به پیش خود اندرفکندش دراز.
فردوسی.
لاله ٔ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.
منوچهری.
سرو بالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
اجلعداد؛ دراز افتادن. تقضیب، دراز گستردن آفتاب شعاع را. املاء؛ دراز رسن گذاشتن ستور را. (از منتهی الارب). رمح شراعی، نیزه ٔ دراز و راست. مسربطه؛ خربزه ٔدراز و باریک. مسطوح، کشته ٔ درازافتاده. (منتهی الارب). ظل ممدود؛ سایه ٔ دراز. (دهار). أسقف، دراز باکژی. (منتهی الارب). دراز کوژ. (دهار). أطنب، دراز و سست پا. (منتهی الارب). اوکع؛ دراز احمق. (از منتهی الارب). اهجر؛ درازتر. جعشب، دراز سطبر. خشب، دراز درشت اندام برهنه استخوان. ریفَن و زیفَن، دراز و سخت. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. سیفان، مرد دراز باریک و لاغرشکم. شرجع؛ چوب دراز چهارپهلو. اذن شرفاء؛ گوش دراز. شَعشَعان، دراز نیکوخلقت. ناقه صلخداه؛ ناقه ٔقوی دراز. جمل صلخدم، شتر قوی دراز. عتعت، متماحل، مرد دراز مضطرب خلقت. عفشج، دراز سطبر. عَوسن، دراز وابله. عمیمه؛ دختر درازقامت و نخل دراز. (منتهی الارب). قاق، مرد نیک دراز و احمق. (دهار). قنهور؛ دراز درهم آمده پوست. قهنب و قهنبان، دراز کوژپشت. ماتع؛ دراز و نیکو از هر چیزی. هقور؛ دراز گنده اندام گول. هیکل، اسب دراز ضخم. (منتهی الارب).
- امثال:
دست از پا درازتر، بازگشته ٔ بی حصول مقصود.
- درازابرو، اوطف. (از منتهی الارب).
- درازبال، ادفی: مضرحی، چرغ درازبال. (منتهی الارب).
- دراز بودن دست بر کسی، تسلط و غلبه داشتن بر او:
همه کار جهان از خلق رازست
قضارا دست بر مردم درازست.
(ویس و رامین).
- دراز بودن دست دشمن یا دست بد بر هر سو، قدرت کاری داشتن:
وگرنه از این بر همه بد رسد
دراز است بر هرسویی دست بد.
فردوسی.
ز تو دور بادآز و مرگ و نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز.
فردوسی.
درازست دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی.
فردوسی.
- دراز بودن دست سخن، تسلط کامل بر سخن داشتن:
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔ او سر شکست.
نظامی (از آنندراج).
- دراز به دراز خوابیدن، تعبیری طنزآمیز ملازم رختخواب را و یا خواب کننده ٔ ممتد در کف اتاق را.
- دراززبان، بدگو. زبان دراز: حاء، سلیطه؛ زن دراززبان. (دهار). رجوع به زبان دراز در ردیف خود ودر همین ترکیبات شود.
- درازشکم، سِناب. (منتهی الارب).
- درازگردن، اعیط. (منتهی الارب).
- درازگیاه شدن، دارای گیاهان دراز شدن. دارای گیاهان طویل گشتن: اعتلاج، جأر؛ درازگیاه شدن زمین. (از منتهی الارب).
- دراز ماندن دست کسی،بجای ماندن تسلط و غلبه ٔ وی:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
- درازمژه، أهدب. (دهار).
- زبان دراز، جسور و بی ادب در تکلم: زبان دراز و بی ادب نبودی. (گلستان سعدی). و رجوع به زبان دراز در ردیف خود شود.
- کار دراز، کار دشوار و طولانی وپرمشغله:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
|| با مسافت بسیار. طویل. طولانی. دور. بعیدالمسافه، چنانکه راهی یا منزلی یا بیابانی:
شبی دیریاز وبیابان دراز
نیازم بدان باره ٔ راهبر.
دقیقی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
بیابان گزینید و راه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز.
فردوسی.
خود و بهمن و آذر سرفراز
برفتند پویان به راه دراز.
فردوسی.
چنین گرم بد روز و راهی دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز.
فردوسی.
از آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون.
فردوسی.
به نومیدی از رزم گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز.
فردوسی.
سدیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و بردش نماز.
فردوسی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
حق می کند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما.
خاقانی.
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
پای ما لنگست و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
حافظ.
مسحلب، راه دراز. (منتهی الارب). || با وسعت. طولانی از هر سوی: ابرقویه شهرکی کوچکست و نواحی دراز و هواءآن معتدلست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124).
- دور و دراز،فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء).
- || بعید. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود.
|| طویل المده. با زمان طولانی، چنانکه روزی یا شبی یا عمری یا مدتی یا زمانی یا خوابی.طویل. طولانی. دیرپای. بسیار. مدید. متمادی. مقابل کوتاه، چون خواب دراز و عمر دراز. (آنندراج):
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت ِ محبت گل است و ریحان است.
سعدی.
قنوت، در نماز دراز ایستادن. (دهار). بلغ اﷲ بک أکلاءالعمر، به آخر ودرازتر عمر رساند ترا خدای. (از منتهی الارب). طالما؛ دراز است. (دهار).
- اندیشه ٔ دراز، افکار گوناگون و پردامنه و از هر دری:
بدان شارسان شان نیاز آورد
هم اندیشگان دراز آورد.
فردوسی.
ز نخجیر آمد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمده دراز.
فردوسی.
همانا زمانت فرازآمده ست
کت اندیشه های دراز آمده ست.
فردوسی.
من اندر چنین روز و چندین نیاز
به اندیشه در گشته فکرم دراز.
فردوسی.
ز کار تواندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من به راز.
فردوسی.
- جنگ دراز، جنگ طولانی:
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز.
فرخی.
- خواب دراز، خواب ممتد و طولانی:
زلف کوته شد و بیدار نگردید ز خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد.
صائب (از آنندراج).
- دراز باد، کلمه ٔ دعا، یعنی طولانی و بادوام باد. (ناظم الاطباء): زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، به چه سبب و نه همانا که متوحش رفته باشد. (تاریخ بیهقی).
- دراز بودن زندگانی، طول عمر. بسیار ماندن. دیر زیستن.
- دراز زندگانی، معمر. سالخورده. بسیار عمر.
- درازماندن، دیر ماندن. بسیار پاییدن. دوام بسیارکردن. عمر طولانی کردن:
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
نمانده کسی خود به گیتی دراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
فردوسی.
چو خونریز گردد دل سرفراز
به تخت کیی برنماند دراز.
فردوسی.
اگر چند باشد شب دیریاز
بر او تیرگی هم نماند دراز.
فردوسی.
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند او دراز.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
اگر زندگانی بود دیریاز
بدین دیر خرم بمانم دراز.
فردوسی.
که نماند دراز دشمن من
من اثر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
- دیر و دراز ماندن، عمر طولانی کردن. بسیار زیستن:
اگرچه بمانند دیر و دراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
ابوشکور.
- رنج دراز، رنج بسیار. رنج دیرپای. رنج طولانی:
من اندر نشابور یک هفته بیش
نباشم که رنج درازست پیش.
فردوسی.
یکی را به زخم و به رنج دراز
یکی را به زهر و به درد وگداز.
فردوسی.
- رنجهای دراز، رنجهای دیرپای:
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز.
فردوسی.
بشد از پس رنجهای دراز
به یکی جزیره رسیدند باز.
عنصری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی از پس رنجهای دراز
به طرطانیوس اندرآمد فراز.
عنصری.
- روز دراز، روز طولانی:
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
به نان آمد آن پادشا را نیاز.
فردوسی.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور جز فراز.
فردوسی.
نکنی هیچ کار روز دراز
کار تو شب بود چو خربیواز.
خباز قاینی یا فائقی.
- روزگار دراز، مدت مدید. زمان بسیار. بسیار وقت: اگر توقف کردمی... چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. (تاریخ بیهقی). و روزگار دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه).
- روزگاری دراز، زمانی طولانی:
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
بر این گونه تا روزگاری دراز
برآمد که بد کودک آنجا براز.
فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
سراسر زمانه بر این گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
برآید بر این روزگاری دراز
که خسرو شودبر جهان سرفراز.
فردوسی.
- زمانی دراز، زمانی طولانی:
چو دیدش ورا شاه با کام و ناز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
چو با خواهران بد زمانی دراز
خرامید و آمد بر تخت باز.
فردوسی.
سر و چشم فرزند بوسید باز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
- زندگانی دراز (با فک اضافه یا به اضافه)، عمر طولانی:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز.
رودکی.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
فردوسی.
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ وز ایوان شوم بی نیاز.
فردوسی.
- شبان دراز، شبان طولانی:
بپرورده بودم تنش را به ناز
به رخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
- شبی دراز، شبی طولانی:
شبی دراز، می سرخ من گرفته بچنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ.
منوچهری.
لیله دعسقه، لیل مجرهد؛ شب دراز. (منتهی الارب).
- عمری دراز، عمری طولانی:
آن بود مال کت نگهدارد
از همه رنجها به عمر دراز.
ناصرخسرو.
هرکه به محل رفیع رسید، اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). با خود گفت اگر ثقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه).
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را.
صائب.
- امثال:
عمرت دراز باد که کوته کنی نفس.
- مدتی دراز، مدتی مدید: مدتی دراز در این شغل بماند. (تاریخ بیهقی). آن معتمد بشتاب برفت و پس به مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند. (کلیله و دمنه). یزید اینجا مدتی دراز بماند. (تاریخ سیستان).
|| مفصل. مشروح. مبسوط. با شرح و بسط و تفصیل. طولانی:
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست. (تاریخ بیهقی). پدرش از وی بیازرده بود... و آن قصه دراز است. (تاریخ بیهقی).دیگر قصه بجای ماندم که درازست و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی). قصه دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود. (تاریخ بیهقی). و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود، غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی).
هرچند که بسیار و درازست سخنهات
چون خوب و خوشست آن نه درازست و نه بسیار.
ناصرخسرو.
بسیار سیرتهای نیکو و آثار بدیع داشتست و شرح آن درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). شرح مآثر و مناقب او درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 88). المثانی، سورتهای قرآن دراز و کوتاه. (دهار).
- امثال:
درازتر از شعر قفا نبک، سخت با طول و تفصیل. با اطناب ممل. و آن اشاره به شعر امری ءالقیس است که بدین مصراع شروع می شود «قفا نبک من ذکری حبیب و منزل ». (امثال و حکم):
شعر درازتر ز قفا نَبْک ِ پیش او
کوته شود چو قافیه ٔ شعر مثنوی.
فرخی.
- دور و دراز؛ مفصل. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود. || مجازاً، مشکل. دشوار. سخت. صعب. مقابل آسان:
چنین گفت خسرو به دستور خویش
که کاری دراز است ما را به پیش.
فردوسی.
رجوع به دراز شدن شود.
|| مجازاً، احمق. (از آنندراج):
دیدیم مارگیری زلف تو مو بمو
حرفی است این که عقل نباشد دراز را.
میرمحمد افضل ثابت (از آنندراج).
|| (اِ) مار که به عربی حیه خوانند. (لغت محلی شوشتر- خطی).

دراز. [] (اِخ) قریه ای است به بحرین. (یادداشت مرحوم دهخدا).

دراز. [دِ] (اِخ) بزرگترین جزایر دریای فارس در میانه ٔ جنوب و مغرب بندرعباس، به مسافت پنج فرسخ کمتر است. درازای آن از قریه ٔ قشم تا قریه ٔ باسعیدو، از بیست ویک فرسخ بیشتر، پهنای آن در بعضی جاها نزدیک به هفت فرسخ باشد. کشت و زرع و نخلستان این جزیره، دیمی است. گذران اهالی آن از آب انبارهای بارانی است. قلیل زراعتی از آب چاه دارند. چند قلعه ٔ شاه عباسی و قریه در این جزیره افتاده است، مانند: قریه ٔ باسعیدو، بند حاجی علی، پی پشت و تول، تولا، درکو، درکهان، دیرستان، رام کان، زیرنگ، زینبی، سوزا، سهیلی، قشم، گربه دان، کنار سیاه، کوردان، کورسیاه، گیسو وگوی، لافت، ماه فون و هکر. (فارسنامه ٔ ناصری ص 315).


سایه

سایه.[ی َ / ی ِ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه)، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی »، وخی عاریتی و دخیل «سایه »، سریکلی «سویا»، گیلکی «سایه ». ظل. تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ ظل و مرادف پرتو. (آنندراج). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب):
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.
فردوسی.
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
فردوسی.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
ناصرخسرو.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنائی.
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.
انوری.
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت.
ظهیرالدین فاریابی.
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.
نظامی.
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.
مولوی.
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
ابن یمین.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای.
وحشی بافقی.
|| مجازاً بمعنی حمایت است. (آنندراج). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان) (غیاث). یا قصداز محافظت کامل است. (قاموس کتاب مقدس):
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
ابوشکور.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه.
فردوسی.
حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
فرخی.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن.
منوچهری.
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است.
ناصرخسرو.
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی.
ناصرخسرو.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست.
سنائی.
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاقانی.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم.
خاقانی.
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم.
سعدی (طیبات).
|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال. شخصیت:
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم.
فرخی.
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
فرخی.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری.
فرخی.
کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.
(ویس و رامین).
تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من.
(ویس و رامین).
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه.
(ویس و رامین).
ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
خاقانی.
|| عنایت. توجه:
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
فرخی.
سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
مولوی.
|| فسق و فجور. (برهان):
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.
سوزنی.
|| جن را نیز سایه گویند. (برهان) (آنندراج). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته. (آنندراج). دیوزدگی. پری گرفتگی. ام الصبیان. (یادداشت مؤلف). || نام دیوی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است. (یادداشت مؤلف) آسایش:
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه.
(ویس و رامین).
|| سایه بان: و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار، از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن:
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین.
خاقانی.
|| مقابل روشن در رنگ آمیزی.
(یادداشت مؤلف). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است. (از قاموس کتاب مقدس).naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">l50knaps/>) _rb>- _ (از سایه ٔ خود رمیدن (ترسیدن)، سخت انزوا و اعتزال گرفتن:
بعهد جوانی چنان بودمی
که از سایه ٔ خود رمان بودمی.
نزاری قهستانی.
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایه ٔ خود می هراسد.
شبستری.
- از سایه ٔ خود گریختن، سخت ترسیدن:
سایه ٔ خویش همی بیند و بگریزد از او
گوید این لشکر میر است که آید بقطار.
قاآنی.
- چون سایه در دنبال کسی بودن، در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن:
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من.
سعدی.
- سایه ٔ رب النعیم، کنایه از خلیفهاﷲ. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه).
- || کنایه از پادشاه. (شرفنامه) (برهان) (آنندراج). السلطان ظل اﷲ. رجوع به سایه ٔ خدا شود.
- سایه ٔ سر، بمجاز بمعنی شوهر است:
دوستی ّ تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایه ٔ سر است.
ناصرخسرو.
زن را سایه ٔ سری ضروری است.
- سایه گیر، آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش، سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب).
- سایه ناک، سایه دار:ظلیل، زمین سایه ناک. (دستور الاخوان). روزی سایه ناک.
- سایه ٔ یزدان،نایب اﷲ. (شرفنامه).
- || خلیفهاﷲ. (شرفنامه). ظل اﷲ:
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه ٔ تو شاد و تو در سایه ٔ یزدان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 256).
- || پادشاه. (شرفنامه).
- سایه به سایه ٔ کسی رفتن، او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
- سایه ٔ خود را از سر کسی برداشتن، حمایت خود را از او دریغ داشتن.
- سایه ٔ شما پاینده، سایه ٔ شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
- سایه ٔ کسی بر سر کسی افتادن، مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن:
گرم بر سر افتد ز تو سایه ای
سپهرم بود کمترین پایه ای.
سعدی.
- سایه ٔ کسی را با تیر (شمشیر، خنجر) زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت. (آنندراج). سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید:
جرم طغرا چیست یا رب کآن پری چون آفتاب
سایه اش راهر کجا بیند بخنجر میزند.
طغرا (از آنندراج).
میزنی بهر رفیقان سایه ٔ مارا به تیر
این سزای مابلی میرزا بلی آقا بلی.
وحدت (از آنندراج).
گفتم که مهر پیش رخت رنگ رفته است
هر جا که دید سایه ٔ ما را زند به تیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- زیر سایه ٔ کسی بودن (قرارگرفتن)، در حمایت و توجه کسی بودن:
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش.
سعدی.
- سایه بر سر کسی افکندن، عنایت و توجه بکسی کردن:
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی (بوستان).
- سایه بر سر کسی انداختن، کسی را حمایت کردن.
- از سایه ٔ خود (کسی) ترسیدن، سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن: و من آنچه کردم که از سایه ٔ وی بترسیدم و علت ترس از سایه ٔ پدر آن بود که... (تاریخ سیستان).
و میگویند عبدالجبار از سایه ٔ خویش میترسید. (تاریخ بیهقی).
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه ٔ خویشتن هراسانم.
مسعودسعد.
- از سایه به خورشید (آفتاب) نگذاشتن، عمر کردن.زندگی کردن:
از سایه به خورشید گرت هست امان
خورشیدرخی طلب کن وسایه ٔ گل.
حافظ.
- گرانسایه:
چو دریا نگویم گرانسایه ای.
نظامی.
- همسایه:
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه.
سعدی.
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه ٔ رایگان.
سعدی (بوستان).
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه.
جامی.

سایه. [ی َ] (اِخ) دهی است بمکه. (منتهی الارب).

سایه. [ی َ] (اِخ) وادیی است میان حرمین. (منتهی الارب).

سایه. [ی َ] (اِخ) نام وادیی است در حدود حجاز و گفته شده وادیی است ازمدینه که شامل قراء زیادی است که در آنجا نخل و موزو انار و انگور فراوان بدست آید. (معجم البلدان).

تعبیر خواب

سایه

سایه در خواب، بزرگی و هیبت بود و نیز سایه درخواب بزرگی است از پادشاه و همچنین سایه کوچک درتاویل پادشاه بود و سایه دیوار بزرگی و عزت است از مردی بزرگ، که معیشت در پناه او کند و سایه درخت آسانی و راحت بود از پناه مردان که خدمت او کنند، اما اگر در سایه درختِ خار و درختِ بی بر باشد، دلیل بر مردی مفسد و بی باک و بی دیانت باشد و، دلیل کند که اجلش نزدیک آمده باشد. - محمد بن سیرین

نشستن در سایه بر پنج وجه است، اول: بزرگی. دوم: هیبت. سوم: پناه. چهارم: منفعت. پنجم: مرگ. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ فارسی هوشیار

دراز

طویل طولانی، طولی شکل

فارسی به آلمانی

دراز

Lang, Lange, Länge, Sehnen, Weit

معادل ابجد

سایه دراز

288

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری