معنی سبوکش میخانه
حل جدول
سماکار
لغت نامه دهخدا
سبوکش. [س َ ک َ / ک ِ] (نف مرکب) سبوکشنده. آنکه سبو کشد. حمل کننده ٔ سبو. آنکه سبو از جایی بجایی برد. || شرابخوار:
صد چو حاضر سبوکشان دیدم
بر در دیر ساخته مأوی.
ناصرخسرو.
کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان
بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری.
خاقانی.
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده.
حافظ.
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست.
حافظ.
میخانه
میخانه. [م َ / م ِ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) جایی که در آن شراب می فروشند و خانه ٔ شراب فروشی و میکده. (ناظم الاطباء). شرابخانه. (آنندراج). خرابات. سرای سرور. خانه ٔ سیل ریز. خمدان. خمستان. خمکده. خمخانه. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 350). آنجا که باده فروشند. پیاله فروشی. جایی که باده فروشند و خورند. میکده. خرابات. ماخور. حانه. خانه. حانوت. (یادداشت مؤلف). رسیعه. دسکره. (منتهی الارب):
میان مسجد و میخانه راهیست
غریبم عاشقم آن ره کدام است.
احمد جام.
دست من بگرفت و در میخانه برد
با من از راز نهان آمد برون.
خاقانی.
همه نقش نیرنگها پاره کرد
مغان را ز میخانه آواره کرد.
نظامی.
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید.
نظامی.
نخورده جامی از میخانه ٔ ما
کند از شکرها شکرانه ٔ ما.
نظامی.
زهد غریب است به میخانه در
گنج عزیز است به ویرانه در.
نظامی.
شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه
ز عشرت می پرستان را منور گشت کاشانه.
سعدی.
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم.
حافظ.
منم که گوشه ٔ میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان وردصبحگاه من است.
حافظ.
- میخانه بر سر کشیدن، از عالم ساغر بر سر کشیدن است و این برای ادعا و مبالغه بود. (آنندراج):
جنون خوش میکند دیوانه ای را
که بر سر میکشد میخانه ای را.
سالک قزوینی.
|| کنایه است از چشم مست و مستی فزای معشوق:
یا مرا بر در میخانه ٔ آن ماه برید
که خمار من از آنجاست که آنجا شکنم.
خاقانی.
|| (اصطلاح عرفانی) باطن عارف کامل باشد که در آن شوق و ذوق و عوارف الهیه بسیار باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفانی) به معنی عالم لاهوت باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفانی). خانه ٔ پیر و مرشد را گویند. (از کشف اللغات) (ازکشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح متصوفه خانقاه پیر و مرشد را گویند. (یادداشت لغت نامه):
خرقه ٔ زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه ٔ عقل مرا آتش میخانه بسوخت.
حافظ.
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش.
حافظ.
میخانه. [م ِ ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 47هزارگزی خاور بافت با 149 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
میخانه. [م َ ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان سرمشک بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت، واقع در 40هزارگزی باختر ساردوئیه با 110 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
میخانه نشین
میخانه نشین. [م َ / م ِ ن َ / ن ِ ن ِ] (نف مرکب) آن که مقیم میکده باشد. که در میکده بسر برد:
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم.
حافظ.
پیر میخانه
پیر میخانه. [رِ م َ / م ِ ن َ / ن ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیر میکده:
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فارسی به عربی
حانه، ملهی
فرهنگ فارسی هوشیار
خمکده، آنجا که باده فروشند
میخانه نشین
(صفت) کسی که دایما یا غالبا در میخانه باشد: عافیت چشم مدار از من میخانه نشین که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم. (حافظ)
فارسی به آلمانی
Kabarett [noun], Bierlokal (n), Kneipe (f), Schenke (f), Taverne (f), Wirtschaft (f)
معادل ابجد
1094