معنی ستر

لغت نامه دهخدا

ستر

ستر. [س َ] (ع مص) پوشیدن. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 56) (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن چیزی را. (اقرب الموارد). || (اِ) پوشش:
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
چو زین بگذری زیب و آرایش است.
سعدی.
|| (مص) بازداشتن از سؤال. (منتهی الارب).

ستر. [س ِ] (ع اِ) پرده. ج، استار. (منتهی الارب) (دهار). پرده و حجاب و نقاب. (ناظم الاطباء):
آسمان سترا ستاره همتا
من ترا قیدافه همت دیده ام.
خاقانی.
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده ام.
خاقانی.
گهی برج کواکب می پریدم
گهی ستر ملایک میدریدم.
نظامی.
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
نظامی.
آنکه درین ظلم نظر داشته
سترمن و عدل تو برداشته.
نظامی.
|| کار. || بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوف و بیم. (ناظم الاطباء). || شرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). شرم و حیا. || عقل. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفان) آنچه محجوب گرداند انسان را از حق که عبارت از عادات و تعلقات خاطر باشد. (فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات العرفاء). کل مایسترک عما یفنیک و قیل غطاء الکون و قد یکون الوقوف مع العاده و قد یکون الوقوف مع نتایج الاعمال. (تعریفات):
هر چه آن محجوب گرداند ترا
ستر خوانندش ولی یاران ما
بگذر از عادات و خودبینی تمام
گر خدا را می پرستی گوخدا.
شاه نعمت اﷲ ولی.
به ز ما میداند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر.
مولوی.
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح.
مولوی.
|| صفت ستاری خدا:
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش.
سعدی (بوستان).

ستر. [س َ ت َ] (اِ) مخفف استر است که بعربی بغل گویند. (برهان). مخفف استر است که بعربی بغل گویند، و سترون یعنی استرمانند، نازاینده و عقیم. (آنندراج):
آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است
وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز.
لامعی.
بر پشت ستر مفرش و بر پشت شتر مهد
بر اسبان زین کرده و بر پیلان پالان.
لامعی.
جیب و گیسوی وشاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچه ٔ اسب و ستر بگشائید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 160).
نه انثی نه خنثی نه ماده نه نر
زبون همچو اشترحرون چون ستر.
پوربهای جامی (از آنندراج).
رجوع به استر شود.

ستر. [س َ ت َ] (ع اِ) سپر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). سپر و تُرْس و جنه. (ناظم الاطباء). مقلوب تُرْس.

ستر. [س ُ ت ُ] (اِ) کارد و چاقو و استره و موسی. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

ستر

پوشش، حجاب، پرده. [خوانش: (س تْ) [ع.] (اِ.)]

(سَ تَ) (اِ.) استر، بغل.

فرهنگ عمید

ستر

پوشاندن، پنهان کردن، پوشاندن چیزی،

پرده، پوشش،

ستردن
(صفت) سترنده (درترکیب با کلمۀ دیگر): موی‌ستر،

اَستر

حل جدول

ستر

پرده و پوشش، پوشاندن

پرده وپوشش، پوشاندن

پوشاندن

پرده و پوشش

مترادف و متضاد زبان فارسی

ستر

پرده، پوشش، جلباب، حجاب،
(متضاد) کشف، پوشاندن، نهفتن

فرهنگ فارسی هوشیار

ستر

پرده و حجاب و نقاب پوشیدن

فرهنگ فارسی آزاد

ستر

سَتَر، مَسْتور، پوشیده (جمع: سُتَراء)

سَتر، (سَتَرَ- یَسْتُرُ و یَسْتِرُ) پوشاندن- پنهان کردن

سِتْر، پرده- پوشش- حیا- ترس- عقل (جمع: اَسْتار- اُسْتوُر- سُتُر)

معادل ابجد

ستر

660

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری