معنی سجن

لغت نامه دهخدا

سجن

سجن. [س َ] (ع مص) بازداشتن و بندکردن کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب). در زندان کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). حبس. (اقرب الموارد). || متهم نمودن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || فاش نکردن غم را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را از کلام. (اقرب الموارد).

سجن.[س َ ج َ] (اِ) به معنی سجد که سرمای سخت باشد. (برهان). رجوع به سجد و شجد و شجن و سجام و شجام شود.

سجن. [س ِ] (ع اِ) زندان و بازداشت. (منتهی الارب). زندان وقیدخانه. (غیاث). زندان. (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان القرآن). محبس. (اقرب الموارد): قال رب السجن احب الی ّ مما یدعوننی الیه. (قرآن 33/12).
تو از جهلی بملک اندر چو فرعون
من از علمم بسجن اندر چو ذوالنون.
ناصرخسرو.
رضای تو قصریست در صحن جنت
خلاف تو سجنیست در قعر سجین.
سوزنی.
ور رهی خواهی از این سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد و اقترب.
(مثنوی).
کافران چون جنس سجّین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند.
(مثنوی).
مباد دشمنت اندر جهان دگر باشد
بزندگانی در سجن و مرده در سجین.
سعدی.
وگر بحکم قضا صحبت اختیار افتد
بدان که هر دو بقید اندرند و سجن وبال.
سعدی.
بسجن اندر کسی شادان نباشد
اگر باشد بجز نادان نباشد.
پوریای ولی.

سجن. [س ِ] (اِخ) نام دهی است از دهات قم... رجوع به تاریخ قم ص 63 شود.

فرهنگ معین

سجن

(س جْ) [ع.] (اِ.) زندان.

فرهنگ عمید

سجن

سجام

محبس، زندان،

حل جدول

سجن

زندان

مترادف و متضاد زبان فارسی

سجن

بازداشتگاه، بندیخانه، دوستاق‌خانه، زندان، سیاه‌چال، محبس

عربی به فارسی

سجن

زندان , محبس , حبس , زندانی شدن , حبس بودن , حبس کردن , وابسته به زندان , زندان کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

سجن

زندان

فرهنگ فارسی آزاد

سجن

سِجْن، زندان- حبس- مَحْبَس (جمع: سُجُون)

سِجْن، (سَجَن- یَسْجُنُ) حبس کردن- زندانی کردن- مخفی کردن و پنهان داشتن غمها و ناراحتی ها

معادل ابجد

سجن

113

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری