معنی سخندان
لغت نامه دهخدا
سخندان. [س ُ خ َ] (نف مرکب) شاعر و فصیح زبان. (آنندراج). آنکه قدر و مرتبه ٔ کلام را میداند. (ناظم الاطباء):
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.
رودکی.
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخندانی این سخن بنیوش.
کسایی.
چونکه در سِرّ و علن داری سخندان را عزیز
گردد اندر مدح تو سِرّ سخندانان علن.
سوزنی.
گیرم که دل تو بی نیاز است
از شاعر فاضل سخندان.
خاقانی.
|| دانا. (آنندراج). خردمند. عاقل: مردمان این ناحیت [پارس] مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم).
که همواره شاه جهان شاه باد
سخندان و با بخت و همراه باد.
فردوسی.
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).
معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231).
چرا خاموش باشی ای سخندان
چرا در نظم ناری دُرّ ومرجان.
ناصرخسرو.
اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 30).
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان.
نظامی.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.
سعدی.
فرهنگ معین
ادیب، سخن - شناس، شاعر. [خوانش: (~.) (ص فا.)]
حل جدول
ادیب
فرهنگ فارسی هوشیار
شاعر و فصیح زبان
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
765