معنی سران
لغت نامه دهخدا
سران. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 180 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سران. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 140 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بی سران
بی سران. [س َ] (اِ مرکب) جانوران دوکفه ای. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بی سر شود.
کله سران
کله سران. [ک ُ ل ِ س َ] (اِخ) دهی از دهستان طارم بالاست که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ورگه سران
ورگه سران. [وَ گ َ س َ] (اِخ) دهی است از دهستان ایرد موسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 12هزارگزی شوسه ٔ اردبیل به تبریز، دارای 410 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
سیه سران
سیه سران. [ی َه ْ س َ] (اِخ) دهی است از دهستان علمدار گرگر بخش جلفا شهرستان مرند. دارای 1452 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
فرهنگ عمید
بزرگان، رؤسا،
حل جدول
گویش مازندرانی
هل هله ی عروسی هلهله ی جوانان در زمان بردن عروس به خانه ی...
فارسی به عربی
اِجْتِماعُ الذّرْوَه، اِجْتِماعُ القِمَّه
کنفرانس سران
اِجْتِماعُ القِمَّه
سران مخالفین
رموز المعارضه
نشست سران
اِجْتِماعُ الذّرْوَه، اِجْتِماعُ القِمَّه
معادل ابجد
311