معنی سران و بزرگان
حل جدول
فرهنگ عمید
بزرگان، رؤسا،
واژه پیشنهادی
سران
لغت نامه دهخدا
سران. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 140 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سران. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 180 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بزرگان
بزرگان. [ب ُ زُ] (اِ) ج ِ بزرگ. اعاظم. امجاد. اماجد. اکابر. اشخاص بزرگ و مهم. سران. اعیان.اشراف. امیران. (از یادداشتهای دهخدا):
همان اندریمان که پیروز گشت
بکشت از بزرگان ما سی وهشت.
فردوسی.
همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند. (تاریخ بیهقی).
بزرگانْش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.
ناصرخسرو.
و بمشایعت او جمله ٔ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه).
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیاب.
خاقانی.
بباید ساختن با داغ دوری
که عیب است از بزرگان ناصبوری.
نظامی.
امراء خراسان و بزرگان اطراف در مجلس او صف کشیدند و پیش تخت او بایستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 176).
بزرگان ِ پس رفته نشتافتند.
امیرخسرو.
سخنی بی غرض از بنده ٔ مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.
حافظ.
بی سران
بی سران. [س َ] (اِ مرکب) جانوران دوکفه ای. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بی سر شود.
فرهنگ فارسی هوشیار
اعاظم، اکابر، اشخاص مهم، سران، اعیان، اشراف
مترادف و متضاد زبان فارسی
مهان، رجال، سران، اعاظم
گویش مازندرانی
هل هله ی عروسی هلهله ی جوانان در زمان بردن عروس به خانه ی...
معادل ابجد
597