معنی سربازی

لغت نامه دهخدا

سربازی

سربازی. [س َ] (حامص مرکب) باختن سر. جانفشانی کردن.تا پای جان در رزم ایستادن. جان باختن:
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
که ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن.
خاقانی.
لشکر دیلم در آن حادثه پای بفشردند و سربازیها کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 46).
کار من سربازی وبی خویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است.
مولوی (مثنوی دفتر چهارم بیت 2964).
ز سربازی در این گلشن چنان خوشوقت میگردم
که میریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را.
صائب (از آنندراج).

فرهنگ عمید

سربازی

سپاهیگری،
مربوط به سرباز: لباس سربازی،
دلاوری، شجاعت،
فداکاری، جانبازی،

حل جدول

سربازی

اجباری

فارسی به انگلیسی

سربازی‌

Enlistment, Mihtary Service, Military

فارسی به ترکی

سربازی‬

askerlik, askeriye

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

سربازی

جانفشانی کردن، تا پای جان در رزم ایستادن، جان باختن

فارسی به آلمانی

سربازی

Militär [noun]

معادل ابجد

سربازی

280

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری