معنی سرحال و کوک
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سرحال. [س ِ] (ع اِ) گرگ. (اقرب الموارد). رجوع به سرحان شود.
کوک
کوک. [ک َ / کُو] (اِ) به تبری و دری کبک را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). کوک [کو]. کبک. اکنون نیز کُک. (واژه نامه ٔ طبری ص 177).
کوک. (ترکی، ص) به زبان ترکی رنگ کبود را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). به زبان ترکی کبود باشد. (فرهنگ رشیدی). به ترکی به واو معروف به معنی کبود و نیلگون. (غیاث). به زبان ترکی رنگ کبود را کوک و کوک گنبد، یعنی گنبد کبود و از این روی آلوچه نرسیده را کوکجه خوانند و بر سبز نیز اطلاق کنند اما ترکان عراق به ضم کاف فارسی و واو معدوله گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). به ترکی کبود. آبی. (فرهنگ فارسی معین):
جدول کشید صفحه ٔ کوک افق به نال
بیرنگ زد رواق معلق به مشک ناب.
نزاری (از فرهنگ جهانگیری).
|| به ضم کاف و واو غیرملفوظ و سکون کاف عربی، در ترکی به معنی چاق و تندرست. (غیاث).
کوک. [ک َ] (اِخ) روستای بزرگ و آبادان و از اعمال نساء و در آخر حد آن بود و تا خراسان یک منزل فاصله داشت. (از معجم البلدان).
فارسی به عربی
لعبه، مبتهج، مفید
فرهنگ فارسی هوشیار
با نشاط
گویش مازندرانی
سرحال، سر حال بودن، اتلاف وقت
فرهنگ عمید
بخیۀ درشت که با دست در روی پارچه و جامه میزنند تا بعد جای آن را با چرخ خیاطی بدوزند،
* کوک زدن: (مصدر متعدی) بخیه زدن، به هم دوختن پارچه با نخ و سوزن،
* کوک شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خشمناک شدن،
* کوک کردن: (مصدر متعدی)
(موسیقی) مرتب کردن و هماهنگ ساختن آلات موسیقی،
پیچاندن فنر ساعت که به کار بیفتد،
فرهنگ معین
(~.) (ص مر.) (عا.) خوشحال، شاد.
مترادف و متضاد زبان فارسی
تندرست، سالم، صحیحالمزاج،
(متضاد) مریض، بیمار، ناخوش، بانشاط، خوشحال، سردماغ، سرزنده، شاد، کیفور، لول، مسرور،
(متضاد) ناخوش، بدحال، ناشاد
فارسی به آلمانی
Gesund, Beherzt, Spiel (n), Wild (n), Wildbret (n)
معادل ابجد
351