معنی سرخی افق پس از غروب

فرهنگ عمید

غروب

زمان قرار گرفتن خورشید در افق، پایانِ روز،
(اسم مصدر) فرورفتن و ناپدید شدن آفتاب یا ستاره،
پایان یافتن چیزی یا امری: غروب جوانی، غروب دولت،

عربی به فارسی

افق

افق , خط افق , افق فکری , بوسیله افق محدود کردن


غروب

غروب افتاب , مغرب , افول

فارسی به عربی

افق

افق

لغت نامه دهخدا

سرخی

سرخی. [س ُ] (حامص) ترجمه ٔ حُمْره. (از آنندراج). سرخ بودن. رنگ سرخ داشتن:
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوشش او خود سپید.
رودکی.
چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان.
فرخی.
کاولین روز بر سپیدی حال
سرخی جامه را گرفت بفال.
نظامی.
|| (اِ) خون: آن مردی است که او را از کام و دهان سرخی میرود و زنی که او را از بواسیر سرخی میرود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). این دختر را علتی هست که در ایام عذر ده پانزده من سرخی از وی برود و او عظیم ضعیف شود. (چهارمقاله). || غازه که زنان با آن روی رنگین کنند:
سرخی آرایشی نوآئین است
گوهر سرخ را بها زین است.
نظامی.
|| مرکبی سرخ که بدان نویسند: همگی را منشی الممالک به سرخی و آب طلا بدین موجب... که حکم جهانمطاع شد مینویسد. (تذکرهالملوک چ 2 ص 24). و طغرای آب طلا و سرخی، مختص قلم منشی الممالک. (تذکرهالملوک چ 2 ص 25).
- سرخی وا شدن، منفعل و محجوب شدن. (آنندراج):
در چمن رنگی برنگی از رخت گلها شدند
غنچه هادیدند آن لب را و سرخی وا شدند.
طالع.


افق

افق. [اُ ف ُ] (ع اِ) کران. (نصاب الصبیان).کناره ٔ آسمان. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی) (از منتخب از غیاث اللغات). کنار و گردبرگرد جهان. آنچه پیدا باشداز نواحی آسمان و اطراف زمین. کنار جهان. (یادداشت مؤلف). کرانه ٔ آسمان و هر کرانه باشد. (آنندراج). کرانه یا آنچه ظاهر باشد از کرانه های آسمان و کرانه های مهب باد شمال و جنوب و دبور و صبا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اُفْق. (منتهی الارب). کران. کرانه. ناحیه. کرانه ٔ آسمان و در اصطلاح جغرافیایی، محیط دایره ٔ ناتمام که در امتداد آن چشم شخصی کره ٔ زمین را می بیند. حد فاصل میان بخش مرئی و بخش نامرئی آسمان. (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح علم هیئت و نجوم بطور اشتراک بر معانی متعددی اطلاق می شود. اهل هیئت آنرا بر سه دائره ٔ ثابته اطلاق کنند. و منجمان آنرا بر دائره ٔ ثابته ٔ دیگری نیز اطلاق نمایند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از زیج ایلخانی آورده است که: معرفت آفاق حادثه ٔ کواکب ضروریست در دو مطلوب: یکی مطارح شعاعات کواکب و دیگر در تسییرات کواکب، پس گوئیم هر کوکب که در صورت طالع نصف شرقی افق بمرکز جرم آن کواکب بگذرد افق ولادت افق آن کوکب باشد بحسب موضع او و هر کوکب که نصف غربی افق بمرکز جرم او بگذرد نظیر افق ولادت یعنی افق که در جانب جنوب عرض آن افق مساوی عرض افق ولادت باشد افق ولادت افق آن کوکب باشد بحسب موضوع او و هرکوکب که دائره ٔ نصف النهار بمرکز جرم او بگذرد چه فوق الارض و چه تحت الارض دائره ٔ نصف النهار افق آن کوکب باشد بحسب موضع او و چون دائره ٔ نصف النهار یکی از آفاق خط استوا باشد افق آن کوکب را هیچ عرض نبود و هر کوکب که میان دو وتد افتد دائره ای تصور باید کرد که بمرکز جرم آن کوکب و بدو نقطه ٔ شمال و جنوب یعنی دو نقطه ای که موضع تقاطع نصف النهار و افق باشد در هر دو جهت و آن دائره افق آن کوکب باشد بحسب موضع او، پس اگر کوکب در نصف صاعد باشد یعنی مابین عاشر و طالع یا مابین رابع و طالع عرض افق او کمتر باشد از عرض افق ولادت در جانب شمال و اگر در نصف هابط باشد یعنی در یکی از دو ربع دیگر، عرض افق او کمتر از عرض افق ولادت باشد لیکن در جانب جنوب. (از کشاف اصطلاحات الفنون).ابوریحان گوید: آن آسمان که بدیدار چون قبه است همیشه نزدیک نیمه ٔ او پدید باشد دیدار را و کرانه ٔ این قبه بزمین همی رسد و همچون دائره ای باشد گرد برگرد مردم. آنچه زیر او بود او را پیدا باشد و این دایره را افق خوانند و افق دو گونه است: یکی حسی و دیگری حقیقی. (التفهیم ص 61). و رجوع به آفاق در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ذیل دائره و افق و بحر الجواهر شود: و هو بالافق الاعلی. (قرآن 7/53).
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد.
خاقانی.
ازافق ملکت ار ستاره فروشد
طلعت شمس ابد سوار بماناد.
خاقانی.
- افق اعلی، افق برتر: و هو بالافق الاعلی (قرآن 7/53)، و او بود بر افق برتر.
- افق حسی، کرانه ای که به حس درآید. رجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- افق حقیقی، کرانه ٔ علمی. رجوع به افق و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
|| آنچه در مابین دو چوب پیشین رواق خانه بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اسب نیک نجیب الطرفین و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب نیک رو. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی). || گرداگرد گوش. (آنندراج). || ج ِ اَفیق، بمعنی دلو بزرگ و پوست نیم پیراسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به افیق شود.

افق. [اَ ف ِ] (ع ص) پوست نیم پیراسته یا پوستی که آنرا نادوخته یا ناشکافته دباغت دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

افق. [اَ ف َ] (ع مص) در نهایت کرم و علم شدن. (ناظم الاطباء). بنهایت کرم رسیدن یا بنهایت در علم رسیدن. (از اقرب الموارد). || در نهایت فصاحت و فضیلت گردیدن. (ناظم الاطباء).

افق. [اَ ف َ] (ع اِ) اسم جمع افیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به افیق شود. || روی راه. ج، آفاق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پوستهای نیم پیراسته و پوستهائی که آنها را دوخته و یا ناشکافته دباغت دهند. (ناظم الاطباء).


غروب

غروب. [غ ُ] (ع اِ) ج ِ غَرب. (منتهی الارب). رجوع به غرب شود.

فرهنگ معین

غروب

(مص ل.) فرو رفتن و ناپدید شدن آفتاب یا هر ستاره دیگر، (اِ.) هنگام غروب آفتاب. [خوانش: (غُ) [ع.]]

معادل ابجد

سرخی افق پس از غروب

2329

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری