معنی سرداری
لغت نامه دهخدا
سرداری. [س َ] (حامص مرکب) سردار بودن. منصب سردار. مقام سردار: به ریاست و سرداری او رضا دادند و بر کفایت و ایالت او عهد بستند و بیعت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). حاکم شهر ترشروی پیشوایی را نشاید و به سروری و سرداری نپاید. (سعدی).
نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو
نه هر سری به کلاهی سزای سرداری است.
کلیجه.
ترا رسد به جهان سروری و سرداری.
؟ (از امثال و حکم).
|| (اِ مرکب) نوعی لباس قدیمی در ایران.
فرهنگ معین
(~.) (ص نسب.) نوعی لباس بلند مردانه که پشتش چین داشته روی لباس های دیگر می پوشیدند.
(~.) (حامص.) سالاری، مهتری.
فرهنگ عمید
(نظامی) سپهسالاری، فرماندهی سپاه،
[مجاز] ریاست ایل و طایفه،
نوعی یقه،
[قدیمی] نوعی لباس مردانۀ بلند که پشت آن چیندار بود و روی لباس های دیگر میپوشیدند،
حل جدول
پوشاک مردان قدیم بود
مترادف و متضاد زبان فارسی
امیرالجیشی، سالاری، سپهسالاری، فرماندهی، لباسمردانهبلند،
(متضاد) سربازی
گویش مازندرانی
نوعی برنج بومی
واژه پیشنهادی
نوعی پیراهن مردانه
معادل ابجد
475