معنی سردرگم
لغت نامه دهخدا
سردرگم. [س َ دَ گ ُ] (ص مرکب) کنایه از سراسیمه و حیران. (آنندراج).
- رشته ٔ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج):
با رگ جان کرده ام پیوند آن موی میان
رشته ٔ حبل المتینم رشته ٔسردرگم است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رشته ٔ هر عقده ٔ کارم ز بس سردرگم است
صد گره افکنده ام تا یک گره وا کرده ام.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
- کلاف سردرگم.
- مطلب سردرگم، مطلب بهم پیچیده:
از ستم آن دهن تنگ نشد طاقتم
گرچه خیال دلم مطلب سردرگم است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
فرهنگ معین
(~. دَ. گُ) (ص مر.) سرگردان، حیران.
فرهنگ عمید
سرگردان، حیران،
کسی که راه را گم کرده و سرگردان باشد،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
حیران، حیرتزده، گیج، سرگردان، کلافه، متحیر، سرگم، سراسیمه، مضطرب، مشوش، درهم برهم، آشفته، بینظم، بههمپیچیده، مردد، دودل
فارسی به انگلیسی
Dizzy, Foggy, Huggermugger, Inextricable, Lightheaded, Lost, Perplexed
فارسی به عربی
تعجب
فرهنگ فارسی هوشیار
کنایه از سراسیمه و حیران
فارسی به آلمانی
Erstaunen
معادل ابجد
524